عزیزفولادوند: فاشیسمِ «وام‌ گرفته»؛ نه مبتکر،  که بازاریاب قدرت

این تحلیل چون تیری ‌ست در فضای ظلمت، اما در جانِ واقعیت فرو می‌نشیند. این سطور به واکاوی «فاشیسم وام گرفته» اعتنا دارد. در این توصیف «فاشیسم سلطنتی»، نه یک نیروی مستقل، بلکه آینه‌ای‌‌ست که چهرهٔ همان نظام ولایت را بازتاب می‌دهد؛ بازتابی که با فریاد و دشنام و تهدید، برای خود نقشی از قدرت می‌سازد، اما در نهایت در مدار همان مرکز می‌چرخد. این فاشیسم نه نیرویی مستقل، که انعکاسِ همان قدرت مرکزی‌ست؛ پژواکی که خود را فریاد می‌نامد، اما در نهایت، طنین گامی ‌ست که از ولایت دور‍ نمی‌شود.
بیاییم این اندیشه را بگشاییم، همچون دانه‌ای در خاک تلخ.

 

فاشیسمِ وام‌گرفته؛ نه سازنده، که در خدمت قدرت
فاشیسم «وام‌گرفته» به‌عنوان یک قدرت وابسته و منتفع از قدرت‌های موجود دیده می‌شود. در حقیقت، این نوع فاشیسم به‌جای اینکه خود قدرتی را خلق کند، آن را به ‌طور غیرمستقیم از منابع قدرت حاکم دریافت می‌کند. به عبارت دیگر، فاشیسم وام‌گرفته، انگل ‌گونه و فاقد ابتکار است. این پدیده در جستجوی تولید قدرت نیست، بلکه در پی بازتولید و تقویت قدرت‌های موجود است. فاشیسم «وام‌گرفته» نه زاییدهٔ یک ایدئولوژی مستقل و خودمختار، بلکه تغذیه‌ شده از منابع قدرت حاکم است. این پدیده در واقع به‌ جای اینکه خود را بر پایهٔ  باورهای خاص فکری بسازد، از زبان و ابزارهای قدرت حاکم برای پیشبرد اهداف خود استفاده می‌کند، هدف ایجاد ساختار و یا نظمی نو برای قدرت نیست، بلکه تلاش برای تصاحب قدرت کنونی یا مشارکت در آن است. 

ساخت و ساز قدرت در فاشیسم کلاسیک و فاشیسم «وام‌گرفته»
در فاشیسم کلاسیک، ما شاهد تلاش برای خلق یک ساختار قدرت مستقل هستیم که با تکیه بر منابع و ساختارهای خود، به‌طور فعال در پی تسلط بر سایر جوامع یا حتی کشورهای دیگر می‌رود. اما در فاشیسم وام‌گرفته، فرآیند کاملاً متفاوت است. اینجا، فاشیسم خود را صرفاً بازتابی از قدرت‌های حاکم می‌داند. فاشیسم «وام‌گرفته» برای رو‌یای حفاظت از قدرتی که خود در اختیار ندارد، ظهور می‌کند. به عبارت دیگر، در فاشیسم وام ‌گرفته، قدرت حاکم، برای او این نقش محوری را ایفا می‌کند. این فاشیسم به‌ جای اینکه در پی ساخت و ایجاد قدرت جدید باشد، در پی حفظ و تقویت قدرتی است که تحت سلطه یا مدیریت دیگران است.

تخریب اپوزیسیون و بازتولید دوگانه‌سازی‌های جعلی
این ویژگی یکی از مهمترین جنبه‌های فاشیسم وام‌ گرفته است. صدای فاشیسم در این صورت بندی، خشمگین و کینه ‌توزانه است. به‌ دنبال انکار و از بین بردن تمام مخالفان ِ مستقل، و در پی این است که صدای حاکمیت را تکرار کند. در واقع، این صدای خشم و تخریب اپوزیسیون، در نهایت پژواکِ خواست ِ حاکمیت است. این واکنش‌ها بیشتر به‌عنوان بخشی از عملیاتِ بازتولید ِ قدرتِ حاکم عمل می‌کنند، تا اینکه به ‌دنبال ایجاد تغییرات اساسی و مستقل در ساختار قدرت باشند. از این منظر، فاشیسم «وام‌گرفته» خود را بیشتر در قالب یک ابزار متحول کننده، نمی‌بیند، بلکه به‌عنوان ابزار حفاظتی برای حفظ وضع موجود و تقویت سلطهٔ حاکمیت می‌سازد. اپوزیسیون‌هراسی، خدمتی است پنهان به قدرت مسلط. تخریب اپوزیسیون  کمک به تثبیت وضع موجوداست، زیرا حاکمیت از پراکندگی مخالفان بیش از هر چیز سود می‌برد. آنان بر ارتفاع دیوار حاکمیت می‌افزایند. پراکنده ‌کردن اپوزیسیون، همان چیزی است که قدرت مرکزی نیاز دارد؛ و فاشیسم انگل گونه، آگاهانه، در سایه‌اش عمل می‌کند.

پروسه بازتولید قدرت، نه ساخت آن
در فاشیسم وام‌گرفته، آنچه که می‌بینیم بیشتر یک «فرآیند بازتولید» است تا یک «فرآیند ساخت قدرت». این فاشیسم نه در پی ساختن قدرتی جدید است، بلکه در پی «حفظ» و «نوسازی» قدرتی است که در اختیار ندارد. به همین دلیل است که نمی‌توان آن را به‌عنوان یک قدرت مولد و مبتکر در نظر گرفت، بلکه به‌طور بنیادین آن را به‌عنوان یک رسانه و بلندگو برای تقویت و بازتولید قدرت حاکم می‌بینیم. این ویژگی باعث می‌شود که فاشیسم وام ‌گرفته بیشتر به‌عنوان یک سیستم بازتولید ِ سلطه عمل کند. قدرتی که توسط دیگران (در ایران توسط فاشیسم دینی) ایجاد شده و به‌طور ضمنی از آن استفاده می‌شود. این فاشیسم در تلاش است که در زمان و مکان‌های مختلف، همان قدرت حاکم را بازآفرینی کند و به نمایش بگذارد.

فاشیسم سلطنت‌طلب 
فاشیسم سلطنت‌طلب در پی ساخت قدرتی نوین نیست (به دلیل عدم پایگاه اجتماعی، عدم مشروعیت، عدم شایستگی، فقدان رهبری کاریسماتیک، نبود ساختار و برنامه ای مدون، فقدان جسارت کنشگری موثر و امتناع از پرداخت هزینه آزادی)  بلکه تلاش دارد تا سلطهٔ از دست رفتهٔ حاکمیت ملایان را بازسازی کند. این جریان در اصل پاسخی به بحران مشروعیت نظام است تا در شرایط بالا گرفتن قیامها و خیزشهای اجتماعی با ایجاد تفرقه بین مردم و تضعیف رهبری جنبش دموکراتیک یعنی شورای ملی مقاومت، زمینه‌های بازتولید قدرت حاکمیت ملایان را فراهم کند. اینجا با پدیده‌ای روبه ‌روییم که نه زاییدهٔ ایدئولوژی مستقل، بلکه «تغذیه ‌شده از منبع قدرت حاکم» ملایان است. ایدیولوژی و شیوه کنش ِ فاشیسم ِ سلطنت طلب در «اندیشکده» امنیتی ولایت فقیه مدون شده به مجریان در داخل و خارج انتقال می یابد. در اینجا، سلطنت‌طلبان ایران که قدرت را از دست داده‌اند، در تلاش‌اند که آن ساختار قدرت را با حفظ محتوی رژیم ولایت فقیه بازسازی کنند، اینان به‌ دنبال بازیابی قدرتی هستند که در حال حاضر از آن بی‌بهره‌اند. این فاشیسم می‌تواند در قالب‌های مختلف ظهور کند: از پیوندهای ایدئولوژیک با قدرت‌های خارجی گرفته تا تکیه بر ایدئولوژی‌های مذهبی و تاریخی برای توجیه بازسازی همان ساختار قدرت. در اینجا، فاشیسم سلطنت‌طلب بیشتر به‌عنوان ابزار و بلندگویی برای ایده‌ها و آرمان‌های گذشته عمل می‌کند، نه به‌عنوان یک جریان تحول‌ گرا. در نهایت، فاشیسم وام‌گرفته به ‌عنوان یک «بازتولید قدرت»، به‌جای ایجاد یک قدرت جدید، خود را به‌عنوان بخشی از «مکانیزم» بازسازی قدرت‌های موجود معرفی می‌کند. این دقیقاً چیزی است که آن را از فاشیسم‌های کلاسیک متمایز می‌کند.

 دشنام به‌جای اندیشه، تهدید به‌جای راهبرد
وقتی عقل خاموش می‌شود و تحلیل ساکت می‌شود، زبان به ‌سوی فحاشی می‌لغزد و دشنام جایگزین گفتگو می‌گردد. این جریان، به‌ جای تحلیل، «خشونت کلامی» را ابزار می‌کند؛ خشونت کلامی در پروسه رشد خود به خشونت فیزیکی و ترور می‌انجامد. این خشونت کلامی، نه فقط نشانه فروپاشی عقل، بلکه مقدمه‌ای‌ست بر ظهور ترور، خشونت فیزیکی فاجعه‌آمیز. یک تقسیم کار پنهان هم بین فاشیسم دینی و فاشیسم «اانگل گونه» بی قدرت مشاهده می‌شود. فاشیسم «انگل گونه» نیز به شیوه ای مشابه همان رفتار سرکوبگرانه و تمامیت خواهی فاشیسم دینی حاکم را در خارج مرزها دنبال می کند: حذف، تحقیر، توهین و ارعاب اپوزیسیون ترقی خواه. گاهی تهدید‌هایش از جنس سرکوب فیزیکی است، گاه از جنس ترورشخصیت، و گاه از جنس همراهی آشکار یا پنهان با نیروهای امنیتی.

تعریف فرد: تابع یا حامل حق؟
در بنیان‌های فکری فاشیسم سلطنتی، فرد نه به‌عنوان موجودی دارای حقوق طبیعی و غیرقابل انتقال، بلکه به‌عنوان یک «تابع» تعریف می‌شود. در این ساختار، فرد باید تسلیم و تابع ارادهٔ «سلطان یا ولی فقیه» باشد. در این فضای فکری، فرد نه فقط از نظر سیاسی بلکه از نظر اجتماعی و اخلاقی هم به‌عنوان موجودی ضعیف و تابع در نظر گرفته می‌شود که باید زیر سایهٔ قدرت حاکم زندگی کند. در نقطه مقابل، در دموکراسی‌های مدرن، فرد به‌عنوان «حامل حق» شناخته می‌شود؛ حقوقی که به‌طور طبیعی از تولد او نشأت می‌گیرد و هیچ مقام یا نهاد قدرتی نمی‌تواند آن‌ها را از او سلب کند. در این نگرش، افراد به‌عنوان شهروندانی برابر با حقوق مدنی و سیاسی شناخته می‌شوند که در تعیین سرنوشت خود نقش دارند.

زبان ارباب‌ سالارانه
زبان فاشیسم سلطنتی در گفتمان سیاسی خود به شدت تحت تأثیر ادبیات ارباب ‌سالارانه است. در این نگرش، «شاه» یا «سلطان» در جایگاه خدایگان قرار می‌گیرد؛ چنان ‌که با شعارهایی نظیر «خدای هر ایرانی، کینگ رضا پهلوی» یا با تصور سنتی «ظلّ‌الله» مواجهیم، که طی آن سلطنت موهبتی الهی تلقی شده و به ‌طور موروثی در اولاد ذکور منتقل می‌شود. در سوی دیگر، در فاشیسم مذهبیِ مبتنی بر ولایت فقیه نیز «رهبر» نه نمایندهٔ ارادهٔ مردم و نه پاسخگو در برابر جامعه، بلکه به ‌مثابه «حقیقت مطلق» و نماینده «امر قدسی» تعریف می‌شود. در این چارچوب، هیچ ‌چیز فراتر از ارادهٔ رهبر قرار نمی‌گیرد و همه‌چیز باید در سایهٔ خواست او معنا یابد. این مطلق‌انگاری در اصل از برداشت واپس‌گرایانه‌ای از دین یا ایدئولوژی‌های فرسوده‌ی پدرسالارانه سرچشمه می‌گیرد؛ جایی که «رهبر» به‌عنوان اجراکننده‌ٔ  اوامر خداوند یا نیرویی برتر و فوق‌بشری تصور می‌شود. در این ساختار فکری، هیچگونه جایی برای پرسش و نقد باقی نمی‌ماند، زیرا هر گونه نقد به ‌طور خودکار به خیانت و فساد تعبیر می‌شود. در این نظام فکری، منتقد نه کسی است که حق دارد نظرات خود را ابراز کند، بلکه «خائن» است. هرگونه اختلاف نظر با حکومت یا رهبر، نشانه‌ای از نارضایتی و تخلف از فرمان‌های الهی یا قدرت حاکم است. در اینجا، مفهوم دموکراتیک «گفت‌وگو» کاملاً نفی شده، سلطه و أرادهٔ رهبر بر همه چیز حاکم می‌شود. در این سیستم فکری، مردم نه به‌عنوان افرادی با حقوق و آزادی‌های طبیعی، بلکه به‌عنوان توده‌هایی دیده می‌شوند که باید رهبری شوند. مردم نه در جایگاه فعال ‌کنندگان سیاست، بلکه در جایگاه «تابع» و «توده» قرار دارند. اندیشهٔ انتقادی یا مشارکت فعال در تصمیم ‌گیری‌های اجتماعی و سیاسی به رسمیت شناخته نخواهد شد. در این نظام، مردم ملزم به «فرمان‌برداری» از سلطان یا ولی فقیه هستند و هیچ جایگاه یا نقشی در فرایند تصمیم‌گیری ندارند.

مرکزیت فرد به‌جای مرکزیت قانون
آرمانشان نه جمهوری، نه مشارکت سیاسی، و نه حتی مشروطه ‌سازی قدرت است؛ بلکه تحقق حکومتی فردی است، چه در ردای شاهی و چه در عبای فقیه، بر صدر می‌نشیند و «ملت» در ذیل قرار می‌گیرد. این ریشهٔ مشترک با نظام موجود است. «ولایت»، چه فقیه باشد چه پادشاه، در نهایت ولایت است. در مرکز، «من» می‌نشیند؛ در حاشیه، «ملت».
آزادی را جز با زبان مِهر نمی‌توان ساخت. و آن که تهدید می‌کند، پیشاپیش شکست خورده است. فاشیسم با ترس زنده می‌ماند، و ترس در برابر نگاه انسانی فرو می‌ریزد. آینده را نه فردی منجی، که جمعی بیدار می‌سازد. در مقابل این منطق باید مقاومت کرد، هر کس به میزان ظرفیتش. مقاومت، همیشه فریاد نیست. گاهی «نه آرام»ی‌ ست در برابر منطق قدرت ‌پرستی و در برابر پرچم نفرت. گاهی یک گفت‌وگوست. گاهی نپذیرفتن پرچمی که بر پایه نفرت برافراشته شده. گاهی ایستادن کنار دیگری‌ست، که مقاومت، شیوه بودن او در جهان است و زیستن را در برابر سلطه انتخاب کرده و گاهی فقط امتناع از تکرار منطق قدرت‌ پرستی. آینده را نه منجی می‌آفریند، نه فریادِ تک، بلکه جمعی بیدار، که در تاریکی نیز نمی‌ترسد به یکدیگر نور بدهد. 

 من زخمی در کلامم نهفته است
سخن از آن تضادی است که وجدان را می‌لرزاند: وقتی هزاران انسان به جرم واژه‌ای، اعتراضی، یا حتی خیالی، در زندان و شکنجه‌اند، و به طنابهای دار آویزان، اما کسانی در رسانه‌های رسمی آزادانه ایدئولوژی‌ای را ترویج می‌کنند که با ساختار سرکوب حاکم هم ‌سوست، آن هم در قالب جایگزینی برای همان نظام. البته این «کسان» در پوش جامعه شناس، استاد دانشگاه، ایدئولوگهای رسمی فاشیسم ‌اند که با حمایت نیروهای امنیتی، پروژه ترویج «راست افراطی» را علنا پیش می‌برند. در دل یک حکومت تمامیت‌خواه، که کمترین انتقاد به حاکمیت، جرمی امنیتی است، اما ترویج ایدئولوژی قدرت ‌محور نوه میرپنج، حتی اگر از جنس مخالفت صوری هم  باشد، آزادانه قابل نمایش و مناظره است. جامعه شناسی چون داروین صبوری به تئوریزه کردن آن می پردازد و پروپاگاندیستی چون مهدی نصیری آن را ترویج می دهد. این روایت، پرده از کژکرداری و بد اندیشی برمی‌دارد که در لباس اپوزیسیون، مقاومت را به «مدیریت انتقال قدرت» تقلیل می‌دهد؛ گویی انقلاب، نه خیزشی برای گشودن افقی نو، بلکه صرفاً جا‌به‌جایی تخت است. اعتراض سرکوب می‌شود، چون خواهان آزادی‌ست؛ اما فاشیسم نه فقط تحمل بلکه برایش در رسانه های رسمی تریبون بحث و مناظره فراهم می شود، چون فقط می‌خواهد صاحب قفس را عوض کند، نه قفس را بشکند. وقتی روایت اعتراض جرم محسوب می‌شود اما روایت جانشین کردن دوباره شاه به جای شیخ، مجال پخش دارد، یعنی که خواست آزادی، خط قرمز قدرت است؛ نه فریاد های بی محتوای رسانه ای. این منطق می‌گوید: «باقی بمانید در چارچوب؛ فقط نام ارباب را عوض کنید.» چنین سیاستی، اعتراض را نه به‌عنوان حق، بلکه تهدید می‌بیند. اما جانشینی را، ولو با زبان فاشیستی، نوعی معامله. در این منطق، قدرت حاکم چنین می‌اندیشد: «با مخالفانی که آزادی می‌خواهند نمی‌توان مذاکره کرد؛ اما با آنان که قدرت را  می‌خواهند، آنهم در قبای شیخ یا ردای شاهی، چرا.»

این روایت رسمی که درون ایران مهندسی شده، در حالی که صدای آزادیخواهان واقعی از پشت دیوار زندان خاموش می‌شود، پیام می‌دهد: «جانشین ولایت، نه نظامی نو، که فردی دیگر است. و اگر آن «فرد»، فرزند همان سلطانی‌ست که مشروعیت نظام موجود از سقوط او تغذیه می‌کند، ما وارد چرخه‌ای می‌شویم که در آن مبارزه برای آزادی، در چنین هندسه‌ای، به مذاکره‌ای بر سر جزئیات انتقال قدرت تقلیل می‌یابد. مبارزه برای آزادی به مذاکره بر سر پادشاهی قدرت تقلیل می‌یابد. این است تلخی روایتی مضحک از جنس شارلاتانیسم. شارلاتانیسم؛ آینهٔ مضحک قدرت است. شارلاتان سیاسی با فریاد وطن‌ پرستی پنهان می‌کند که میهن را نه به مثابه فضایی برای آزادی، بلکه به مثابه ارث قدرت می‌فهمد. او وارث خاک نیست؛ طلبکار تخت است. فاشیسم میرپنجی می خواهد اینگونه عمل ‌کند: آزادی را حذف می‌کند، چون آزادی رویداد است؛ قدرت را جایگزین می‌کند، چون قدرت مالکیت است. زیرا در روایت «آزادی»، شهروند پدید می‌آید؛ در روایت قدرت،  رعیت. در آزادی، رابطه باز می‌شود؛ در قدرت، رأس فقط عوض می‌شود. فاشیسم تحمل می‌شود چون فقط می‌خواهد جای ارباب را عوض کند، نه شکل رابطه را. اینان «انقلاب بدون مردم» می‌خواهند؛ فقط با تغییر رأس هرم. فاشیسم تحمل می‌شود، چون در تاریک‌خانهٔ قدرت، «تعویض نگهبان» خطری نیست. آنچه تهدید است، روشن‌شدن چراغی‌ست که نشان دهد زندان، زندان است؛ چه در لباس ولایت، چه در جامهٔ سلطنت. آزادی، از لحظه‌ای آغاز می‌شود که بفهمیم جایگزینی ارباب، آزادی نمی‌آورد؛ آزادی زمانی آغاز می‌شود که دیگر هیچکس ارباب نباشد. و این، همان جایی‌ست که «اعتراض» از جرم به ضرورت هستی‌شناختی انسان بدل می‌شود.

در اینجاست که: مقاومت، یعنی نه گفتن به هر روایتی که مردم را از نقش‌آفرین به تماشاگر تقلیل می‌دهد. و این «نه»، آرام است، اما در ژرفا، آغاز ساختن جهانی‌ست که در آن قدرت به مردم بازگردد، نه به فرد. آنان که در آینه قدرت چشم دوخته‌اند، شاید دشمن امروز را نشانه بروند، اما زخمی که فردا را خواهد زد، امروز در نگاهشان پیداست. آزادی با نام هیچ فردی شروع نمی‌شود؛ با جمعی آغاز می‌شود، که تصمیم می‌گیرد و دیگر تابع نیست. گفتار فاشیستی همیشه بلند نیست؛ گاهی آرام است و پرزرق‌ و شیک، هر جا سخن از «جانشینی قدرت» بود، نه «تحول رابطه قدرت»، بدان وآگاه باش آن گفتار، هرچند پرچم آزادی بردوش، در مسیر ولایتمداری ا‌ست. زیرا فاشیسمِ مبهم است، پوپولیستی است و بی‌پشتوانهٔ نظری؛ جریانی که نه بر اندیشه بناست، نه بر تجربهٔ مشارکت، بلکه بر «نوستالژی قدرت» و «طلب دیده شدن».

 تحلیل ساختاری گفتار و موقعیت سیاسی «نوه میرپنج» 
 نوه میرپنج با ابهام وعدم شفافیت و کلی گویی سخن می گوید. او هرگز نقشه راه دقیق برای آینده ارائه نمی‌کند. از ذکر مدل حکمرانی، سازوکار انتقال قدرت، نقش نهادها، نوع رابطه با مردم، طفره می‌رود. به‌جای ساختار، بر شخص تکیه می‌کند. پوپولیسم صوری، گزاره‌هایی می‌گوید که جذاب‌اند، اما نه قابل سنجش‌اند، نه قابل اجرا. در الگوی «رهبری شخص‌محور» که در برخی صورت‌بندی‌های سیاسی به ‌ویژه در خوانش‌های موروثی از قدرت دیده می‌شود، گفتار نه بر پایه ساختار و مسئولیت، بلکه بر محوریت فرد شکل می‌گیرد. این نوع سخن‌گفتن، اغلب با ابهام سنجیده همراه است؛ گریز از شفافیت نه به‌عنوان ضعف، بلکه به‌عنوان تاکتیک. در چنین روایت‌هایی، رهبر بالقوه از ارائه نقشه راه دقیق برای آینده خودداری می‌کند: نه مدل حکمرانی روشنی عرضه می‌شود، نه سازوکار مشخصی برای انتقال قدرت تعریف می‌شود، نه نقش نهادها و رابطه آن‌ها با مردم توضیح داده می‌شود. تأکید مکرر بر جمله‌هایی نظیر «بعداً تصمیم می‌گیریم» یا «هر چه صندوق رأی بگوید»، در ظاهر احترام به رأی مردم است، اما در واقع تصویری از تعلیق مسئولیت سیاسی می‌آفریند؛ یعنی تأخیر در پاسخ‌گویی نسبت به آینده. به جای طرح برنامه‌ای که سنجیدنی و قابل پیگیری باشد، فرد خود را به عنوان محور آینده معرفی می‌کند، گویی با آمدنش، بدون نیاز به مباحث ساختاری، امور «خود به خود» سامان می یابند.

در این نوع گفتار، جذابیت جایگزین قابلیت می‌گردد. گزاره‌های پوپولیستی به ‌گونه‌ای بیان می‌شوند که در لحظه تأثیر بگذارند، اما نه قابل اجرا هستند، نه امکان ارزیابی دارند. گفته می‌شود: «مردم من را می‌خواهند»، «مردم باید انتخاب کنند»، «اگر من بیایم، درست می‌شود». اما در منطق گفتار دموکراتیک، آنچه ضامن عدالت است نه فرد، بلکه ساختارها و نهادهای پاسخگوست و به جای نوه میر پنج یا بچه خامنه ای و نوه خمینی، نظام ِ قانون‌مند باید محور باشد. وقتی ساختار غایب است، فرد، خواه ناخواه، در مقام «منجی» قرار می‌گیرد؛ و این جایگاهی‌ست که نه تنها خطر بازتولید اقتدارگرایی را در خود دارد، بلکه با حذف مفهوم مشارکت جمعی، انقلاب را به جابه‌جایی رأس هرم قدرت فرو می‌کاهد. در مواجهه با گذشته نیز این الگو تمایل دارد تاریخ را نه به‌عنوان عرصه تحلیل، بلکه به‌عنوان منبع مشروعیت مصرف کند. در نتیجه، بخش‌هایی از گذشته که حامل رنج، سرکوب یا تبعیض بوده، یا نادیده گرفته می‌شود یا به حاشیه رانده می‌شود. هزینه‌های دوران سلطنت، نقش دستگاه‌های امنیتی، سرکوب مخالفان، تبعیض سیستماتیک و حتی وقایع مستند تاریخی مانند کودتای ۲۸ مرداد علیه دکتر مصدق برجسته ترین رجل سیاسی خاورمیانه، یا انکار می‌شود یا با ابهامگویی طرح می شود. این  تحریف تاریخی زمانی صورت می گیرد که اسناد رسمی با یک جستجوی ساده در اینترت قابل دسترس عموم است.

رهبران چنین جریان‌هایی همچون نوه میرپنج نه زندانی دیده‌اند، نه تبعید را به اجبار تحمل کرده‌اند و نه در درگیری واقعی با ساختار سرکوب، هزینه پرداخته‌اند. فاصله آن‌ها از رنج اجتماعی، موجب می‌شود، فهمی محدود از مسائل طبقاتی، اقتصادی، قومی یا جنسیتی جامعه داشته باشند. در نتیجه، نسبت‌شان با سیاست، بیش از آنکه از جنس مقاومت باشد، از جنس شیفتگی به قدرت است. تعلق به طبقه ممتاز و تجربه زیست در شرایطی دور از فشارهای زندگی اکثریت، امکان درک عمق ِ مطالبات آزادی‌خواهانه جامعه را محدود می‌سازد و در گفتارشان نیز این فقدان پیوستگی با رنج مردم آشکار می‌شود.

منطق منجی، نه مشارکت
حتی اگر صریح نگوید، اما ساختار ذهنی اش این است: «اگر فرد صحیح بیاید، همه چیز صحیح می‌شود.» این جمله‌ا‌ی‌ست سرشار از بار ایدئولوژیک پنهان. این همان ریشه ولایت‌محورانه است، فقط با چهره‌ای متفاوت. این ادعا از جنس همان منطق رهایی از بالاست؛ منطق «منجی»، نه «مشارکت». یعنی باور به اینکه ریشهٔ بحران در فردِ در رأس است، نه در ساختار قدرت. انگار مسئله نه در شکل رابطهٔ حاکمیت و مردم، که تنها در اخلاق و نیتِ صاحب قدرت خلاصه می‌شود. چنین گزاره‌ای عملاً می‌گوید: «مردم موضوع این تغییر نیستند؛ ابزار آن‌اند. نظامی که خراب است، با یک جابه‌جایی رأس، اصلاح‌پذیر است.» این جمله نه فقط ساده‌لوحانه است، که خطرناک است. زیرا راه را از «سیاستِ رهایی‌بخش» به سمت «سیاست جانشینی» منحرف می‌کند. و سیاستِ جانشینی، همان جایی‌ست که مبارزه برای آزادی می‌میرد و به رقابت برای تاج و تخت بدل می‌شود.این جمله بر دو پیش‌فرض خطرناک بناست:
۱. تقلیل سیاست به اخلاق فردی
گویی اگر شخص با نیت درست بیاید، ساختارها خودبه‌خود اصلاح می‌شوند. حال آن‌که ساختار، نیت فرد را در خود هضم می‌کند، نه برعکس. نظام اقتدارگرا حتی نیک ‌نهاد‌ترین افراد را نیز وادار به بازتولید ماهیت خویش می‌کند.
۲. حذف نقش مردم و قانون
در این منطق، محور نه قانون است، نه جامعه، بلکه شخص. شکلی از فردمرکزی که همزاد فاشیسم و سلطنت‌طلبی اقتدارگراست. «جانشین ولایت، فردی دیگر است، نه نظامی دیگر» و شایسته ترین «فرد» هم گوییا نوه میرپنچ است. 
در زبان مقاومت اما جملهٔ مقابل چنین است: «اگر مردم وارد شوند، همه چیز درست می‌شود» نه فرد. آزادی از آن لحظه آغاز می‌شود که هیچ‌کس «سلطان» یا «ولی» نباشد،  بلکه همه در متن باشند.

فاشیسم همیشه با فریاد نمی‌آید، گاهی با لبخندی نجیب ظاهر می‌شود. و با نوستالژیِ شکوه، درهای تکرار را باز می‌کند.
آنکه تاریخ را نمی‌پرسد، فردا را تحریف خواهد کرد. و آنکه در رنج مردم شریک نبوده، در آزادی ‌شان شریک نخواهد شد. تجربه فاشیسم موسولینی و نازیسم هیتلری همین آموزه را تکرار می کند. فاشیسم امروز، دیگر با یونیفرم نمی‌آید. با کت اتوکرده، با لبخند، با دعوت به «شکوه» می‌آید. و آنگاه که مردم را شیفته رؤیا کند، آهسته دوباره قدرت را مقابل آزادی می‌نشاند. اگر آینده را به نام یک فرد بنویسند، آزادی پیش از تولد، بی‌سرنوشت خواهد شد.

 مانیفست هشدار در آستانه تولد دوباره خطر 
ما هشدار می‌دهیم. به نام آنانی که شکنجه شدند، بی‌آنکه صدایشان شنیده شود، به یاد آنان که حتی در مرگ، متهم ماندند.
ما هشدار می‌دهیم، زیرا تاریخ اگر نقد نشود، انتقام خود را نه از حاکمان، که از مردم خواهد گرفت. نظامی که از دل ابهام زاده می‌شود، با نور آزادی دوام نمی‌آورد. رهبر اگر جای قانون بنشیند، فردا دوباره زندان‌ها پر خواهد شد، نام‌ها حذف خواهند شد و خدایان کوچک، دوباره تقدس خود را از ترس مردم خواهند ساخت.
ما اعلام می‌کنیم: هیچ فردی، حتی اگر فرزند تاجدار یا زندانی سابق باشد، حق ندارد آینده را به نام خود مصادره کند. هیچ حکومتی، حتی اگر با رأی مردم بیاید، اگر راه نقد خود را نبندد، از همان لحظه آغاز سقوط است. آینده ایران، نه در سایه تصویر یک شاه، که در روشنای انتخاب یک ملت شکل خواهد گرفت. ما ایستاده‌ایم، در برابر هر تلاشی برای دوباره نوشتن قدرت بر پیکر مردم. ما هشیاریم: آزادی، از جنس پرسش است، نه از جنس پرستش. 
و اینک، ما اعلام می‌کنیم:
نه به حاکمیت فرد، نه به تقدیس گذشته، نه به ایدئولوژی مبهم،
آری به قانون، نقد، مشارکت، و حق خطا کردن.

پرسشهای ما:
۱. شفافیت مالی 
این پرسشی است مهم، و شاید هم ضربه‌ای است بر قلب مکانیزم بازتولید قدرت از طریق میراث بدون مسئولیت.
اگر کسی سودای رهبری دارد، باید اول روشن کند چه چیزی را از گذشته به آینده حمل می‌کند: قدرت، یا مسئولیت؟
هدف، صیانت از مردم نه حمله به اشخاص، و وزن کلمات، در خدمت آینده نه در بند گذشته. نه برای کوبیدن فرد، بلکه برای پاک کردن مسیر آینده. 
منبع تأمین مالی شما (نوه میرپنج) در تمام این سال‌ها چه بوده است؟ آیا حاضرید اموالی را که به‌عنوان میراث از حکومت پدرتان به شما رسیده – و برآمده از بودجه عمومی مردم ایران بوده – با شفافیت کامل اعلام و در صورت لزوم به مردم بازگردانید؟ و دقیق‌تر: سبک زندگی اشرافی شما، اگر نه محصول کار شخصی بلکه نتیجه انتقال ثروت حکومتی است، آیا حق مردم ایران بر آن را به رسمیت می‌شناسید؟ آیا باعث افتخار شماست که سبک زندگی‌تان محصول کار شخصی باشد یا ارث قدرت؟ چون اگر کسی ادعای حضور در آینده سیاسی یک ملت را دارد، باید پیش از آن، شفافیت‌اش را در گذشته ارائه دهد. و به‌ویژه وقتی آن ثروت از ساختاری می‌آید که مشروعیتش در تاریخ مورد پرسش بوده است. مسئله صرفاً «پول» نیست. در منطق دموکراتیک: ثروت بدون توضیح = امتیاز بدون مشروعیت. در معیار حقوقی بین‌المللی در مورد شخصیت‌های سیاسی یا کسانی که قصد ورود به عرصه عمومی قدرت را دارند، قوانینی وجود دارد شبیه به: (Politically Exposed Persons Rule, PEP)، افراد وابسته به قدرت باید منشاء ثروت را شفاف توضیح دهند یا (Source of wealth declaration) اعلام عمومی و رسمی چگونگی شکل‌گیری دارایی. در کشورهای پسا‌ استبدادی، دسترسی به دارایی‌های باقی‌مانده از حاکمیت قبلی باید بررسی شود. در آلمان و اروپا، اگر کسی بخواهد نقش سیاسی بگیرد و ثروتش ریشه در ساختار سابق قدرت داشته باشد، موظف است با ادله حقوقی و مالی ثابت کند: این دارایی محصول رانت سیاسی یا سرکوب نیست. اگر ثروت نتیجه‌ی رنج نبوده باشد، بلکه نتیجه‌ی حکم بوده باشد.

کسی که ثروتش را از قدرت به ارث برده، و مسئولیتش را نه، نمی‌تواند نماینده آینده باشد. هرکس داعیه همراهی با مردم دارد، باید ابتدا اعلام کند: چه دارم از قدرت؟ چه دهم به مردم؟ و اگر از گذشته نان می‌خورد، باید همراه همان گذشته در برابر ملت بایستد، نه بر دوشش.

۲. فقدان «زبانِ نقد از خود»، نقد گذشته  
آیا سیستم تک‌ حزبی، سرکوب مخالفان، ممنوعیت اندیشه، شکنجه و نقض حقوق بشر در دوران حکومت پدرتان را صریحاً و بدون کلی‌گویی محکوم می‌کنید؟ اگر معتقدید آن دوران «شکوه» بوده، آیا شکوه را بر خون، سکوت و سانسور بنا می‌کنید؟ چرا این سؤال حیاتی است؟ زیرا فاشیسم بدون سه چیز نمی‌تواند زنده بماند: ۱. قدرت بدون پاسخگویی، ۲. ثروت بدون شفافیت، ۳. تاریخ بدون نقد. اگر این سه برجا بمانند، آینده، تداوم گذشته خواهد بود. نوه میرپنج هیچگاه  مواجه ای انتقادی از نوع حکمرانی پدر یا پدربزرگش نداشته است و حاضر به پذیرش نقش ساختار سلطنتی در شکست دموکراسی در جامعه ایران نیست. با حذف سیستماتیک نیروهای ترقی خواه و دموکراتیک، توسط دستگاه حکمرانی این خانواده، سکوی پرش برای کسب قدرت سیاسی ملایان و تشکیل خلافت ارتجاعی فراهم شد. کسی که با گذشته خود آشتی نکرده، نمی‌تواند آینده‌ای آشتی‌پذیر بسازد. او هماره از تاریخ سلطنت پدرش، تصویری طلایی می سازد، و این بازسازی بدون نقد، عملاً زمینه تکرار همان الگوها را در آینده فراهم می‌آورد. تاریخ، اگر تقدیس شود، نه تنها فهم نمی‌شود، بلکه خطر تکرارش افزایش می‌یابد. 

۳. پذیرش نقش تاریخی در سقوط مشروطه 
نابودی مشروطه و رشد اقتدار مذهبی 
این پرسش همچون پرده‌برداری از سرچشمه است. اگر تاریخ را درست نبینیم، آینده را کج می‌سازیم. این، نه فقط یک پرسش، بلکه دورنمایی از ریشه سقوط مشروطه و تولد استبدادی‌ست که در نهایت به انقلاب ۵۷ و اقتدار ملایان انجامید. آیا می‌پذیرید که پدر و پدربزرگ شما نه از مسیر مشروعیت ملی، بلکه با حمایت مستقیم قدرت‌های خارجی به سلطنت رسیدند – و در ادامه، با نابودی میراث آزادی‌خواهی مشروطه و جایگزینی آن با سلطنت فردمحور، زمینه سقوط دموکراسی و رشد اقتدار مذهبی را فراهم کردند؟ و شفاف‌تر: آیا قبول دارید که هر دو (رضا و محمدرضا) با سرکوب آزادی‌خواهان، سکولارها، جریان‌های ترقی‌خواه و دموکراتیک، حاملان فرهنگ مدرنیته سیاسی را از بین بردند؟ آیا تأیید می‌کنید که شعار «خدا، شاه، میهن» در دوره پدرتان نه تنها نشان‌دهنده عدم سکولاریسم، بلکه زمینه‌ساز پیوند قدرت سیاسی با تقدس غیرپاسخگو بود – و از همین طریق، مسیر رشد ولایت مذهبی و اقتدارگرایی دینی را تقویت کرد؟

چرا این سؤال تعیین‌کننده است؟ زیرا اگر کسی سقوط مشروطه به مثابه میراث سنت دموکراتیک تاریخ ایران را نبیند، علت ظهور جمهوری اسلامی را هم نخواهد فهمید. مشروطه را استبداد سلطنتی خفه کرد، و از دل استبداد شاهی، استبداد مذهبی تولد یافت. از این‌رو: قدرتی که خود را نه بر مردم که بر «خدا و شاه» بنا کند، دیر یا زود، جای خود را به قدرتی خواهد داد، که خود را بر «خدا و امام» بنا می‌کند. تا زمانی که این پرسش‌ها بی‌پاسخ بمانند، هر ادعایی درباره آزادی، دموکراسی یا رهبری، بی‌اعتبار است. آینده ایران را نه فردی با تاج، که مردمی با آگاهی خواهند ساخت.

ما، به نام حق مردم ایران برای ساختن سرنوشت خویش، اعلام می‌کنیم:
اینجا سخن از شما نیست، بلکه از مردمی‌ست که سده‌ها، هزینه قدرت فردی را با جان خویش پرداختند.
بدانید تاریخ از تکرار باز نمی‌ایستد، اما این بار، نه به نفع صاحبان قدرت، که به سود مردم خواهد چرخید.

دکتر عزیز فولادوند
دسامبر ۲۰۲۵ (آذر ۱۴۰۴)