سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
- فردا روز کورش است و شاهزاده قرار است دو روز دیگر سخنرانی مهمی داشته باشد. تلفن زد و گفت بعد از ناهار بروم تا در مورد مطلب مهمی مشورت کنیم. گفتم قربان اگر اجازه بدهید ناهار در خدمتتان باشم که فرصت بیشتری برای صحبت داشته باشیم. گفت بیخود خرج گردن من نینداز. گفتم قربان از بیرون سفارش میدهیم به حساب بنده. گفت حالا که اصرار می کنی ایراد ندارد ولی انتخاب غذا با من.
مرحوم پدرم همیشه وقتی در مورد خساست این خانواده حرف میزد می گفت همه شان به پدربزرگشان رفته اند. رفتم و ناهار را هم سفارش دادیم و شاهزاده سیگار برگی روشن کرد و با اینکه پول ناهار را من داده بودم سیگار به من تعارف نکرد. تازگیها یاد گرفته که به ماها اجازه ندهد در حضورش سیگار بکشیم یا پامان را دراز کنیم. دارد تمرین شاه شدن می کند. فرمودند که "علم زاده"، (این اسم را تازگی روی من گذاشته. قبلا به من می گفت "آقای علم" یا "علم") می خواهم رازی را برایت بگویم. باید قول بدهی به هیچکس حتی خانمت نگویی. عرض کردم قول میدهم شاهزاده. البته خودم میدانستم که من از این قولها زیاد میدهم و حتما حرفهایش را برای خانمم تعریف خواهم کرد و دوتایی حسابی خواهیم خندید. فرمودند اولا که از این به بعد همه باید به ایشان بگویند اعلیحضرت و یا اعلیحضرت شاهزاده. عرض کردم تصمیم خوبی است اما بالاخره نمیشه هم اعلیحضرت و هم شاهزاده. باید یکی را انتخاب کنید. فرمودند خوب باشد؛ اعلیحضرت همایونی. عرض کردم قبول است حالا اون راز چی هست؟ فرمودند اخیرا تصمیم گرفته که برای براندازی هم فکرهایی بکنند. چون خیلی ها ایراد گرفته اند که ما همه اش در باره دوران بعد از سرنگونی صحبت می کنیم و عُرضه مبارزه برای سرنگونی را نداریم. در حالیکه ما خودمان معتقدیم که شباهت زیادی به بهرام گور داریم. مثلا او زیاد گورخر شکار میکرد و کباب میکرد. ما هم اغلب روزها مرغ و بره شکار می کنیم و باربکیو می کنیم. نگران شدم. عرض کردم قربان نکند تصمیم گرفته اید که دست به کارهای براندازانه! بزنید؟ بهرام گور تاج را از میان دو شیر برداشت. شما اجازه بدهید که از ما بهتران تاج را برایتان بردارند. فرمودند نگران نباش. موضوع مربوط به دفترچه ای است که "گارد جاویدان ایران" برای مبارزه تهیه و توزیع کرده و شعارش هم "ایران را پس میگیریم" است. اصل موضوع مربوط میشود به "ساخت گروههای کوچک برای خیزش بزرگ ملی". ضمنا قرار است دو روز دیگر به مناسبت روز کوروش در کانادا سخنرانی کنم. این دفترچه را ببر و مطالعه کن و فردا بیا تا هم در باره دفترچه و هم در باره سخنرانی گپ بزنیم. عرض کردم چشم و به منزل برگشتم.
- چهارشنبه ۷ آبان ۱۴۰۴
دیشب دفترچه "گارد جاویدان" را خواندم. ادعای او را هم که گفته بود که بیش از پنجاه هزار نیروهای نظامی داخل برای یاری او ثبت نام کرده اند دیده بودم. یاد اون سالهای اول بعد از انقلاب افتادم که یکی از ژنرالهای شاه می گفت که یک ارتش ده هزار نفری در کنار مرز ایران درست کرده و به زودی به ایران حمله خواهد کرد و کار رژیم را یکسره خواهد کرد. که البته نه ارتشی در کار بود و نه حمله ای. خانمم هم دفترچه را خواند و با خنده گفت: "علم زاده" (حالا دیگر او هم برای دست انداختن من ادای شاهزاده را در میاورد) اینا که از روی دست مجاهدین تقلب کرده اند. گروههای کوچک و شعار "ایران را پس میگیریم". پس اون شعار مرگ بر فلان چی شد. تشکیل گروهای کوچک برای براندازی و اونهم در داخل مملکت. بهشون بگو که "کار هر بز نیست خرمن کوفتن". نکند باز یک عده شاهزاده را اُسکل کرده اند و سر کار گذاشته اند. به نظرم خانم تازگیها بیشتر از گذشته وقتی تنها هستیم، شاهزاده را دست می اندازد. انگار دارد چپ میشود. با خنده گفت: می ترسم این اعلیحضرتِ قَدر قدرتِ قوی شوکتِ کامکار، و این شاهزاده کم توان و پرنیاز باربکیو پرداز و این معلق زن پنهانی و آرزومند تاج و تخت سلطانی، آخرش یک کاری دست خودش و یک عده مشنگ که دورش را گرفته اند بدهد. آخر "مرغی که انجیر می خورد نوکش کجه" بابا جان. از تو حرف شنوی دارد. جلویش را بگیر و به قول اطرافیان فتحعلیشاه داد بزن که قبله عالم رحم کن و نَکِش که جهانی را زیر و رو خواهی کرد. گفتم خانم شما نباید اعلیحضرت را مسخره کنی. ممکن است به گوشش برسد و رابطه مان خراب بشود. شاید دری به تخته ای خورد و از ما بهتران او را مثل پدرش به قدرت رساندند و ما هم کاره ای شدیم و دوباره به زندگی اشرافی پدرانمان برگشتیم. گفت دو زار بده آش. به همین خیال باش.
- جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴
دیروز در کانادا سخنرانی جالبی فرمودند. اولا در مورد کورش صحبت کردند و خوشبختانه برخلاف پدرش، از کوروش درخواست نکرد که آسوده بخوابد. پدرش در مراسم جشنهای دوهزار و پانصد ساله سر مزار کورش رفت و از او خواست آسوده بخوابد و او با خیال راحت مخالفین را از سر راه برداشت. ولی شاهزاده از آزادی و آزادگی گفت. احتمالا چشم ثابتی را دور دیده و از این حرفهای چپ گرایانه می زند. امیدوارم که همسرش توی سرش نزند. در مورد تشکیل گروههای چند نفره و آمادگی برای "نبرد آخر" هم گفتند. راستی راستی طرح جالبی است. اگر همانطور که آن آمارگر حقه باز گفته تعداد طرفداران شاهزاده بیش از سی درصد مردم باشد یعنی چیزی در حدود سی میلیون نفر. آنوقت پنج شش میلیون گروه کوچک می شود که به سادگی میتوانند رژیم را وادار به اصلاحات بکنند.
- جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴ . بعد از ظهر
سرشب خدمت رسیدم و از طرح گروههای چند نفره و "نبرد آخر برای سرنگونی" تعریف کردم. خوشحال شدند. فرمودند فکر می کنی میشه از این پنج میلیون گروه کوچک خواست که هرکدام حداقل صد دلار برای من بفرستند. میشه پانصد میلیون دلار. گفتم قربان مردم آه ندارن با ناله سودا کنن. اونوقت شما درخواست صد دلار پول می کنی. گفت خوب مردم اگر شاه می خوان باید خرج کنن. عرض کردم قربان شما باید از پدربزرگتان یاد بگیرید. صبر کنید شاه که شدید آنوقت دست توی جیب مردم کردن را شروع کنید. گفت باشه این را نمی گم ولی تصمیم دارم اعلام کنم که این گروههای کوچک هفته ای یکبار در یکی از شبهای هفته برف پاکن های ماشینشان را با سرعت متوسط به مدت چند دقیقه روشن کنند. یکی از افسران انتظامی هم که با من در ارتباط است گفت به هوادارانمان بگویم که اگر دستگیر شدن مقاومت نکنن و فورا بگویند که طرفدار اعلیحضرت یعنی من هستند. عرض کردم طرح بسیار جالبیه و نشان از نبوغ شما در زمینه رهبری داره. به نظرم بد نیست که هفته ای یک روز هم همه زیرِ لباسشان یک زیرپوش سفید بپوشن. خطرش کمتره. توی دلم از فکر اینکه خانمم این طرح مبارزه برف پاک کن را بشنود و مرا دست بیندازد نگران شدم.