جمشید پیمان:‌ چرا شعله ی عشق در تو

دریغا، جهان جاودانی نباشد
همه روزگارش جوانی نباشد

فراز و فرود است کردار گیتی
بهارش بدون خزانی نباشد

دریغا که تنگ است وقت من و تو
یَـم آرزو را کرانی نباشد (یَـم = دریا)

بسی پیش از این آمدند و گذشتند
از ایشان جز اندک، نشانی نباشد

در این مهلت تنگ و تاریک و کوتاه
علاجش، ولی سخت جانی نباشد

چرا بی کران گستری سفره ات را؟
که سهمت بجز تکّه نانی نباشد

به نامردمان از چه این ره سپاری
چرا همرهت یار جانی نباشد

چرا شعله ی عشق در تو نجوشد
دلت خانه ی شادمانی نباشد

یکی نکته گویم، درود است و بدرود
عیان است و هرگز نهانی نباشد:

"صفا و سلامت به نیکان و پاکان
صمیمانه، تنها زبانی نباشد

ولی رویکردت به هستی ستیزان
بجز تندی و سرگرانی نباشد".