عزیز فولادوند: مجاهد خلق، نه فروتن که اصیل

 

فروتنی یا اصالت؟ آیا فروتنی نوعی «خود-بهتر-پنداری» نیست؟ اینجا مرزها مه‌آلودند و زبان باید آهسته قدم بردارد.

انسان فروتن شاید به فروتنی خود مغرور باشد اما «انسان اصیل» حتی در قید و بند فروتنی هم نیست. فروتنی، اگر به آینه‌ای برای تماشای خویش بدل شود، دیگر فروتنی نیست؛ نقابی است لطیف بر چهره‌ی «خود بزرگ بینی». اصالت اما نه ادعاست و نه ژست؛ حالتی است از بودن، بی‌آنکه نیازمند دیده‌شدن باشد. او نه در این سو نه در ان سو بزرگنمایی نمی کند. او خود را نمی نماید، خود را در جمع پنهان می‌کند. او ادعا نمی کند من «فروتن ترین انسانم». این ادعا حتی خودستایی و بزرگنمایی است برای جلب توجه دیگران. این ادعا همان آوای نَفس است. در این حالت ادعا می‌کنی که من انسانی ویژه هستم، چون فروتنم. مقاله کنکاشی است برای فهم این دو مقوله و درک «بودگی» مجاهد خلق. «بودن» آنگاه آغاز می‌شود که نیاز به تعریف خویش پایان می‌یابد.

بیا این اندیشه‌ را با هم کمی جلا بدهیم، فقط برای کشیدنِ پرده‌ها، تا نور بیشتری روی آن بیفتد، با لحنی که نَفس (ٰ(nafs را آرام کند و معنا را نرم و ژرف ‌تر ‌سازد: فروتنی چیست؟ فروتنی، تنها خم‌ کردن گردن نیست؛ فروتنی نوعی «خویش‌ تن‌زدایی» است، بیرون‌آمدن از زندانِ منیّتی که از دور پرهیبت می‌نماید، اما وقتی نزدیک این «من» می‌شوی، تهی است؛ پوک است؛ سایه‌ای بی‌اصل. نََفس (nafs) چونان حبابی‌ ست در تاریکی جهل: شکل دارد، اما حقیقت ندارد. تو به آن هرچه بدهی، مال، مقام، ستایش، لذت، توجه، باز دهانِ گشوده‌اش را می‌بینی که فرو می‌برد و باز طلب می‌کند. سیری‌ناپذیر است، زیرا خودش از آغاز، چیزی نیست که سیر شود. آرامش از آنِ کسی‌ ست که از این ولع عبور کند. وقتی انسان بر نَفس چیره می‌شود، پرده‌ای که میان او و حقیقت کشیده شده، نازک می‌شود. گاهی آن‌ قدر نازک که گویی نسیمی کافی‌ست تا آن را بَرچیند. در نبودِ این سر و صدایِ درونی، «خدا»، یا آن حقیقتِ کلّی هستی، شکار می‌شود؛ نه با فریاد، که با سکوتی عمیق و فروتن. او همیشه حاضر است، بی‌ادعا، بی‌هیاهو؛ اما تا ما «نَفس» را در مرکز توجه‌ مان نشانده‌ایم، صدایش گُم می ‌شود. او وارد حریم ‌مان نمی‌شود مگر اینکه خود در را بر او بگشاییم؛ خدا فریاد نمی‌زند؛ نه بر در می‌کوبد، نه می‌شکند، نه به زور وارد گوشه‌های تو می‌شود. او همچون نوری نشسته بر کرانهٔ دل، صبور، آرام، نجیب، و تنها منتظر یک چرخش کوچک از نگاه توست. گویی می‌گوید: «راه را که باز کنی، من می‌آیم؛ نه پیش‌تر.»

بودا می‌گوید: فروتنی و نرمی، نیرومندترین نیروی عالم است. و راست می‌گوید، زیرا فروتن از کل جدا نیست. او مانند موجی‌ست که فهمیده از کجا برخاسته، و پس دیگر با دریا نمی‌جنگد. انسانی که با کلّ در هماهنگی‌ ست، راهی برای شکستش نیست؛ زیرا شکست فقط در قلمرو «من» معنا دارد. لائوتسه نیز وقتی می‌گوید «هیچکس قادر نیست مرا شکست دهد.»، از همین سخن می‌گوید: او پیشاپیش تمام ساز و کارهایی را که «شکست» را ممکن می کند، رها کرده است. مسابقه‌ای را که دیگران برای برنده ‌شدن، برای دیده ‌شدن، برای انباشتنِ نیرو و مال و قدرت می‌دوند، او از آغاز ترک کرده؛ و درست به همین دلیل، کسی توان رقابت با او را ندارد. چرا که رقابت فقط در زمینی ممکن است که «من» در آن ایستاده باشد. او اما به آخر صف نشسته؛ و مسیح گفته است: «آنان که آخرند، نخست خواهند بود.» پس چگونه شکست بخورد، وقتی هیچ «من ِ» تنها و جداشده‌ای، برای شکست‌ خوردن در او نمانده است؟

انسان فروتن را، نه می‌توان تحقیر کرد. نه فریب، نه غارت، نه کُشتن، زیرا هرچه را بتوان از کسی ربود، او پیشاپیش زمین گذاشته است. هرچه را بتوان شکست، او در سکوتِ درونش رها کرده است. و هر «منی» را که بتوان کُشت، او پیش از این به خاک سپرده.

در جهانی که دیوانه ‌وار برای قدرت می‌دوند، فروتن نه می‌خواهد و نه شایسته می‌بیند که در این میدان وارد شود. برای او صحنه زندگی، میدان «کسب» نیست؛ میدان «فدا» ست. نه سایه قدرت او را می‌فریبد، نه وعده ی برتری. و همین است که شکست‌ناپذیرش می‌کند: چیزی برای از دست ‌دادن ندارد و تمنایی برای اندوختن. فقرش، ثروت اوست. «کسی‌ نبودنش»، آزادی اوست. آنکه در مسابقهٔ جاه و مقام نمی ‌دود، برنده و بازنده‌اش یکی‌ست. او از ابتدا جام را روی زمین گذاشته، و از میدان بیرون رفته است؛ پس چه کسی می‌تواند او را مغلوب کند؟ فروتن، آخر صف می‌نشیند، و از همین جای کوچکِ آرام، به راز بزرگی می‌رسد: «آخر بودن، اول بودن است.» برای کسی که دلش از زنجیرِ «خواستن» آزاد است. او را نمی‌توان فریب داد، یا از او چیزی ربود؛ زیرا پیش از آنکه دست ِ دنیا به «چیزی» از او برسد، او خود همه وابستگی‌ها را رها کرده. حتی او کُشتنی نیست: چون «منِ» کشتنی در او پیشاپیش مرده است. آدمی که از نفس (nafs) گذشته، اصیل می‌شود؛ چون دیگر چیزی در او تصنعی نیست، سایه‌ای فربه نیست که همیشه از مرگ می‌ترسد. در همین معناست که بودا می‌گوید: فروتنی، قدرتمندی است. انسانی که از دام نفس رسته، نه در اندیشه ی پیروزی ‌ست و نه بیمناک از شکست. او به فراسو پرواز کرده است؛ آزاد، سبک، بی‌ادعا. و از همین رو شکست ‌ناپذیر است. فروتنی، قدرتِ نرم جهان است. آزاد شدن از سایه‌ای‌ ست که «من» نامش نهاده‌ایم. هیبت این «من»، تنها پوستِ تورمی بر خلأیی خاموش است.

«اصیل بودن»، مجاهد زیستن

اما نوع دیگری از زیستن وجود دارد: زیستی اصیل. در اینجا، ما انگار انسانی را می‌بینم که مانند رودخانه‌ای زیرزمینی می‌جوشد: بی‌ادعا، بی‌نام، اما سرشار. «اصالت» مثل نسیمی‌ست که نه خود را می‌ستاید و نه انکار می‌کند، فقط می‌گذرد، بی‌آنکه ردّی بخواهد. این زیستنِ دیگر را نه صرفاً به ‌مثابه یک تجربه‌ی شخصی، بلکه به‌عنوان یک موضعِ وجودی فهم کرد؛ موضعی که در آن، انسان از منطقِ نمایش و بازنمایی فاصله می‌گیرد و به ساحتِ «بودن» بازمی‌گردد. زیستِ اصیل، در این معنا، نه واکنشی به نگاهِ دیگری است و نه تلاشی برای تثبیتِ هویت در آینه‌ی داوری‌ها؛ بلکه نوعی هم‌نَواییِ خاموش با ریتمِ درونیِ هستی است. همان‌گونه که رودخانه‌ی زیرزمینی، بی‌آنکه دیده شود، بسترها را می‌سازد و زمین را بارور می‌کند، انسانِ اصیل نیز در سکوتِ کنش‌های خود، معنا را می‌پروراند، نه با ادعا، بلکه با استمرار. اصالت را می‌توان شکلی از وفاداری به امکان‌های نزیسته‌ی خویش دانست؛ تعهدی آرام به آنچه هنوز نام نگرفته است. این وفاداری نه اخلاقیِ نمایشی دارد و نه زبانِ خطابه؛ بیشتر شبیه نسیمی‌ست که از میانِ برگ‌ها می‌گذرد و حضورش را تنها از طریقِ حرکت احساس می‌کنیم. در چنین زیستی، فرد نه در پیِ ماندگاریِ ردّ خویش است و نه نگرانِ محوشدن؛ زیرا معنا در خودِ جریان نهفته است، نه در نشانه‌هایی که از آن باقی می‌ماند. زیستِ اصیل، بدین‌سان، تمرینی است در فروتنیِ هستی‌شناختی: بودن، بی‌آنکه خود را به رخ بکشد؛ و عبور کردن، بی‌آنکه جهان را بدهکارِ نامِ خویش کند.

آنجا که انسان می‌گوید «من فروتنم»، دانه‌ای کاشته می‌شود؛ دانه‌ای که اگر دیده نشود، آرام‌آرام به درختِ ظریفِ غرور بدل می‌گردد. غروری بی‌صدا، بی‌ادعا، اما لجوج‌ تر از غرورهای آشکار. چنین انسانی شاید زبانش خاموش باشد، اما نگاهش سخن می‌گوید؛ نگاهی که منتظر است دیگران فروتنی‌اش را کشف کنند، تحسین کنند، و او را در ردیفی جدا بنشانند: «او فرق دارد؛ او فروتن است.» اینجاست که فروتنی از راه می‌لغزد و به نقابی لطیف بدل می‌شود؛ نقابی که نه برای پنهان‌کردن زشتی، که برای برجسته‌ کردن زیباییِ خود ساخته شده است. انسان، بی‌آنکه بداند، فروتنی را به سرمایه‌ای تبدیل می‌کند، برای دیده ‌شدن، برای متمایز بودن، برای خاص ‌بودن. و شاید عمیق‌ترین فروتنی آنجاست که انسان نه تنها از ستایش دیگران، که حتی از ستایش پنهانِ خویش نیز بی‌خبر بماند؛ چنان آرام، چنان بی‌ردپا، که فروتنی دیگر «ویژگی» نباشد، بلکه حالتی طبیعی از «بودن» شود، مثل نفس‌ کشیدن، بی‌نیاز از تماشاچی. انسانِ فروتن شاید هنوز به فروتنیِ خویش دل ببندد و در نهان، به همان نیز مغرور شود. شاید او خود را انسانی «ویژه» بداند، چون فروتن است. «فروتن بودن»، می‌تواند دامِ پنهانیِ غرور باشد. او می تواند خود را با این ویژگی برجسته کند و نگاهها را به سمت خود برگرداند. آنکه مدام از فروتنی خویش می‌گوید، شاید هنوز درگیر تصویر خویش در نگاه دیگران است.

اما نوع دیگری از زیستن وجود دارد؛ زیستنی که نه بر پایه‌ی نقش‌هاست، نه بر گردن‌آویزِ فضیلت‌ها، و نه بر ویترینِ «چه کسی بهتر است.» در نگاه اگزیستانسیالیستی، انسان پیش از آنکه «فروتن» باشد، پرتاب شده است به جهان؛ بی‌راهنما، بی‌ذاتِ ازپیش ‌نوشته، و محکوم به انتخاب. اصالت، نه یک صفت اخلاقی، که شجاعتِ ماندن در این بی‌پناهی است. زیستنِ اصیل یعنی نگریختن به پشتِ مفاهیم زیبا. یعنی پناه نبردن به «من فروتنم»، همانطور که پناه نبردن به «من برترم»، چون هر دو، راه‌هایی‌اند برای فرار از اضطرابِ آزادی؛ از این حقیقت هولناک، که هیچ برچسبی نمی‌تواند بار ِ بودن را از دوش انسان بردارد. انسانِ اصیل خود را نه تماشاگرِ خویش می‌کند و نه پروژه‌ای برای «تحسین» دیگران. او می‌داند که حتی فروتنی هم می‌تواند شکلی از «بدایمانی» باشد؛ فخرفروشیِ خاموشی که نامش را نجابت گذاشته‌اند، برتری‌طلبیِ بی‌صدا که پشتِ چشم‌های پایین‌افتاده پنهان می‌شود. می‌داند که انسان گاه با فروتنی دروغ می‌گوید، نه به دیگران، بلکه به خود؛ و این دروغ، دوگانگی می‌آفریند، میان آنچه وانمود می‌شود، و آنچه در ژرفا آرزو می‌کند، دیده شود. او آگاه است که فروتنی می‌تواند صحنه‌ای باشد، برای نمایشِ اخلاق، جایی که «ندیدن» خود راهی‌ست برای دیده ‌شدن. می‌فهمد که بدایمانی همیشه با فریاد نمی‌آید؛ گاهی آرام است و حتی فضیلت‌مند به نظر می‌رسد. و از همین رو، به هر آن‌ چه بیش از حد خود را «پاک» جلوه می‌ دهد، با دیده شک می نگرد؛ چون می‌داند انسان وقتی از سایه‌ی خود می‌گریزد، می خواهد آن را در لباسِ نور پنهان ‌کند.

در زیستِ اصیل، انسان کاری نمی‌کند تا «چیزی» باشد؛ او فقط مسئولِ آن چیزی است که در هر لحظه انتخاب می کند و به آن «تعهد» داده است. نه برای دیده‌شدن، نه برای خاص ‌بودن، بلکه چون راه دیگری ندارد، جز پاسخ ‌دادن به لحظه‌ای که «اکنون» پیش روی اوست. و شاید اصالت، در سکوتی رخ دهد، که حتی خود انسان هم نامی بر آن نمی‌گذارد؛ جایی که زندگی می‌گذرد، بی‌آنکه به خود نگاه کند، بی‌آنکه بپرسد: «من چه کسی‌ام؟»، بلکه فقط زندگی می‌کند. اصالت، سکوتی است که در آن «من» رنگ می‌بازد و جای خود را به حضور می‌دهد.انسان اصیل نه خود را پنهان می‌کند و نه به نمایش می‌گذارد؛ او در جمع حل می‌شود، بی‌آنکه گم شود. انسانِ اصیل، شبیه چشمه‌ای‌ست که از دلِ کوه می‌جوشد؛ راهش را از تشویقِ تماشاگران نمی‌پرسد و از سرزنشِ باد نمی‌ترسد. او با قطب‌نمای درونش قدم برمی‌دارد، نه برای دیده‌شدن، بلکه برای راست ‌ماندن. صدق، زبانِ طبیعیِ اوست و وفاداری، نه تعهدی تحمیلی که حالتی آرام از هم‌خوانی با خویشتن. در جهانی که «نقاب‌ها» ارزان و صداها بلندند، اصالت نجیب است، کم‌ادعا و کمیاب؛ اما هر جا که باشد، هوا شفاف‌ تر می‌شود. «انسان اصیل» کسی است که بر اساس ارزش‌ها و اصول درونی خود زندگی می‌کند، نه بر اساس فشار اجتماعی یا نیاز به جلب توجه دیگران؛ او صادق، قابل اعتماد و وفادار به خود و عهد خود است.

و این چنین است روایت مجاهد خلق، عنصری «شکست ناپذیر» زیرا «بسیاری که اولند،‏ آخر خواهند بود و آنانی که آخرند،‏ اول.»‏ (مَتّی ۱۹:‏۳۰ ‏)‏

 

دکتر عزیز فولادوند

آذر ۱۴۰۴ (دسامبر ۲۰۲۵)