عزیز فولادوند: مانیفست نسل نو مجاهد: «از بودن تا زایش معنا»

 

نسل امروز در جست‌وجوی معنایی تازه از «بودن» است؛ نسلی که نمی‌خواهد صرفاً تکرارگر گذشته باشد، بلکه می‌خواهد آفریننده‌ی معنایی نو در جهان باشد. این نسل در میانه‌ی سرعت، تغییر و پیچیدگی، به دنبال یافتن تعریفی تازه از خود است — تعریفی که از درون بجوشد، نه از بیرون تحمیل شود. در این مسیر، فرهنگ «آب بودن» می‌تواند چراغ راه باشد. آب، استعاره‌ی زیستنِ آگاهانه و منعطف است؛ جوهری که می‌پذیرد، می‌لغزد، می‌زید و در هر ظرفی معنایی تازه می‌یابد. آب بودن یعنی توان بازتعریف خود در هر موقعیت، یعنی ایستادن در دل تغییر بی‌آنکه از خود تهی شوی. نسل نو اگر بخواهد جهان را دگرگون کند، باید نخست معنای بودن خود را متحول سازد. «بودن» دیگر به معنای صرفاً زیستن نیست، بلکه به معنای خلقِ معنا از دل هستی است. این «بودن» یعنی برخاستن از خویش، گذر از سطح به عمق، و یافتن آن جریان زنده‌ای که درون انسان می‌تپد.

تحول حقیقی از همین‌جا آغاز می‌شود: از لحظه‌ای که جوانِ امروز درمی ‌یابد «بودن» تنها تداوم نفس کشیدن نیست، بلکه فرصتی است برای زایش، برای تأثیر، برای معنا بخشیدن به زندگی خویش و زندگی جهان. و در این راه، هر کس که بتواند چون آب باشد — روان، آگاه، پذیرا و خلاق — نه‌ تنها خود را بازمی‌سازد، بلکه جهان را نیز در مسیر تازه‌ای به حرکت درمی‌آورد. جوانِ این عصر از قید سنت‌ها گذشته است؛ چون آبی که از میان صخره‌های سخت و بی‌جان می‌لغزد، می‌خروشد و راه خود را می‌سازد. او از حصار باورهای ایستا و آموزه‌های سنگ‌شده‌ی گذشتگان عبور می‌کند، نه از سر انکار، بلکه از شوق زایش و شکوفایی. می‌خواهد به دشت‌های روشن و باز جهان برسد، جایی که امکان روییدن در انتظار اوست. در این سفر، در برابر او، جهان کهنه ایستاده است؛ جهانی آکنده از ترس، عادت و شریعت‌های بی‌جان که می‌خواهد او را در قالب‌های فرسوده زندانی کنند. اما او دیگر آن مطیع خاموش نیست؛ او صدای عصیان است، پژواک نسلی که نمی‌خواهد تکرار گذشته باشد.

 

بر خاکِ کهنه، بذرِ خویش می‌کاریم

چون قهرمانِ بی ‌قرار جهانِ آلبرت کامو، در دل بی‌معنایی، معنا می‌آفریند. در سکوت سنت، فریاد نو شدن سر می‌دهد. جوان امروز می‌خواهد جهان را نه ترک کند، بلکه بازتعریف نماید؛ می‌خواهد از دل فروپاشی، نظمی تازه بیافریند، و از دل بی‌معنایی، زیستن را معنا بخشد. او می‌داند که تنها راه رهایی، «خلق» است — خلقِ خویشتن، خلقِ معنا، خلقِ جهانی که در آن انسان دوباره مرکز زیستن باشد. او می گوید: ما، فرزندان عصر گذاریم. زاده‌ی فروپاشی مرزها، و بیزار از تکرار سنت‌های سنگی. در میان هیاهوی جهان کهنه، ما به‌دنبال صدایی نو برخاسته‌ایم. ما از صخره‌های سختِ سنت عبور می‌کنیم، چون آبی که در دل سنگ راه می‌جوید — می‌لغزد، می‌تپد، می‌خروشد، و به دشت‌های روشن می‌رسد؛ جایی که شکفتن دیگر جرم نیست. ما آمده‌ایم تا جهان را دوباره معنا کنیم، تا از دل بی‌معنایی، معنا بیافرینیم. ما دیگر «فرزندان اطاعت» نیستیم، ما عصیانِ زنده‌ایم در برابر سکون. در جهانی که پاسخ نمی‌دهد، ما خود تبدیل به پرسش و پاسخ می‌شویم. ما از خاکستر نظم کهنه، نظمی تازه می‌سازیم. از دل بی‌هویتی، هویتی نو می‌تراشیم. از بودن، زایش می‌آفرینیم. و در زایش، رهایی را تجربه می‌کنیم. ما نسلی هستیم که نمی‌خواهد جهان را ترک کند، بلکه می‌خواهد آن را دوباره بنا نهد: با زبانی تازه، با نگاهی نو، واژگانی سیال، چون آب، چون نور، چون معنا.

به آموزه‌های خشکِ قوم و شریعت پشت کرده‌ایم، نه از سرِ انکار، نه از سر طغیان، که از شوق یافتنِ حقیقتی بی‌واسطه، که از اشتیاقِ یافتنِ نوری بی‌واسطه. ما خسته‌ایم از ایمانِ به ارث ‌رسیده، از یقینِ بی‌جست‌وجو، از پرستشِ بی‌فهم. ؛ ما نمی‌خواستیم میراث‌دار ایمانِ دیگران باشیم، بل خالقِ باورِ خویش، می خواستیم تا خویشتن را بیابیم، بیافرینیم، و بر قامتِ خود ایستاده، به خویش ایمان آوریم. دیگر نمی‌خواهیم وارثِ باورِ مردگان باشیم؛ ما فرزندانِ تجربه‌ایم، نه تکرار. ایمانِ ما از ممارست در شناخت، زاده می‌شود، از شکوفاییِ درون، نه از نسخه‌های مقدسِ کهنه. بی‌تکیه بر عادت و فرمان. ما در جست‌وجوی ایمانی هستیم که از ممارست در شناخت زاده می‌شود، نه از وراثتِ ناآگاه

ما ایمان را در تپشِ جان می ‌جوییم، نه در صداهای فرسوده‌ی منبرها؛ در نگاهِ بیدار، نه در فرمانِ کور. ایمانی که نه در تکرارِ کلمات مقدس، که در فهم و تجربه‌ی شخصیِ معنا ریشه دارد. ما ایمان را نه از کتاب، که از تپش جان می‌خوانیم؛ نه از صدای منبر، که از پژواک وجدان. دانسته‌ایم که ایمانِ موروثی، سایه‌ای‌ست بی‌جان؛ و ایمانِ مکشوف، آتشی‌ست که از دلِ تردید زبانه می‌کشد. پس بر خاکِ کهنه نمی‌نشینیم، بلکه افقِ نو را در روشنای اندیشه می‌کاریم. ما دیگر به خدایانِ عاریتی سر نمی‌سپاریم؛ زیرا در ژرفای خویش، خدایی را یافتیم که از جنسِ پرسش است، و از جنسِ آزادی. زیرا دانسته‌ایم که ایمانِ موروثی، چون چراغی‌ست در دستِ نابینا، و ایمانِ مکشوف، آتشی‌ست در دلِ بینا.

 

در آتشِ تردید، ایمانِ خویش می‌زاییم

ما چون نیکوس کازانتزاکیس و سورن کیرکگور، پرچمدار ایمانِ فردی و در جست‌وجوی معنای شخصیِ خداوندیم، اما در مسیری متفاوت از آنها: یکی از جانِ شرقی و طغیان‌گر یونانی، و دیگری از دلِ اضطراب و ایمانِ پارادوکسیکال اسکاندیناوی. ما از ایمانِ به ارث ‌رسیده روی برتافته‌ایم، چرا که ایمانِ بی‌پرسش، خوابی‌ست بی‌جان. نخواستیم دیگر وارثِ ترس و تقلید باشیم، که خواستیم خالقِ خود شویم؛ چنان‌که کازانتزاکیس گفت: «خدا را نه در آسمان، که در ستیزِ جانِ خود می‌یابیم.» ما در میانه‌ی شک و یقین ایستاده‌ایم، بر مرزِ روشن و تار. ایمان جهش است، همان‌گونه که کیرکگور نوشت. ما در خلوتِ دل، خدا را از نو می یابیم. نه خدایِ وراثت، که خدایِ کشف و مکاشفه. خدایی که هر بامداد  مرا از نو می زایاند، از رنجِ شناخت، از دردِ آزادی. ما ایمان را تمرین می‌کنیم، همچون صخره‌نوردی که بر پرتگاهِ خویش می‌تند. زیرا دانسته‌ایم که ایمانِ آسان، بی‌ارزش است؛ و تنها آن‌که در تردید می‌سوزد، حقِ یقین را درمی‌یابد. ما آمده‌ایم تا در جهانِ ناممکن‌های شریعت، ممکن را بازتعریف کنیم. تا بر توسنِ تکامل تازیانه بزنیم، تا از زندگی خویش هزینه کنیم — اما هرگز کرنش نکنیم. ارزشِ انسان نه در دارایی اوست، بل در اندازه‌ی حجم حقیقتی است که به‌ خاطرش گردن می‌نهد: حقیقتِ عشق، حقیقتِ داد، حقیقتِ جهانی عاری از ستمِ شیخ و شاه. حقیقتِ «شدن» — و برگزیدن نوعی از بودن که شایسته‌ی کرامتِ انسانِ آزاد است. ما این زیستنِ دیگرگونه را از «مریم» آموختیم؛ مریم، نه بتِ پرستش، که بلدِ راه، او مسیر را نشان داد — مسیری شورانگیز، اما پرمخاطره. مسیرِ تولدِ دوباره، مسیرِ معنا در دل بی‌معنایی. ما وارثانِ آن ندا هستیم: که انسان می‌تواند خویش را بیافریند، می‌تواند جهان را از نو بخواند، و می‌تواند در میان ویرانه‌های یقین، حقیقتی زنده و آزاد بنا کند. در درون ما هم زخم است، هم آگاهی، هم میل به دگرگونی. بسیاری از ما از رنج آمده‌ایم: پدران‌مان، مادران‌مان، عموها و خاله‌های‌مان، قربانیان استبدادی بودند که نامِ دین بر خود نهاده بود. از دلِ زندان‌ها، از سیاه‌چال‌های خاموش، از یادگاری‌های پرخونِ تازیانه و تبعید، ما زاده شدیم. اما خشم ما را نسوخت؛ ما را بیدار کرد. از رنج، قدرت زاده شد، از فقدان، معنا. ما از دره‌های تاریکی بالا آمدیم. و اکنون بر قله‌ای ایستاده‌ایم، که از آن، افقِ فردا را می‌توان دید.

 

از رنج تا معنا، از بودن تا رهایی

ما رنج را فهمیده‌ایم، نه چون روایت، بلکه چون گوشت و استخوان خویش. اما هنوز، رنجی دیگر ما را می‌خراشد —

رنجِ مادرانِ اسیران، دست‌های کوچکِ کودکانِ کار، چشمانِ خسته‌ی پدرانی که با دستانِ تهی به خانه بازمی‌گردند.

این دردِ دوم، ما را ساکت نمی‌کند. ما از دلِ این رنج، اعتراض می‌رویانیم. اعتراضی نه از جنس نفرت، که از تبارِ عشق و آگاهی. ما می‌خواهیم خنده را به خانه‌ها بازگردانیم، شادی را به چهره‌ها، عدالت را به خیابان‌ها، و عشق را به جهان. ما آمده‌ایم، تا دوباره زیستن را ممکن کنیم —زیستنی شایسته‌ی انسان، بی‌تازیانه، بی‌سایه‌ی تقدسِ دروغین، و بی‌زنجیرِ ترس. ما وارثانِ رنج‌ایم، اما فرزندانِ امید خواهیم بود. از زخم، نور خواهیم ساخت، و از رنج، معنا.

 

ما و مأموریت روشنایی

برای ما، مبارزه با فاشیسم دینی نه تفنن است و نه نمایش؛ نه سرگرمی سیاست، که رسالتی وجدانی است، عهدی با انسان و پیمانی با تاریخ. این میدان، میدان ستیز طبقات است، و ما در قلب آن ایستاده‌ایم؛ نه به حکم تصادف، که به حکم آگاهی. ما وارثان رویای آنانیم که عدالت را نه شعار، که شریان زندگی می‌خواستند؛ زنانی و مردانی که می‌خواستند جهان را از درد، رنج و استثمار بزدایند، و جان خویش را بر این آرمان نثار کردند. اما هر اندیشه‌ای که به آینده تعلق دارد، در زمانه‌ی خویش بیگانه است. از همین‌رو، بر ما می‌تازند، تحریف می‌کنند، تیغ سانسور را تیز می‌نمایند و اندیشه را بر صلیب شکنجه و دار می‌آویزند. چرا که ما از تبار فردا آمده‌ایم؛ اندیشه‌مان بوی سپیده می‌دهد، و آنان هنوز در تاریکی خوابند. دشمن، در جهل خویش غوطه‌ور است و از آنچه نمی‌فهمد، می‌هراسد؛ و این هراس را با نفرت پاسخ می‌دهد.

اما سرچشمه‌ی این ایده، نه در نفرت، که در عشق است. ما از آموزه‌های دینی، آن بُعد رحمانی و هومانیستی را به ارث برده‌ایم؛ همان نوری که مسعود از دل متون مقدس بیرون کشید، چون پرومته‌ای که مشعل آگاهی را از آسمان از «خدایان» دزدید تا به انسان ببخشد. در پرتو این نور، دو جهان بر ما گشوده شد: جهانِ دینی‌ای که اسارت را تئوریزه می‌کند و جهانِ ایمانی‌ای که آزادی را فریاد می‌زند؛ دو دیسکورس، دو هستی‌شناسی، دو انسان‌شناسی و دو اسلامِ کاملاً متضاد. و ما در میانه‌ی این کشاکش، سوی نوری رفتیم که رهایی را معنا می‌کند. اندیشه‌ی مسعود، پلی شد میان نسل‌ها؛ ریسمانی که جوانی امروز را به شور نخستینِ مجاهدین پیوند زد. از مهدی رضایی تا جوانی که در قرن بیست‌ویکم نفس می‌کشد، فاصله‌ای شصت‌ساله نیست؛ زمان در این پیوند فرو ریخته است. ما هرگز آن خاک را ندیده‌ایم، اما در رؤیای همان آسمان تنفس می‌کنیم. اندیشه، مرز را شکست؛ مهدی در ما رویید، قامت کشید، ایستاد و جاری شد ـ چون بذر عدالت که بر زمین بارور فرو می‌افتد و دوباره می‌روید.

این پیوند، تصادف نیست؛ معجزه است. چهار نسل در کنار هم ایستاده‌اند، دست در دست، در زنجیره‌ای از ایمان، معرفت و مبارزه. همه در پرتو یک اندیشه، اندیشه‌ی مسعود؛ اندیشه‌ای که از خاک می‌گذرد و به افق می‌پیوندد، از انسان می‌گوید و از مسئولیت او در برابر رنج دیگری. و ما، در تداوم این مأموریت، بر همان عهد ایستاده‌ایم: که جهان را از تاریکی خرافه و بندگی، به روشنای آگاهی و رهایی برسانیم. زیرا در زمانه‌ای که حقیقت را می‌سوزانند، اندیشیدن خود یک قیام است. ما از میانه‌ی شب برآمده‌ایم، از دل قرنی که در آن حقیقت را به دار می‌آویختند. و نان را با دروغ تقسیم می‌کردند. اما هنوز در ما جرقه‌ای بود ـ جرقه‌ای از یادِ انسان. و آن جرقه را «مسئولیت» نامیدیم. «مسئولیت» با ایمان که آمیخت، پیمانِ جان شد. ما فرزندان دردیم، وارثان رؤیایی که در خون شسته شد، و هنوز از نبض خاک برمی‌خیزد.

ما در میدانِ تاریخ ایستاده‌ایم

ما از پرتو رحمانیت برخاسته‌ایم، از نوری که مسعود از دل «آیه» بیرون می کشد، آن‌گاه که تفسیر را از تزویر جدا کرد. او، پرومته‌ی ایمان بود؛ تا در تاریکیِ ایمانِ کور، شعله‌ای بیفروزد. و ما، شاگردان آن شعله‌ایم. در پرتو او، دو آسمان گشوده شد: یکی آسمانِ سلطه، و دیگری، آسمانِ انسان. در اولی، خدا می‌فرماید و بشر اطاعت می‌کند؛ در دومی، خدا دلسوزانه می ‌آموزاند و بشر می‌فهمد. از میان آن دو، ما راهی دیگر برگزیدیم: راهِ دانستن، راهِ بودن. راهی که مهدی رضایی در خون نوشت، و ما با جان خواندیم. او در ما دوباره زاده شد، در صدای ما، در نگاه ما، در امید ما. ما، نسل چهارم یک رؤیاییم، رؤیایی که مرگ نمی‌داند چیست. ما ایمان آورده‌ایم، به نوری که نمی‌میرد، به حقیقتی که حتی بر صلیب، از زخم خویش می‌درخشد. و اگر روزی بپرسند که شما که‌اید؟ خواهیم گفت: ما فرزندانِ روشنایی‌ایم، که از دل تاریکی برخاست، تا انسان را دوباره یادِ خویش آورد.

 

دکتر عزیز فولادوند (آبان ۱۴۰۴/ نوامبر ۲۰۲۵)