«در آغاز، کلمه بود؛ و کلمه نزد خدا بود؛
و کلمه، خود خدا بود. [...] کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد.» (عهد عتیق)
گنجینهی ملی ما شصت ساله میشود.
شصت سال، نه فقط عددی بر تقویم، که تپشی مداوم در شریانِ تاریخ است. زمین و زمان به محاصرهاش کشیدند،
از تختِ سلطنت تا سنگینترین تازیانههای شریعت، از زندانها تا تبعیدها، از انکار تا تحریف. اما این «کلمه» که زاده شد،
نه در جوهر کاغذ، که در جانِ آدمی جا گرفت. « کلمه» در میان ما ساکن شد، و نامش، «مجاهد خلق» بود.
نه تنها یک نام، که آینهای از مقاومت، نه تنها یک سازمان، که خاطرهی زندهی عصیان، نه تنها یاد گذشته،
که امکانی برای فردا. شصت سال ایستادگی، یعنی شصت بار دوباره متولد شدن، یعنی هر شکست را به دانهای بدل کردن،
که در خاک خون و اشک، باز جوانه میزند. مجاهد خلق، کلمهای که هیچ قدرتی نتوانست آن را محو کند،
چرا که پیش از آنکه در تاریخ نوشته شود، در جانِ مردمان حک شد. این سطور نه ستایشی کور که تلاشی است
برای فهم چیستی این «کلمه» از نگاهی دیگر. پس فهمِ چیستیِ این کلمه، در نهایت فهمِ بخشی از خودِ ماست:
فهمِ اینکه چرا یک «نام» توانست چنین ماندگار شود، و چرا هنوز هم میان ما حضور دارد و «ساکن» شد، نه فقط بهعنوان میراث، که بهعنوان پرسشی باز.
.
کلمه «مجاهد»
کلمه، جوهر آفرینش است؛ راز نهفتهٔ هستی و ستون استوار وجود است. کلمات تنها چینش ِ حروف در کنار هم نیستند، آنها معماران جهاناند. گاهی میسازند و میبالانند، و گاهی ویران میکنند و میخشکانند. میتوانند بذر امید بکارند یا تخم یأس در دلها بیفشانند. میتوانند شعلهای از انگیزه و اشتیاق برافروزند، یا بر همه چیز خاکستر بنشانند. کلمات، نیرویی دارند همچون معجزه؛ شفا میبخشند، دگرگون میسازند، و گاه نابود میکنند. آنها اندیشهها و باورهای ما را شکل میدهند و در قالب تجربههای زندگی بر ما ظاهر میشوند. مسیر زندگیمان را رسم میکنند، افق آیندهمان را میگشایند. کلمه میتواند سرآغاز جنبشی بزرگ باشد، میتواند ملتی را برانگیزد، میتواند تاریخ را دگرگون سازد. قدرت کلمات، نیرویی است شگفتانگیز و جادویی؛ گویی طلسمی مقدس که ارزشها را تعریف میکند و جهان تازهای میآفریند. بقای انسان، دوام جوامع و شکوفایی فرهنگها، همه در گرو خلق مفاهیم تازه و پایبندی به آنهاست. هر واژهٔ نوین، دریچهای است به توانمندیهای تازه و هر عروج به قلهای بالاتر، زادهٔ کلماتی تازه و اندیشهای روشنتر است. کلمات تنها بر زبان نمینشینند، آنها بر کائنات تأثیر میگذارند. نخستین گامشان، دگرگون ساختن «منظومهٔ شمسی درون انسان» است؛ سیارههای روح، مدار اندیشه و ماههای احساس را بازتنظیم میکنند. کلمات، پیچومهرههای وجود ما را میزان میکنند، باورهایمان را شکل میدهند، افکارمان را میپرورند و کنشهای ما را در جهان سامان میبخشند. راه رسیدن به موفقیت، از تغییر باور آغاز میشود. کلمهای نو، میتواند ریشههای کهنه را بلرزاند و جان را از نو بسازد.
کلمه «مجاهد» از این جنس است. «کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد» (یوحنا ۱: ۱۴). «مجاهد» واژهای از جنس دیگر است؛ گوییا از جنس اندیشه، نه اندیشه ناب، اندیشه ای متعهد به عمل و تغییر. هنگامی که متولد شد، افق نگاه ما به جهان را دگرگون ساخت. کهکشان درون را معنا بخشید، و طرحی افکند فراتر از مرزهای سیاست؛ پروژهای تمدنی، قارهای فرهنگی نوین خلق کرد. دستگاه ارزشی جدیدی را بنا نهاد. این واژه نه در حجرههای بسته، که در ساختار و در عمل، در جان انسان شکل گرفت. در همان درونی که میدان چکاچک شمشیر نیروهای مهار نشده است، از دلِ این نبرد، جهانی معنایی زاده شد. قدرت، درون را بازتپاند؛ و رهایی، در معنای وجودشناسانهاش تعریف شد. «مجاهد» همه را فراخواند تا میدان ِ تغییر را برگزینند، نه جهان انتزاعی و تئوریک را، بلکه جهانی زنده، جاری، و انقلابی. مجاهد، واژهای از جنس آتش است. در خون و جانِ انسان زاده شد، و جهانِ درون ما را جابهجا کرد. کهکشانی تازه در جان افروخت، فراتر از سیاست، در این میدان معنایی نو متولد شد؛ مجاهد، ندایی شد: به میدان بیا! فدا کن، خود را بیاب، به تغییر تن بده! به جای جهان انتزاعی، جهانی زنده بیافرین.
«مجاهد خلق» در وهلهی نخست یک «نام» است، اما به تدریج چیزی فراتر از نام شد: کلمهای که بارِ تجربهی نسلی را حمل میکند؛ نسلی که در میانهی استبداد سلطنت و اقتدار شریعت، راهی دیگر جست. این کلمه از همان آغاز در محاصره بود: محاصرهی خشونت، محاصرهی انکار، محاصرهی سوءتعبیر. اما آنچه بقا یافت، نه فقط سازمان و ساختار، بلکه «تصویر»ی بود که در حافظهی جمعی برجای ماند. چه شد که نامی چنین برآمد؟ چه شد که در برههای از تاریخ «مجاهد خلق» نه صرفاً بر زبان، که بر جانها نشست؟ آیا رازِ ماندگاریاش در خونهایی است که ریخته شد؟ یا در امیدهایی که نسلی بر دوش کشید؟ آیا آنچه پابرجایش داشت، همان سرسختی در برابر محو شدن بود؟ یا اینکه بدل به استعارهای شد برای هر طلبِ آزادی؟ شاید «مجاهد خلق» دیگر تنها نام یک جریان سیاسی نباشد. شاید همچون هر «کلمه»، به تدریج از مرزهای بنیانگذارانش گذشت، و بدل شد به نشانهای، به رمز و رازی که هر نسلی بهگونهای از نو معنا میکند. فهم این کلمه آسان نیست. زیرا همزمان هم خاطره است و هم زخم، هم امید است و هم پرسش، هم میراث است و هم مسئولیت.
در کلامی پویا، در واژهٔ «مجاهد»، معناها دوباره جان گرفتند. استثمار، بازتعریف شد؛ عدالت، بر جای راستین خود نشست؛ و کفر و کافر، معنای اصیل خویش را بازیافتند. از همان آغاز، زن از حاشیه به متن آمد. با حضورش، بر آزادی زن تاریخی، و بر برابریای که در سنتها، قرنها سرکوب شده بود، گواهی داد. نامش فاطمه امینی بود— شهادتی زنده، که در دل تاریخ ماندگار شد، بر تاریخِ فراموشیستیز. که زن دیگر سایه و حاشیه نیست؛ بلکه پیشاهنگ، بلکه حقیقت، بلکه آزاد، بلکه عدالت ِ جان گرفته است. این سنت در مریم ادامه یافت و در شورای رهبری متکاثر شد.
تبار
۱۳۴۴ زمانه چنین بود: افق معنایی، تنگ و فرسوده. سنتها ستبر و سنگین، تابوهای ناشکسته، و جزمیتِ گفتمان دینی، همچون صخرهای سهمگین بر دوش جامعه. در سپهر سیاسی هم، توهم اقتدار سیاسی «شاه»، در سه گانهای موهوم «خدا- شاه - میهن» راه را بر هر اندیشهٔ نو میبست، تا «تمدن بزرگ» را در زنجیر توجیهات «ملوکانه» بسازد. اندیشهها در بند، روحها محبوس، و دستگاههای نظری، نه زادهٔ آفرینش و خلاقییت، که در حصار ساختارهای تکراری گذشته بودند. سکوتی مهیب سایه گسترده بود؛ کمتر روزنه ای چشم به خورشید داشت. سلطنت، اقتداری ابدی مینمود، و هر فریاد تغییر، در گلو خفه میشد. و هیچ نَفَس تازهای مجال برآمدن نداشت.
اما تاریخ، هرگز در سکون نمیماند! در میانهٔ این ظلمت، جرقهای برخاست، و آن جرقه، سه جوان بودند؛ محمد، سعید و اصغر: سه جوان با آرمانهایی بزرگ، سه جوان که تصمیم گرفتند جهان را دیگرگون کنند. هیچ اندیشهای از عدم زاده نمیشود؛ اندیشه، فرزند زمان خویش است. و آنان، پاسخی بودند به پرسشهای عصر خود. تلاشهای گذشته، در شنزار تاریخ فرو مانده بود؛ کوششها به بنبست رسیده بود. اما در همان تنگنا، صدای پیرانِ راه در بیدادگاه شاه برخاست: «ما آخرین کسانی هستیم که راه مسالمت را برگزیدهایم؛ نسل جوان، با گلوله پاسخ خواهد داد.» و آن گلولهها، نه از سر کینه، که از سر عشق شلیک شد؛ عشق به آزادی، عشق به مردم، عشق به عدالت. بهای آن سنگین بود، اما از آن خونهای پاک، درختی رویید که امروز شصت سال است پابرجاست؛ شصت سال شکوه و ایمان، شصت سال خون و ایستادگی، شصت سال حضور در میدان. اینک آن درخت، با ریشه در رنج و شاخسار در امید، همچنان ایستاده است؛ گواهی زنده بر پیوند عشق و جهاد در تاریخ این سرزمین.
این سه جوان، فرزندان رنج تاریخ بودند، وارثان رؤیای آزادی، و پیامآوران تحولی که از دل خاموشی برآمد. آنان ندای بیداری شدند، پیکان ارادهٔ نو، و آغازگران عصری تازه، که در آن «کلمه» دیگر در زنجیر نبود، که در آن «انسان» دوباره قد برمیافراشت. این سه جوان، تأثیری بر جای نهادند که عظمتش فراتر از مرزهای اندازهگیری است. اندیشهای که همواره در تبعید و بند و مهاجرت زیست؛ تبعید و بند و مهاجرت سلطنت و شریعت، این دو همزاد دیرینه ی تاریخی. اما اقتدار این «کلام»، گرچه در بند و در غربت بود، در فرهنگ ریشه دواند، در موسیقی پژواک یافت، در اخلاق و اندیشهٔ انسانشناسی و هستیشناسی چندین نسل، شکوفه زد. اگر آن اندیشه نبود، بسیاری از اندیشهورزان امروزی هرگز مجال ظهور نمییافتند. اگر آن مشعل روشن نمیشد، هستیِ بسیاری در ظلمت بینام میماند. اما چنین شد که در پرتو آن، نسلها هویت یافتند، و زنجیرهای از معنا در تاریخ این سرزمین تنیده شد.
مسعود نیروی خط دهندگی
یکی از رازهای این تأثیر پردامنه، نیروی خط دهندگی آن بود؛ و فراتر از آن، قابلیت انعطاف و گشودگیِ راهی، که «تبیین جهان» آغاز کرده بود. راهی که نه بسته و محدود، بلکه چون افقی باز و گسترده، همواره پذیرای معناهای تازه بود. «تبیین جهان» فقط یک متن نبود؛ منشوری بود که مرزهای اندیشه را شکست و راهی تازه گشود. نیروی خط دهندگیاش، ستونهای پوسیده را لرزاند، و گشودگیاش، همچون افقی بیانتها، پذیرای معناهای نوین شد. این منشور، در تبعید زیست، در مهاجرت ادامه یافت، اما هرگز در غربت خاموش نشد.
ژرف کاوی مسعود، در آن دوران پرمحنهٔ مبارزه، فقط واکنشی به فشار زمانه نبود؛ کاوشی بود در بنیان اندیشه، تا حقیقتی تازه از دل تاریکی زاده شود. او در بند، اما آزاد در اندیشه، افقهایی را گشود که پیشتر هیچ نگاه ِ اسیری جرأت پرواز به آن را نداشت. در ژرفای آن کاوشها، «تبیین جهان» تولد یافت؛ منشوری که استثمار را دوباره تعریف کرد، عدالت را بر جای حقیقی خود نشاند، و آزادی را از اسارت مفاهیم کهنه رهانید. آن ژرفکاویها، نه تنها بر یاران همعصرش، که بر نسلهای پسین نیز پرتوافکن شد؛ تا جایی که هویت بسیاری، در پرتو همان اندیشه، معنا گرفت. به باور مسعود، نوع هستی ی «هستندهٔ طالب برهان»، هنوز به اندازهٔ کافی روشن و معین نشده بود. او برای درک انسان، این «هستندهٔ طالب برهان»، قلمرو تلاش را میگسترد، و در جستوجوی تعریف جایگاه واقعی اوست. هر قدم او، گشودن دروازهای به سوی فهم عمیقترِ هستی انسان است، و روشن ساختن معنای حضور او در جهان. مسعود در افق اندیشه، با نگاهی وجودشناسانه و ژرف، به دنبال کارستانی عظیم بود. مسعود، مرزهای اندیشه را شکست، و جرات رویارویی با ناشناختهها را به میدان آورد.
حضور انسان، تنها وقتی معنا مییابد که کنشی مستمر، ایمانی و انقلابی داشته باشد. بدون این کنش، او در چرخهای بیپایان از عکسالعملها گرفتار میماند. او باید خود آغازگر حرکت باشد، نه تنها پاسخدهنده به وقایع. هر تغییر واقعی، هر معنا و تأثیر حقیقی، از ارادهای فعال و مسئولانه متولد میشود. این کنش، ستون هویت و نیروی تحول انسان است. انسان، بهویژه انسانی که مسیر مسعود را میپیماید، سرشار از توانمندیها، پتانسیلها و ذخایر بیکران است. نیروها باید آزاد شوند تا معنا یابند. سرچشمهی حقیقی قدرت نه در بیرون، بلکه در درون انسان است؛ و این «درون» را نمیتوان شکست. پشتوانهی این درون ِ استوار، ایمان و گسست است؛ گسست از وابستگیها، رسوبات، نقابها، نقشها و دلبستگیهای شیرین اما بازدارنده. در زمانهای که انسان مدام در جستوجوی تکیهگاههای بیرونی است، باید بار دیگر به یاد آورد که سرچشمهی حقیقی قدرت در درون ماست. نیروهایی که در اعماق انسان نهفتهاند، تنها آنگاه معنا مییابند که آزاد شوند.
امروز بیش از هر زمان دیگر نیازمند پرورش انسانی هستیم که به خویشتن خویش ایمان داشته باشد. انسانی که نیروی او از تأیید یا انکار دیگران برنخیزد، بلکه از سرچشمهی ژرف ایمان و آزادگی بجوشد. چنین انسانی در برابر طوفانهای بیرونی خم نخواهد شد، زیرا ستون وجودش بر پایهی درون خویش استوار است. مسعود در پی آن است تا چنین انسانی را تربیت کند؛ انسانی خودباور، رها و استوار که در روشنای درون خویش راه آینده را بازمییابد. سرمشق او یادآوری این حقیقت ساده اما ژرف است: آزادی و قدرت راستین در درون هر یک از ماست. انسانیت محصور در کشاکشی میان خوبی و بدی است. خروجی آن را اراده ما تعیین می کند. انسان «تنها آفریدهای است که نمیپذیرد آن چه هست باشد.» (آلبرت کامو) و «تنها راهِ برآمدن از پسِ جهانی ناآزاد این است که چنان کاملاً آزاد شوید که وجودتان سراپا عصیان باشد.» این عصیان را مسعود خود زیست و آن را به یک فرهنگ فراگیر مبارزاتی ارتقاء داد. تدوام میراث حنیف در ساختار مهندسی شده توسط مسعود امکانپذیر گردید. اینکه در برابر «ساختارهای» ستمگر یا پوچیِ جهان، تسلیم و انفعال راهی به رهایی نمیگشاید؛ بلکه باید با زیستی آگاهانه، انتخابهای اصیل و «سرپیچیِ خلاقانه»، آزادی را در عمل زندگی کرد وگرنه جهان انسانی ذاتاً بیمعنا است. ما با کنش خود آن را معنامند می نماییم. این است جوهر آموزه مسعود: عصیان همان آتشی است که در رگهای انسان میدود، آتشی که نه به قصدِ سوزاندن، که برای روشنایی زیستن زاده میشود. انسانِ عصیانگر، همان است که با گامهای لرزان اما استوار، بر قلههای خاموش پوچی میایستد، و میگوید: اگر جهانی آزاد نیست، من آزاد خواهم زیست. اگر معنا داده نمیشود، من معنای خویش را میآفرینم.
بشارت به فضل
«لا إله إلا الله» نخست در میدان جان به صدا درآمد؛ آوایی که زنجیرهای نهان و آشکار را در هم شکست و بر چهرهی «خدایگان» زمینی نهیب زد. این شعار، نه تنها نفی بود، که ایستادن بود؛ ایستادن در برابر هر سلطه و سر فرود آوردن تنها در پیشگاه حقیقت یگانهی هستی. این خوانشی نوین و شکوهمند از مانیفست اسلام بود. من موحدم؛ در اندیشه، درعمل، و در ژرفای روح. «لا إله إلا الله» برایم فریادی است که از ساحتهای درونی فراتر میرود و در سپهر تاریخ پژواک میافکند؛ بنیاد هستی و انسان را از نو میخواند و جهانیان را به شگفتی وامیدارد. این کلام، نه در گوشههای خاموش درس حجرهها، بلکه در دشت پهناور کنش اجتماعی بالید. در کارزار پنهان و آشکار با نیروهای بازدارندهی جان ِ انسان، حقیقت خویش را آشکار ساخت.
«لا إله إلا الله» بانگی است رعد آسا در جان انسان؛ فریادی است بر سر هر سلطه، اعلامی است بر نفی هر زنجیر. این کلام، سرود آزادی است؛ زمزمهی رهایی و فریاد هویت. یعنی: سر خم نمیکنم، تسلیم نمیشوم، وابستگیها را پس میزنم و در نفی بتها، حقیقت خویش را بازمییابم. و چنین بود که مجاهد، با زیست خویش، پس از چهارده قرن، در این شعار خون دمید و آن را از لفظ به حقیقت بدل ساخت. او نه تکرارکنندهی کلام، که مجسمهی زندهی آن شد؛ قامتش «لا»ی بزرگ بود در برابر قدرتها، و جانش «إلا الله» در پرستش حقیقت یگانه. «لا إله إلا الله» در او معنا گرفت؛ در میدان رزم، در سنگینی زنجیر، در صلابت ایستادگی. او تبلور راهی بود که انسان را از پستیها به قلهی آزادی و از بندگی به خداگونگی میکشاند. آوایی که زنجیرها را میشکند و خدایگان دروغین را به خاک میافکند. این کلام، مرز میان بندگی و آزادی است؛ سوگند خونین انسان با حقیقت یگانه. مجاهد آن را بر لب نیاورد، که در جان زیست؛ در میدان، در زندان، در زنجیر. در نگاه او، در گام او، در خون و فریاد او، «لا إله إلا الله» دوباره متولد شد؛ نه شعاری بر زبان، که طوفانی در تاریخ.
آنگاه که «لا إله إلا الله» در ژرفای جان نشیند، بشارت خدا فرا میرسد: فَضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ أَجْراً عَظیماً.
و خدا وعدهاش را وفا میکند؛ «اجر» در پی «اجر»، فضل در پی فضل. اینک، این «اجر عظیم» درخشش یافته است؛ در سیمای جهانی مقاومت، در ایستادن، در زایش هویتی نو و در طلوع حقیقتی که از خون و ایستادگی برآمد. و اینچنین بود که «مریم»، بانوی موحد، در شورای رهبری تکثیر شد و معنایی نوین به جهان بخشید؛ زنی که خود نشانه شد، پرادایمی تازه در روزگار کنونی گردید. بشارتی از جنس فردا. این است همان «فضل» وعده داده شده؛ بشارتی که جهانیان را به شگفتی وامیدارد.
میراثی کبیر
در این برهه از تاریخ، مریم تجلی زندهی آن «کلمه» است. او وارثِ میراثی شگرف شد و آن را نهتنها حفظ، که بالنده ساخت. در گردونهی پرآشوب سیاست جهانی، او ضربانِ تازهای به جهان بخشید؛ ضربانی که «منطقهای از آزادی» آفرید، ظرفی برای دفاع از حقوق بشر، پاسداشت آزادی و پاسداری از ارزشهای والای انسانی. در این ظرف هزاران چهره برجسته جهانی خود را بازیافتند و «وطن» آرمانی خویش را د ر کنار مریم تجربه می کنند. این «کلمه» با مریم چهرهای جهانی یافت. با او، «اشرف» از یک مکان، به نمادِ ماندگارِ مقاومت بدل شد؛ مقاومت در برابر فاشیسم دینی و سلطنتی. یاران بسیاری، با صدایی رسا و غرورمند گفتند: «من اشرفیام»، این ندا، میوهی همان درختی است که مریم در دلها نشاند، و با صبر، با تسامح، با طهارت ایدئولوژیک و با پشتکاری زلال، پروراند. مریم در آستانهی تاریخ، با میراثی بر دوش، در جهانی پر از تلاطم، قرارگاهِ ارزشهای انسانی را ساخت و به «ایستادن» در طوفانها فرمان داد. «اشرف»، با او، تنها خاکی در دوردست نبود؛ به شُعلهای بدل شد، شعلهای که در تاریکی در برابر ستم ایستاد.
«از دل شر کثیر و متراکم، خیرعظیم بیرون میکشد». (مریم رجوی ۱۳۸۷)
«آخوندهای حاکم نعره میزنند که ولایت مطلقه فقیه را تا ابد، حفظ خواهند کرد. مماشاتگران به ما میگویند، آزادی رویایی است که باید فراموشش کنید، مُبَلغان رژیم میگویند، مردم پای خود را قلم میکنند که دوباره برای تغییر رژیم، برخیزند. آنها به طعنه به ما میگویند فداکاری و آزادیخواهی، عتیقههایی است که به تاریخ پیوسته است و میگویند، آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد، به عبث خود را فدا کردهاند.
ولی ما میگوییم، شور و نیرویی هست در دل جامعه ایران و تاریخ ایران و عطش سوزانی در وجود سرکوب شدگان که جهان بینی ذلت و تسلیم با آن بیگانه است. این، طغیان انرژیهای حبس شده و آرزوهای به بند کشیده شده است. این، عشق سرکش به آزادی است که همچون سیلابی خروشان همه بندها را خواهد گسست و ما یقین داریم به تولد بزرگی که هیچ نیرویی در جهان نمیتواند مانع آن بشود.
آری، هیچ نیرویی نمیتواند مانع آن بشود.» (مریم رجوی پاریس۱۳۸۷ )
مبارک باد شصتمین سالِ تولدِ این «کلمه»، کلمهای که از دلِ آتش و خون برخاست، از محاصرهی زمین و زمان گذشت، و بر ارابهی تکامل نشسته، بهسوی فردایی روشن می تازد. کلمهای که بارِ امید نسلها را به دوش میکشد، و در هر تپشِ تاریخ، چون قلبی تپنده، یادآور آزادی است. شصت سالگیاش نه فرجام، که آغازی دوباره است؛ نویدِ فردایی که از دلِ مقاومت و ایمان، چهره خواهد گشود. این کلمه، شصت سال است که در جانِ تاریخ ما میتپد؛ گاهی در هیاهوی زندانها، گاهی در خاموشی تبعید، و گاه در پژواکِ رسا و جهانیِ آزادی. مبارک باد بر آنان که این کلمه را زیستهاند، و بر آنان که فردا در پرتو آن فریاد خواهند زد: آزادی.
دکتر عزیز فولادوند
سپتامبر ۲۰۲۵ (شهریور ۱۴۰۴)