محمد اقبال: به یاد ناصر میناچی

اواخر دهه چهل شمسی در یکی از سخنرانیهای مرحوم دکتر علی شریعتی در دانشگاه، او را دیدم. شریعتی معرفیش کرد. گفت در حال راه اندازی حسینیه ارشاد است. بعد پایمان به حسینیه ارشاد باز شد. در میان افرادی که در حسنیه ارشاد بودند، دو نفر بسیار به جوانان آن ایام نزدیک بودند. یکی همین ناصر میناچی بود که بعد از درگذشت همایون امور حسنیه ارشاد را اداره می کرد و دیگری حاج آقا متحدین.

در سالهایی که حسینیه ارشاد فعال بود، به کمک دوستی سناریوی یک نمایشنامه را تنظیم کرده و بردمش نزد دکتر شریعتی، او هم طی چند جلسه تصحیحاتش را وارد کرد و قرار شد اجرایش کنیم. نام نمایشنامه «حسین وارث آدم» بود. مجموعا حدود 90 پرسناژ داشت، نیمی پشت صحنه. هر روز نمایشنامه را با داوطلبانی که در میان شاگردان دکتر بودند در زیر زمین تمرین می کردیم.
بیشترین اذیت و آزار را از آقای «م» - که چون نمی دانم چه شد نامش را نمی برم- می دیدیم، و بیشترین همکاری را از ناصر میناچی داشتیم. آقای م تا می توانست و دستش می رسید اذیت می کرد. یک روز کلید سالن زیر زمین را می گفت گم شده، یک روز نمی داد. تا می رفتم نزد میناچی و او برایمان می گرفت و ...
بالاخره یک روز هم شکایت آقای «م» را نزد شریعتی کردم، در حالی که به هیچ وجه انتظار همراهی از دکتر را نداشتم، گفت: این بابا حسینیه ارشاد برایش مثل یک مسجد می ماند و می خواهد متولی گری خودش را بکند، شما کارهایتان را به خودم یا آقای میناچی بگویید.
یک روز شاید در سال 51 بود که برای ادامه کار همان نمایشنامه رفته بودیم، دیدیم ساواک ریخته و حسینیه را بسته است، خیابان پر از دانشجویان بود، اما شرایط خفقان ایجاد شده بعد از دستگیریهای گسترده سالهای پنجاه و پنجاه و یک اجازه تظاهرات و اقدام اعتراضی را نمی داد. زنگ خطر در هفته های قبل از آن به صدا درآمده بود. هفته های قبل، وارد حسینیه ارشاد که می شدی، چند تا سرهنگ و سرگرد پلیس در قسمت ورودی وضعیت را کنترل می کردند. شریعتی هم بدون محل گذاشتن به آنها می آمد و رد می شد و سخنرانی خودش را می کرد.
در روز ذکر شده مرحوم حاج آقا متحدین آمد سراغم. گفت یکی دو تا از بچه ها را که می شناسی بیاور می خواهم کارتهای عضویت حسینیه را آتش بزنیم. آن موقعها برای هرکس که در جلسات درس شریعتی شرکت می کرد کارت عضویت عکس دار صادر می کردند. پنج شش نفری را جمع کردم. رفتیم آن پشت که قسمت اداری حسینیه ارشاد بود. حاج آقا متحدین کارتهای شناسایی را دسته دسته می آورد و ما پاره می کردیم و بعد می بردیم آن پشت می سوزاندیم.
وسط همین کار مرحوم میناچی سر رسید و باز مرا صدا کرد و گفت یکی از نفرات را بردار و با بیا برویم دکتر را جابجا کنیم. برای دکتر شریعتی روبروی حسینیه ارشاد در یک ساختمان چند طبقه یک «سویت» یا به قول فرانسویها یک «استودیو» گرفته بودند. که مواقعی که شب دیر می شد به جای رفتن به خانه همانجا بخوابد، یا قبل از سخنرانی اگر استراحتی می خواهد بکند، همانجا بکند. من هم به دوستی گفتم و با هم رفتیم. دکتر سخت به هم ریخته و ناراحت بود و مشغول جمع آوری وسائلش. ما دو نفر بعلاوه آقای میناچی شروع کردیم به انتقال وسائلی که او آماده کرده بود.
بیرون، چندین صد جوان، شاید هزار و پانصد تن، حاضر به جنگ، بدون رهبری و آماده اقدام، من بسیاریشان را می شناختم و در واقع کافی بود کاری بگوییم و آنها انجام دهند. به دکتر شریعتی گفتم: دکتر، اینها که بیرونند، شاگردان شما، منتظرند تا شما چیزی بگویی و کاری بکنند. دکتر را می شناختم، زیادتر نباید می گفتم، خودش همه چیز را می فهمید. جواب شریعتی این بود: با همان لهجه مشهدی گفت: «من بارها گفته ام که من نه یک رهبر سیاسی که (بلکه) یک خطیب و سخنران هستم». لحظات آن موقع خودم بماند برای نوشته یی دیگر.
ناصر میناچی بعد از آن به زندان رفت. و من هم. تا سال پنجاه و پنج که یک روز آمد دفترم. یک دفتر مهندسی معماری داشتم درست روبروی دم در دانشگاه. دستخطهای دکتر شریعتی را برایم آورده بود و گفت آیا می توانی اینها را چاپ کنی؟. من که هیچ سر رشته یی در امر چاپ و نشر نداشتم، با حیرت گفتم چرا من؟ گفت به هرکس دیگر بدهم سوء استفاده می کند. بالاخره بعد از این در و آن در زدن یکی را پیدا کردم. و چاپ قاچاق آثار شریعتی را شروع کردیم.
میناچی را در ایام قبل از انقلاب می دیدم. در مرکز جمعیت دفاع از آزادی و حقوق بشر همراه با بازرگان و سحابی. و سایر اجتماعات آن دوران. بعد از انقلاب که وزیر ارشاد شده بود، به واسطه دوستی سراغ مرا گرفته بود، تلفن زدم و رفتم پیشش. پیشنهاد داشت در وزارت ارشاد مشغول شوم. آن موقعها خودم را با زحمت بسیار از «مقامهای مهم» انداخته بودم جنوب شهر و با تأسیس «شورای عالی اسکان گودنشینان جنوب تهران»، مسئولیت آن را عهده دار شده بودم. به میناچی گفتم: جای دیگر مشغولم و تشکر کردم، اما:
این مصادف با زمانی بود که برای نشریه «فریاد گودنشین»، یکی از زیر مجموعه های همان شورایعالی اسکان گودنشینان، نشریه یی که از سوی سازمان مجاهدین خلق منتشر می شد، درخواست امتیاز کرده بودیم. به میناچی گفتم بیاید و اولین حق امتیاز را برای این نشریه صادر کند تا برای خودش هم حسن سابقه یی بشود. با کمال میل استقبال کرد و پذیرفت. گفت الآن فعلا از بالا همه چیز قفل است ولی هر وقت که قرار شد امتیاز صادر شود اولین امتیاز را حتما که با افتخار تمام برای نشریات مجاهدین و این نشریه به طور خاص صادر خواهیم کرد. و این کار را کرد. در سرمقاله اولین شماره فریاد گود نشین نوشتم: «امید که این اولین نشریه یی که در جمهوری اسلامی حق امتیاز گرفت، به محاق توقیف گرفتار نیاید» که همان - البته نه در دوران وزارت مرحوم میناچی - واقع شد. روحش شاد.