م. سروش: کارگر نان ندارد

کارگر نان ندارد، دهقان آب ندارد
مادر ز فرط غصه، در چشم خواب ندارد

بابا نشسته غمگین، بیکار و بی درآمد
صدها سوال در ذهن، اما جواب ندارد

بیچاره کودک کار، آواره در خیابان
کاری به کار درس و مشق و کتاب ندارد

خشکید رود و دریا، این خاک تشنه اما
در پیش چشم دیگر حتی سراب ندارد

پژمرده شد گلستان، حقآبه را ندادند
زاینده رود بی آب، قمصر گلاب ندارد

اموال ملتی را موقوفه کرده خوردند
حرص و طمع در اینها حد و حساب ندارد

تسبیح و ذکرشان شد ارز و دلار و ویلا
آقا دگر زمانی بهر ثواب ندارد

از نکبت چهل سال فرمانروایی شیخ
ملت بجز غم و درد رنج و عذاب، ندارد

با شیخکان بگوئید، بیدار گشته خلقی
سرکوب و بند و زندان دیگر جواب ندارد

تا حق خود بگیرد ملت از این ستمگر
انگار چاره ای جز، یک انقلاب ندارد