نادر خوشدل: جنایت تپه های اوین به فرمان شاه و به فرماندهی ثابتی

(یک شهادت تاریخی)

این روزها آتش توطئه ها علیه مقاومت مردمی ایران شعله گرفته است. یکی از این توطئه ها سفیدسازی ساواکی ها و شکنجه گران منفور ساواک شاه است که در برنامه مختلف بلندگوهای استعماری بازتاب می یابد. یکی از این موارد توسط «آیت الله»ی لو رفته و رسوا به نام «بی بی سی» در برنامه ای به نام «پرگار» انجام شده است. تهیه و پخش این قبیل برنامه ها، آن هم در سالگرد قتل عام 30هزار زندانی سیاسی به فرمان خمینی، مستقیما به خواست آخوندها و به نفع مرتجعان است بی حکمت نیست. این برنامه من را یاد خاطره ای از سالهای گذشته انداخت که خود در آن شرکت داشتم و بد ندیدم تا با یادآوری آن یک رویداد نفرت انگیز تاریخی را گزارش کنم.
در انقلاب 1357 رژیم دیکتاتوری شاه بالکل دفن شد. دم و دستگاه ساواک هم سوابق بسیاری در سرکوب و کشتار مردم داشت به هم ریخت. سران بزدل و وطن فروش آن فرار را بر قرار ترجیح دادند و شکنجه گران آن هم آواره و در به در شدند. برخی توانستند خود را به خارج کشور برسانند و برخی هم دستگیر شدند. یکی از شکنجه گران بدنام و بیرحم ساواک تهرانی(با نام اصلی اش بهمن نادری پور) بود. دستگیری این جنایتکار به طور خاص موجی از شادی در میان زندانیان سیاسی آزاد شده توسط مردم به وجود آورد و همه منتظر بودند تا حرفهای او را بشنوند.
در آن زمان من نیز از جمله زندانیان آزاد شده توسط مردم بودم و از طرف قطب زاده، رئیس وقت رادیو و تلویزیون رژیم، به سمت معاون هنری او و رئیس تئاتر شهر انتخاب شده بودم. بعد از شنیدن خبر دستگیری تهرانی من تحقیق کردم و متوجه شدم او هنوز در زندان قصر است. نزد قطب زاده رفتم و از او خواستم حکمی به من بدهد تا بتوان با تهرانی مصاحبه ای انجام دهم. قطب زاده حکم را نوشت و من با یک تیم کامل فیلمبرداری به زندان قصر رفتیم.
رئیس زندان قصر در آن زمان حاج مهدی عراقی بود و آخوند آذری قمی، دادستان وقت انقلاب، هم در آن زمان در آنجا بود. در اتاقی مستقر شدیم تا تهرانی را برای مصاحبه بیاورند. او را آوردند و از او پرسیدم که آیا حاضر به مصاحبه است؟ او با اشتیاق استقبال کرد. من سؤالات خودم را به او دادم تا بخواند و پاسخهایش را آماده کند. در اندک مدتی گفت آماده است.
اولین سؤال من دربارة کشتار بیرحمانه 9زندانی سیاسی در تپه های اوین بود. همه به یاد داشتند که ساواک اعلام کرده بود آنها در حین فرار کشته شده اند. البته همان زمان هم هیچ کس این خبر شوکه آور و نفرت انگیز را باور نکرده بود اما من می خواستم حالا از زبان یکی از دست اندرکاران آن جنایت قضیه را بشنوم. فکر می کردم امروز که شاه رفته و انقلاب شده روشن شدن زوایای ناگفته این حادثه وحشتناک اهمیت بسیار دارد. لذا پرسیدم: دربارة آن 9نفر زندانی که 7فدایی و 2مجاهد بودند چه می دانی؟
تهرانی در مقابل دوربین فیلمبرداری شروع به تعریف داستان کرد. گفت یک روز ثابتی مارا به دفترش احضار کرد. ما 5نفر عبارت بودیم از: من و عضدی، منوچهری ، رسولی وجوان و حسین زاده. ثابتی گفت: شاه به من گفته است که ساواک در برابر «خرابکاران» به اندازه کافی قاطعیت نشان نداده و باید شدت عمل بیشتری نشان بدهد. شاه همچنین از وضع زندانها ابراز ناراحتی کرده و گفته بود «حتما زندانهای ما هتل هستند» و نهایتا این که چه کمونیستها وچه مارکسیستهای اسلامی(مجاهدین) باید به شدت سرکوب شوند و به سزای اعمالشان برسند.(البته تهرانی در دادگاه روایتش درنقل این جنایت دهشتناک، کمی با آنچه به من گفت متفاوت بود)
ثابتی گفت من هم لیستی مرکب از هفت فدایی و دو مجاهد را حضورشان تقدیم کردم و ایشان هم امضا کردند. سپس ثابتی رو به ما تأکید کرد: اینها باید تیرباران شوند و باید متنی بنویسید که این عده در حال جابه جایی تصمیم به فرار گرفتند و کشته شدند. این متن را باید به روزنامه ها داد تا منتشر کنند.
تهرانی در اینجا گفت ابتدا ما هر پنج نفر تعجب کردیم ولی بعد تعجب مان به خوشحالی و خنده تبدیل شد.
ما وظیفه داشتیم این تصمیم را اجرا کنیم. ازاین 9نفر ،چند نفرشان در زندان قصر و چند نفر درکمیته و اوین بودند. روز موعود آنها را سوار مینی بوس کردیم و از قصر و کمیته به اوین بردیم.
تهرانی با سنگدلی بی مانندی ادامه داد: ثابتی زنگ زد و گفت خودم هم می آیم ما به قهوه خانه نزدیک زندان اوین رفتیم. آبگوشت و عرق سفارش دادیم و خوردیم. بعد ثابتی گفت همانجا منتظر ما خواهد بود. ما به زندان اوین رفتیم و هر 9 نفر را سوار مینی بوس کرده و چشم بسته به تپه ها بردیم. آنجا چشمهایشان را باز کردیم و به آنها گفتیم می خواهیم اعدامشان کنیم. سرهنگ وزیری رئیس وقت زندان اوین هم با ما آمد. او  اولین خشاب را در مسلسل جاداد  و بعد از کلی فحش و بد و بیراه هر 9نفر را به رگبار بست. بعد منوچهری(ازقندی) شلیک کرد و بعد حسین زاده و بعد رسولی. من آخرین خشاب را شلیک کردم و تیر خلاص آنها را زدم.
تهرانی در این جا سکوت کرد. و بعد زیر لب گفت: عجب انقلابیونی بودند!
تهرانی مثل یک تکه سنگ با صراحت به جنایت خودش اعتراف می کرد. من تحریک شدم و مقدار بیشتری دربارة مجاهدین و فدائی ها از او پرسیدم. او گفت یک روز دو زن خیلی جوان از فدایی ها را که سخت مجروح بودند خواستیم به بیمارستان ببریم. آنها را سوار آمبولانس کردیم و...
من حرفش را قطع کردم و پرسیدم چرا مجروح بودند؟ تهرانی خیلی راحت گفت در اثر شکنجه. پرسیدم: شما شکنجه کرده بودید؟ گفت : بله، اطلاعات شان را نمی دادند و ما آنها را زدیم. بعد ادامه داد: دو ساعتی آنها در آمبولانس بودند و بعد ثابتی به من زنگ زد و گفت تصمیم مان عوض شده است. صلاح نیست با این وضعیت اینها به بیمارستان برده شوند.... تهرانی در این جا سکوت کرد و بعد از لحظه ای ادامه داد: من به آمبولانس رفتم و در دهان هریک از آنان یک قرص سیانور گذاشتم و چند دقیقه بعد هر دو تمام کردند.
ما از شدت قساوت دژخیمان به راستی شوکه شده بودیم. چند سؤال دیگر هم کردیم ولی متأسفانه نوار فیلم مان تمام شده بود. باید به تلویزیون باز می گشتیم. با حاجی عراقی قرار گذاشتم که فردا برگردم و مصاحبه را ادامه دهم.
به تلویزیون آمدم و به صورت فوری فیلم ها برای شستن و ظهور و کارهای دیگر به طبقه پائین فرستادم. می خواستم در کوتاه ترین زمان آنها را آماده و پخش کنم. خانمی که مسئول مونتاژ بود تا ساعت 9شب فیلم مونتاژ شده را به من رساند. و ما فیلم را با عنوان «تهرانی شکنجه گر ساواک» روی آنتن فرستادیم
فردا صبح به پخش تلویزیون رفتم . تمام کارکنان پخش دورم حلقه زدند و با همه خشم و تنفری که در چهره‌هایشان دیده می شد هر چه می خواستند به شاه خائن و ساواک جهنمی اش گفتند. ولی خوشحال بودند که مردم فهمیدند و دیدند که ساواک چه کرده، آن هم از دهان تهرانی یک شکنجه گر ساواک شاه.
دو نفر از کارمندان گفتند دیشب تا دیر وقت و از صبح زود تا الان چندین تلفن روابط عمومی تلویزیون، پی در پی زنگ می زند و مردم از تلویزیون بخاطر پخش این برنامه تشکر کرده اند. آنها به من گفتند تا بحال استقبالی تا این حد را ندیده بودیم.
ساعتی بعد قطب زاده از محلش به طرف ساختمان پخش آمد. همة کارمندان که در راهرو ها بودند به اتاقهایشان رفتند. من حدس زدم که  شاید با من کار داشته باشد. در سالن ایستادم. قطب زاده نگاه تندی کرد و قصد داشت که از پله ها به اتاق رئیس پخش برود. سلام کردم. جواب نداد. ولی همراهش از پله ها بالا آمدم. چند پله ای که بالا آمدیم یک مرتبه با صدای بسیار بلند و با عصبانیت گفت: کی به تو گفته که فیلم بسازی؟ کی به تو گفته هر کار می خواهی بکنی؟ من چون از خارج از کشور با روحیه او آشنا بودم جواب نمی دادم. همینطور که پله ها را بالا می آمدیم گفت: دیشب تا به حال تو پدر من را در آورده ای! تو! تو! تو ... به طبقه دوم رسیدم کمی صدایش را پائین آورد و گفت چرا همه اش از مجاهدین و چریکها پرسیدی؟ چرا دربارة روحانیت سوأل نکردی؟ بیشتر از 150 تلفن از قم بمن شده چرا از روحانیت نپرسیدی؟ خیلی آرام و با محبت بهش گفتم : پرسیدم گفتش: همه با ساواک همکاری می کردند و قول مجدد همکاری دادند.  
برگشت مرا نگاهی کرد و فکری از سرش گذشت و دوباره با صدای بلند گفت: من این چیزها سرم نمیشه باید همین امروز بری و ازش سوأل کنی و ... من هم که از خدا می خواستم با عجله گفتم منتظر بودم بیایم پیش ات و یک حکم دیگر برای امروز بگیرم. توی دلم خیلی خوشحال بودم چون این خواست میلیونها ایرانی بود که بدانند که...
حکم را گرفتم و با سرعت به اتفاق تیم فیلمبرداری خودمان را به پشت در زندان قصر رساندیم.  درب را به صدا در آوردم بعد از دقیقه ای در باز شد و حاجی عراقی روبرویم ایستاد. گفتم حاج آقا این نامه را قطب زاده داده که باید چند سوأل مهم از تهرانی بکنم. مرا نگاهی کرد و نفسی کشید و گفت: اینجا نیست
ـ حاج آقا این خیلی مهمه ، خود قطب زاده هم علاقمنده که...
ـ گفتم اینجا نیست!
ـ پس کجاست؟
ـ نمی دونم  
ـ دیروز که اینجا بود!
ـ اما دیگه اینجا نیست.
من نمی توانستم به این سادگی قانع بشوم. باز اصرار واصرار. کمی خسته شد و از طرفی می خواست به من خدمتی کند. گفت به مرگ پسرم اینجا نیست. اینجا بود که  من باور کردم.
بعدا شنیدم که بعد از پخش مصاحبه از تلویزیون، نیمه شب اصغر صباغیان و جواد منصوری و چند نفر دیگر به زندان قصر می روند و او را با خود به سلطنت آباد می برند. لازم به توضیح است که در آن زمان خمینی که از همان اول در فکر به راه انداختن دستگاه سرکوب و شکنجه خود بود ، با متلاشی کردن ساواک و مجازات آدمکشان ساواکی مخالف بود و می گفت  اگر آنها توبه کنند و به خدمت جمهوری اسلامی در آیند می توانند بر سر کار خود برگردند. استدلال خمینی این بود که ما(یعنی خودشان) تجربه نداریم و دشمنان زیادی هم داریم لذا باید از تجربیات ساواکی ها استفاده کنیم. البته در بین طرفداران خود خمینی هم کسانی بودند که با این نظر خمینی مخالف بودند و خلاصه کشمکشی بود. اصغر صباغیان و جواد منصوری از جمله افرادی بودند که در ساواک سلطنت  آباد مستقر بودند و می خواستند از وجود تهرانی برای خود کلاهی بدوزند. اما وقتی مصاحبه او را از تلویزیون دیده بودند آرزوهایشان بر باد رفته بود.  
. روزهای بعد و حوادث بعدی نشان داد که چرا خمینی از همان روزها تمایلی به در هم شکستن ساواک و افشای جنایتهای شکنجه گران نداشت. او نه تنها از لو رفتن همکاری های آخوندها با ساواک می ترسید بلکه اضافه برآن تصمیم داشت به کمک شکنجه گران و مدیران ساواک دستگاه سرکوب و امنیتی خودش را سر و سامان بدهد.
و حالا من به خوبی می فهمم که چرا ساواکی ها و شکنجه گران بعد از گذشت این همه سال چرا این قدر نسبت به مبارزان و مجاهدان راه آزادی کینه جو هستند. همچنین  روشن است که علت تهیه برنامه هایی از قبیل «پرگار» بی بی سی به چه منظوری است.