عبدالعلی معصومی: سوگ سیاوش ـ سوگ عاشورا (1)

سوگ سیاوش مانند جشن نوروز، از کهن ترین دوران تاریخ ایران، گرم رو و تیزتاز، در رود جاری جانهای بی تاب مردم ایران، سفری دراز را آغازکرد تا به دوران ما رسید.
سیاوش، پسر کیکاووس، دومین پادشاه کیانی و پرورده دامان رستم بود. او برای زدودن ننگ تهمتی که سودابه، همسر کیکاووس، به او زده بود، سرفراز و روسپید، از میانه دو کوه آتش گذر کرد و سیمای ماندگار پاکی و  پاکدامنی شد. امّا سرنوشت دردناک سیاوش را پدرش، کیکاووس، رقم زد که برای رهایی از رسوایی  همسرش او را به جنگ افراسیاب فرستاد.
افراسیاب تورانی در دوران کیانیان، بارها از توران (در شمال رود سیحون) به ایران لشکرکشی کرد و ویرانی و کشتار بسیاری به بارآورد. در آخرین یورش شهرهای سپیجاب (سیرام کنونی)، چاچ (تاشکند کنونی) و  بخارا و سُغد را به تصرّف درآورد و در محلی به نام ارمان در هفت فرسنگی شهر سمرقند اردو زد.
هنگامی که سپاه توران و ایران در برابر هم صف کشیدند، افراسیاب خوابی هولناک دید و خوابگزاران در تعبیر آن گفتند اگر با سیاوش بجنگد, روزگار و تاج و تخت سرزمین توران تباه خواهد شد و اگر در این جنگ سیاوش کشته شود, خونش هرگز از جوشش نخواهد ایستاد و   افراسیاب و دودمانش را نابودخواهدکرد. افراسیاب از بیم پیامدهای ادامه جنگ، برادرش گَرسیوَز را برای صلح و آشتی پیش سیاوش فرستاد. سیاوش از افراسیاب خواست شهرهایی را که به تصرّف درآورده, به ایران برگرداند. افراسیاب پذیرفت و شهرهای تسخیرشده را رها کرد و به توران برگشت. سیاوش برای اطمینان از صلحخواهی افراسیاب، شماری از بزرگان توران را، به عنوان گروگان، نزد خود نگهداشت.
سیاوش خواهان صلح و آشتی بود, امّا, کاووس که خواستار ادامه جنگ و  ماندن هرچه بیشتر سیاوش در آن سامان بود، به او پیام فرستاد که گروگانها در بند کن و آنها را پیش من بفرست که سر از تنشان جداکنم: «به بند گران پای ترکان ببند», «پس آن بستگان را بَر من فرست ـ که من سر بخواهم زتن‌شان گسست».  
سیاوش اندیشید «اگرشان فرستم به نزدیک شاه ـ نپرسد، نه اندیشد از کارشان ـ همان‌گه کند زنده بر دارشان». اگر چنین کند، «به نزدیک یزدان چه پوزش برم؟ـ  بد آید ز کار پدر بر سرم». سیاوش حاضر نشد به فرمان کیکاووس، پادشاه ایران زمین، پیمان صلح و آشتی را که باد شمن بسته بود، نقض کند و راه خونریزیهای بیشتری را بگشاید. او با ردّ خواست پدر  راه بازگشت به ایران را به روی خود بست و به ناچار  از تورانیان خواست راه سرزمینی را به او نشان دهند که در آن از رنگ و نیرنگ و تبهکاری سودابه و کاووس نشانی نباشد تا در آن سرزمین در بی نشانی و گمنامی باقی روزگارش را سپری کند. با این که زیستن در دیار آبایی و در جوار پرمهر رستم و دیگر نامداران ایران زمین برایش بزرگترین موهبت زندگی بود. با قلبی خون چکان از غم دوری از یار و دیار، دست به کاری زد که خواب و آرام را از او ستاند. در لحظه لحظه بیداریش از آن پس: «همان شهر (=کشور) ایرانَش آمد به یاد ـ همی بر کشید از جگر سرد باد ـ ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت ـ به کردار آتش رُخَش برفروخت».
افراسیاب سیاوش را به ماندن در توران فراخواند و سیاوش روانه سرزمین توران شد. پیران ویسه, وزیر آشتی جوی افراسیاب, تا مرز ایران و توران, به پیشواز سیاوش شتافت و او را به مهربانی پذیره شد. چندی بعد, سیاوش با فرنگیس, دختر افراسیاب, پیوند همسری بست و شهر «سیاوشگرد» را پی افکند و زیستگاه خود قرار داد و در اندک زمانی آن را در آبادانی و  خرّمی زبانزد همگان کرد.
گرسیوَز برادر کینهجوی افراسیاب، که آوازه سیاوش را برنمیتابید, با نیرنگ و توطئه و به اتّهام ارتباط او با کیکاووس و شاهان روم و چین, فرمان قتل شرا از برادرش گرفت و سیاوش را به بیابانی بیآب و گیاه کشاند و به یکی از گماشتگانش فرمان داد که سرش را از تنش جداکند:
«یکی تشت بنهاد زرّین‌ برش ـ جدا کرد زان سرو سیمین سرش».

سوگ سیاوش
در سوگ سیاوش مردم سراسر «ایران» سوگوار شدند. سیاوش مظهر صفا، یکرنگی، پاکدامنی، صلجویی  و وفا به پیمان بود. وقتی کیکاووس از او خواست که گروگانهای تورانی را بی هیچ گناهی بکشد، به خواست ناروای پدر تن نداد و رنج غربت را پذیرفت تا به ننگ پیمان شکنی گرفتار نشود. او نشان داد که اگر لازمه صلح و  آشتی و وفاداری به پیمان و جلوگیری از کشتار مردم بی گناه، دل کندن از پدر و یاران و هم پیوندان، و زیستن در سرزمین دشمن ترین دشمن ایران زمین (افراسیاب) باشد باید به آن ضرورت تن داد و دست ردّ بر سینه پدر خودکامه و کینه جوی زد. دشمنی که حاضر است دست از جنگ بکشد و راه صلح را بپوید و از کشته شدن  ناروای مردم جلوگیری کند، بسا بسا، از پدری که جز به کشتار و کینه ورزی راهی دیگر نمی شناسد، ارزنده تر است.
فردوسی می گوید وقتی خون سیاوش بر زمین تشنه بیایان فروریخت:  «گیاهی برآمد همان گه ز خون ـ بدانجا که آن طشت شد سرنگون». آن گیاه  را «خون سیاوشان» نام نهادند. به باور پیشینیان، رُستن گیاه  از خون به این معنی است که خون به ناحق ریخته شده هرگز از جوشش بازنمی مانَد و تپش مدام  دارد.
فردوسی سیاوش را فرّخ درختی می بیند بیخ برکنده، که شاخی سخت از آن برآمده است؛ شاخی بی گزند از گذر روزگاران و همواره پایا:
ـ «از این بیخ برکنده فرّخ درخت ـ از این گونه شاخی برآورد سخت». درختی که پرستشگاه سوگواران است؛ درختی آن چنان خرّم و شاداب، که در سوز سرمای ماه دی، نشان بهاران خرّم و گل افشان  است:
ـ «به دی مَه، نشان بهاران بُدی ـ پرستشگه سوگواران بُدی».
سوگواران سیاوش نه تنها در کنار درختی که از خون او بردمیده بود، سوگواری می کردند بلکه سوگ سیاوش در سراسر مناطق پیرامون بخارا و در سراسر ایران آن روزگار و پس از آن برپا می شد.
اقوام آریایی به ویژه در جنوب دریاچه خوارزم (اورال)، که زیستگاه اصلی آنها بود، هر ساله در روز شهادت سیاوش  به سوگ می نشستند و مویه می کردند و روز انتقام خون او را از قاتلانش انتظار می کشیدند. نگاره هایی از این سوگواری هر ساله، بر روی سفال در حفّاریهای خوارزم، سمرقند، و َخش (در تاجیکستان کنونی)، بلخ و مرو به دست آمده  است.
ابوبکر نَرشَخی بخارایی (که در سال 348 هجری قمری درگذشت) در کتاب «تاریخ بخارا»، درباره سوگ سیاوش می نویسد: «اهل بخارا را بر کشتن سیاوش سرودهای عجیب است و مطربان، آن سرودها را کین سیاوش گویند... سیاوش این حصار بخارا بناکرد و  بیشتر، آنجا می  بود... و افراسیاب او را بکشت و   هم در این حصار اندرون در کاه فروشان؛ و آن را دروازه غوریان خوانند... اورا آنجا دفن کردند... و مُغان بخارا بدین آنجا یکی خروس بکشند پیش از برآمدن آفتاب روز نوروز. و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه هاست، چنان که در همه ولایتها معروف است و مطربان آن را سرود ساخته اند و می گویند و قَوّالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است» (تاریخ بخارا، تصحیح مدرّس، چاپ 1317شمسی، صفحه 20).

«سووَشون»
«گریستن مُغان» در سوگ سیاوش «زیادت از سه هزار سال» ادامه یافت تا به زمان ما رسید. ردّ پای این سوگ را در رُمان «سووَشون» اثر زنده یاد سیمین دانشور (چاپ سوم، دی 1349، تهران، انتشارات خوارزمی) هم می توان دید. داستان «سووشون» در سالهای پس از جنگ جهانی  دوم در شیراز اتّفاق افتاد. آن سالها انگلیس بر شیراز و جنوب ایران چیرگی داشت.  راوی داستان (زری) زنی تحصیلکرده  است و شوهرش یوسف از خانهای روشنفکر منطقه. در آن سالهای قحطی پس از جنگ، یوسف رهبر گروهی است مخالف تجاوز بیگانگان و پشتیبان مردم فرودست. آنها مخالف فروش آذوقه به خارجیان هستند. یوسف گندم انبارهایش را در اختیار روستاییان قحطی زده قرار می دهد و حاضر نمی شود زیر فشار «سر جنت زینگر» و  دیگر مأموران بیگانه از این کار دست بردارد و گندمها را به بیگانگان متجاوز بفروشد. یوسف به همین گناه، به دستور «زینگر»، نماینده انگلیس و مأمور فروش چرخ خیاطی سینگر در شیراز، به تیر ناشناسی کشته می شود. این کشاکش در تشییع جنازه یوسف نیز ادامه می یابد و شماری از تشییع کنندگان در حمله پاسبانها و سربازان هندی  وابسته به انگلیش زخمی می شوند. کشته شدن یوسف و جلوگیری از تشییع جنازه وی و یورش مأموران بیگانه به مردم بیگناه باعث می شود که زری، همسر یوسف نیز که زنی مسالمت جوست، دلیرانه، به فکر مقابله جویی بیفتد و بگوید: «می خواستم بچه هایم را با محبت و در محیط آرام بزرگ کنم، امّا حال با کینه بزرگ می کنم» (ص254). او «دیگر می دانست که از هیچ کس و هیچ چیز در این دنیا نخواهد ترسید».
زری در شبی که قرار بود فردایش جنازه شوهر شهیدش را تشییع کنند، در زیر آوار سنگین غمی که سراسر وجودش را مچاله کرده بود، مدام، خاطرات گذشته یی که با یوسف داشت در ذهنش جان می گیرد، ازجمله، آن غروبی که زن میانه سال خوشه چینی برایش از «سووشون» می گوید. زری در آن غروبی که زنان خوشه چین با جوالهای سنگین بر پشت به سوی «ده بالا» روان بودند، با زن میانه سالی همراه می شود و از او می پرسد: «مادر چرا چارقد سیاه سرکرده ای؟... چرا همه تان چارقد سیاه سرکرده اید؟». زن می گوید: «تصدّق قد و بالات بشوم. امشب شب سووشون است. فردا روز سوگ است... الآن که راه بیفتیم خروسخوان می  رسیم... ما که برسیم دُهُل می زنند... طبل می زنند... دور تا دور میدان می گیریم می نشینیم... وسط میدان هیمه گذاشته اند. آتش می کنند... هنوز آفتاب نزده... سر کوه [سیاوش] سوار بر اسبش پیدا می شود... سیاهپوش است. اسبش سیاه است. می آید و با اسب از  روی آتش رد می شود... یک هو می بینی آفتاب تیغ کشید و میدان روشن شد... تک و تنها می آید سی میدان یواش یواش می گردد. فکری است. چطور با آن همه دشمن لعین جَر (=جنگ) بکند؟ ...تک و تنها، منتظر آن لعینها، همان طور سوار بر اسب ایستاده. نه شمشیر دارد، نه تیر و کمان... آن لعینها سوار بر اسب از چهار گوشه میدان تاخت می کنند. سی چهل نفر می ریزند به سر مبارکش... آخر عاقبت اسبش را پی می کنند (=رگ و پی پاهای اسبش را می بُرّند) و از اسب می کشندش پایین... کَت (= کتف) و بغلش را می بندند و او آخ نمی گوید. اسب لخت سیاهش هم همانجا می ایستد و شیهه می کشد... یکی از آن لعینها لباس غضب برکرده، می آید... خودش سوار است و آن اسیر غریب بی کس، پیاده. دور تا دور میدان می دواندش و او هی می خورد زمین و  هی بلند می شود.  سر و پکالش (=سر و بَرَش) خینی (=خونی) می شود. لباس سیاهش پاره پاره و خاکی می شود. امّا او نه آخ می گوید و نه خم به ابرو می آورد... بعد، آن لعین از اسب پیاده می شود، شمشیر می زند به نای مبارکش. صورتش را مثل گوسفند می پوشاند و سرش را می گذارد لب طشت... کاردش را جلو ما تیز می کند. آی تیز می کند... آن وقت به رو می خواباندش و کارد را می گذارد پشت گردنش. سُرنا همچنین سوزناک می زند... یک هو می بینی اسبش خود به خود خین آلود شد. تمام یالش پر از خین شد... خودم چندبار با دو تا چشم خودم اشک چشم حیوان زبان بسته را دیدم... ما عورتها کاه به سرمان می ریزیم. مردهایمان نفری دو تا خشت دست می گیرند. خشتها را به هم می زنند خاک و کاه می ریزد روی سرشان...
پلکهای زری داغ داغ است. آرام آرام اشک می غلتد روی گونه هایش... زار زار گریه می کند» (ص275).
زری وقتی از یاد «سووشون» به درآمد «احساس کرد واقعاٌ چیزی در درونش شکست و فروریخت. کی بود که برایش تعریف کرد: "توفانی آمد در مزرعه تن من؟"».
صبح، دَم آفتاب، «باغ از مردهای سیاهپوش پرشده بود و هنوز هم دسته دسته می آمدند». «خان کاکا»، برادر یوسف و وکیل سابق شهر، به «خسرو»، پسر یوسف، می گوید: «بنویس به مناسبت درگذشت جوان ناکام...» صدای «عمّه»، خواهر یوسف، بلندمی شود: «درگذشت»! «بنویس شهادت» و رو می کند به آنهایی که همقَسَمهای یوسف در مبارزه با بیگانه و با ظلم بودند و می گوید: «می خواهم همین شهر سگساران را کربلا کنید». امّا «خان کاکا» که به همقسمهای یوسف می گوید  «دیوانه ها» و «اراذل شهر» خطاب به آنها می گوید: «بازار را بسته اید. خوب بسته اید دیگر. امّا این که جنازه را برای طواف به شاه چراغ ببریم و جماعت در صحن سینه و زنجیر بزنند و آقای مرتضایی (از دوستان روحانی یوسف) نماز میّت بخوانند و در ایوان بایستند و موعظه کنند، العَیاذ بالله، حرفش را هم نزنید. با قشون خارجی که در شهر است... بلوا می شود... بی خود این همه آدم را کشیده اید آورده اید اینجا...»
زری می گوید: «شوهرم را به تیر ناحق کشته اند. حداقل کاری که می شود کرد عزاداری است. عزاداری که قدغن نیست. در زندگیش هی ترسیدیم و سعی کردیم او را هم بترسانیم. حالا در مرگش دیگر از چه می ترسیم؟ آب از سر من یکی که گذشته...»
ـ «عمّه گفت: "خان کاکا، فعلاٌ تو  هستی و نعش برادر. منشین و تماشا کن که خونش پایمال بشود". زری نگاهش کرد و یاد حضرت زینب افتاد... آهی کشید و گفت: "اگر من چهارده سال با او زندگی کردم، می دانم که همیشه از شجاعت... از حق..." ماری که از دیشب روی قلبش چنبر زده بود و خوابیده بود سربلندکرد به نیش زدن و گلویش چنان گرفت که نتوانست جمله را تمام کند. امّا چراغهای ذهنش روشن بود و او می دانست که دیگر هیچکس در این دنیا نخواهد توانست آن چراغها را خاموش بکند. آب دهانش را فروداد و گفت: "همه کارهایی را که می خواهید بکنید همین امروز بکنید... اگر حالا نکنید دیگر هیچوقت فرصت نیست". تأمّلی کرد و رو به  خان کاکا افزود: "امروز به این نتیجه رسیدم که در زندگی و برای زنده ها باید شجاع بود... امّا حیف که دیر به این فکر افتادم. بگذارید به جبران این نادانی، در مرگ شجاعها، خوب، گریه کنیم"... مردهای سیاهپوشی که نمی شناخت گفتند: "آفرین". فتوحی گفت: "این طور  ثابت می کنیم که هنوز نمرده ایم و  قدر خونی را که ریخته شده، می دانیم"... زری ... (با اشاره به خان کاکا) گفت: "تا زنده بود دست بیخ گلویش گذاشتید و گذاشتید و او هی مجبور شد صدایش را بلندتر کند تا خودش را به کشتن داد و حالا... بگذارید مردم در مرگش نشان دهند حق با او بوده ... به علاوه، با مرگ او حق و حقیقت نمرده، دیگران هم هستند"...»
جمعیت سوگوار به همراه جوانهای سیاهپوش که تابوت را بر سر دستها می بردند، به طرف شاهچراغ به راه افتادند. از میان جماعت سوگوار یکی گفت: «یا حسین» و «جمعیت با آهنگ کشداری فریاد برآورد: یا حسین». «زری به تلخی اندیشید: "انگارکن سووشون است و سوگ سیاوش را گرفته ایم"» (ص300).
«در خیابان اصلی پاسبانها به طور پراکنده ایستاده بودند... یک کامیون پر از سرباز انتظار می کشید». سرپاسبان  از جمعیت خواست متفرّق شوند و فقط کس و کار «آن مرحوم» بمانند. «صدای آرامی از میان جمع گفت: "ما همه، کس و کار آن مرحوم هستیم». دکانها همه بسته بودند. سرپاسبان از بازاریان خواست که دکانهایشان را بازکنند و گرنه پروانه کسبشان را لغو می کنند. جمعیت گوشش بدهکار این دستورها نبود.
یکی به سرپاسبان گفت: «انگار  کن، اینجا کربلاست و امروز عاشوراست، تو  که نمی خواهی شمر باشی».
در همان ابتدای راه پاسبانها و سربازهای هندی، که به کمکشان رسیده بودند، به مردم  عزادار یورش بردند و جمعیت، خونین و مالین، به ناچار به عقب برگشت و تابوت را هم به باغ برگرداندند. «باغ از آدمهای زخمی پر بود. روی تختها چند مرد با سینه های باز، بی حال و خونین افتاده بودند...»  «زری گفت: "امّا من پشیمان نیستم... به قول یوسف، نباید یک شهری، خالی خالی از مرد باشد"»(ص 305).
شب که شد جنازه را در صندوق عقب ماشین خان کاکا به «گورستان جوان آباد» بردند و آن را «در نور یک چراغ بادی... در گور گذاشتند».
ـ «زری می اندیشید: کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های دنیا گریه می کردم؛ برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شده اند و شبانه دزدکی به خاک سپرده می شوند».
ـ «به خانه که آمدند ، چند نامه تسلّی آمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مک ماهون ایرلندی، خبرنگار جنگی، به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمّه ترجمه کرد: "گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سَحَر (=نام اسب یوسف) را ندیدی!»(ص306).

سوگ عاشورا
سوگ سیاوش و سوگ  عاشورا در دل و جان مردم ایران زمین آمیزه یی شده اند تنیده در هم، که نمی توان یکی را از دیگری بازشناخت. هر شهیدی، هر خون به ناحق ریخته شده و انتقام ناگرفته یی، خون سیاوش است و خون حسین؛ خون عطرافشانی که با گذر از دلها و جانهای به داغ نشسته میلیونها میلیون کس، در تاریخ سراسر رنج و سوگ و شیون ایران، درختی شده است بالیده تا ستیغ ابر؛ درختی که در سراسر این قرنها و  هزاره های پرخوف و خطر، «به دی مَه، نشان بهاران بُدی ـ پرستشگه سوگواران بُدی».
ـ امّا، سوگ عاشورا، سوگ کدام «شهسوار»ی است؟
«این حسین کیست که عالم، همه، دیوانه اوست»؟
حسین (ع)  در روز سوّم شعبان 4  هجری قمری(7ژانویه 626میلادی) در مدینه به دنیا آمد. مادرش فاطمه، دختر پیامبر، و پدرش علی‌ بن ابی‌طالب بود. تا 6سالگی در دامان  پرمهر فاطمه، گرامی‌ترین زن آیین اسلام، بالید. از آن پس نیز تا 36سالگی (40 هـ‌ ـ 661م) در مکتب پدرش، علی، درس فدا و صداقت آموخت و در سختیهای آن دوران همواره یار و پشتیبان او بود.
معاویه، که از شهادت امام حسن در سال 50هـ‌ق (670م) تا هنگام مرگش در آخر ماه جُمادی ‌الآخَر سال60هـ‌ق (اوایل آوریل680م)، به‌ مدّت 10سال، بر سرزمینهای اسلامی حکومت می ‌کرد، امام حسین را به‌ حال خود وانهاد. او زیرک ‌تر از آن بود که از امام حسین بخواهد با او بیعت کند، چون به پیامدهای آن، به‌ خوبی، آگاه بود.

«هیهات منّ الذّلّه»
معاویه در اوّل رَجَب سال 60 هـ‌ق (6آوریل680م) در دمشق درگذشت و پسرش یزید، که 35ساله بود، جانشینش شد. یزید که از زیرکی و پختگی سیاسی پدرش بی‌ بهره‌ بود، شیوه پدر را فرونهاد و پس از تکیه زدن بر تخت خلافت، بر آن شد که از امام حسین، به‌ اجبار، بیعت بگیرد. او از پسرعمویش وَلید‌ بن عُتبه (نوه ابوسفیان)،‌ که حاکم مدینه بود، خواست امام حسین را به «خانه حکومت» (دارُالحُکومه) فراخوانَد و از او بخواهد که با یزید بیعت کند. ولید که به تنهایی از پیشبرد این امر «سخت بزرگ» ناتوان بود، از مروان بن حَکَم، پسر عموی معاویه، یاری خواست. مروان گفت: «رأی من این است که هم اکنون این کسان [حسین بن علی، عبدالله بن عُمَر و عبدالله بن زبیر] را پیش از آن که از مرگ معاویه خبردار شوند، بخواهی و به بیعت و اطاعت بخوانی. اگر بیعت کردند، بپذیری و  دست از آنها بداری و اگر نپذیرفتند، پیششان آری و گردنشان بزنی» (تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج7، ص 2906).  ولید چنین کرد. امام حسین با وجود تهدیدهای ولید حاضر نشد بایزید بیعت کند و برایش راهی جز ترک مدینه نماند. از این رو، شب همان روز «با فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشتر مردم خاندان خود [از مدینه] برون شد، مگر  [برادرش] محمّد‌بن حَنَفیّه، که بدو گفت: "ای برادر، به نزد من از همه کس محبوب‌ تری و عزیزتر. هیچ‌کس را اندرز نتوانم گفت که شایسته ‌تر از تو باشد. چندان که توانی با یاران خویش از یزید و از شهرها دوری گزین‌… بیم دارم به یکی از این شهرها درآیی و پیش جمعی از مردم روی که میان خویش اختلاف کنند و گروهی از آنها با تو باشند و گروهی دیگر برضدّ تو باشند و با هم بجنگند و هدف نخستین نیزه‌ ها شوی و خون کسی که شخص و پدر و مادرش از همه مردم امّت بهتر است، بیهوده، بریزد. برادرم، سوی مکّه رو، اگر آن‌جا ایمن بودی که چه بهتر و گرنه سوی ریگستانها رو و به قلّه کوهها پناه بر و از شهری به شهری رو تا ببینی کار مردم چگونه می شود".
ـ گفت: "ای برادر، اندرز گفتی و شَفَقَت آوردی، امیدوارم راٌی تو صَواب باشد"» (طبری، جلد7، ص2910).

راه بی بازگشت
امام حسین و یارانش در شب 28رَجَب سال 60هـ (3مه 680م)، نزدیک به یک ماه پس از به ‌خلافت رسیدن یزید، از راه اصلی، روانه مکّه شدند و در شب جمعه سوّم شَعبان سال 60هـ‌ (8مه680م)، به مکّه رسیدند و  تا 8ذی‌حَجّه 60هـ (7سپتامبر 680 م)، به‌ مدّت چهار ماه و چند روز در مکّه ماندند.
حسین (ع) در مدّت اقامتش در مکّه با سران بسیاری از قبایل عرب دیدار و گفتگو کرد. هزار تن از مُسلمانان صاحب‌ نام را با نامه به مکّه فراخواند و آنها را گردآورد و برایشان از نکبتی که با حکومت بنی‌امیّه دامنگیر آیین اسلام شده بود، سخن گفت و از آنان خواست برای برکندن ریشهٌ بیداد امویان با او همگام شوند.
در کوفه که مرکز حکومت علی (ع) بود، دوستداران خاندان او بسیار بودند. مردم آن شهر، پس از شهادت امام حسن، عبدالرّحمان‌ بن عبداللّه، عامل معاویه، را ـ‌ که مادرش اُمّ‌ حَکَم، خواهر معاویه بود ‌ـ از کوفه بیرون راندند.
همزمان با اقامت امام حسین در مکّه، نُعمان ‌بن بَشیر خَزرَجی انصاری، از خطیبان  و شاعران توانای آن دوره، حاکم کوفه بود. او در دشمنی با خاندان حضرت علی و دوستدارانش سرسختی نشان نمی‌داد.
دوستداران خاندان علی (ع) در کوفه وقتی خبر رفتن امام حسین را به مکّه شنیدند، در منزل سلیمان‌ بن صُرَد خُزاعی گردآمدند. سلیمان به آنان گفت: «معاویه هَلاک شد و حسین از بیعت این قوم خودداری کرده و سوی مکّه رفته. شما شیعیان اویید و شیعیان پدرش. اگر می ‌دانید که یاری وی می‌کنید و با دشمنش پیکار می ‌کنید، به او بنویسید و اگر بیم سستی و ضعف دارید، این مرد را فریب مدهید که جانش به خطر افتد».
گفتند: «بادشمنش پیکار می ‌کنیم و خویشتن را برای حفظ وی به کشتن می‌ دهیم».
سلیمان وقتی پابرجایی آنها را دید، از آنها خواست به امام حسین نامه بنویسند و از او بخواهند به کوفه بیاید.  آنها، همگی، نامه ‌یی به امام حسین نوشتند و او را به کوفه دعوت کردند.
دوستداران امام حسین نامه را به دو تن از یارانشان سپردند و آن‌ دو را روانهٌ مکّه کردند.
دو روز بعد، سه تن را، با 53 نامهٌ دیگر، «که هر نامه از یک یا دو یا سه کس بود»، به مکّه فرستادند.
دو پیک نخستین در روز دهم ماه رمضان سال 60هـ (13ژوئن 680م) نامه را در مکّه به حسین (ع) سپردند (طبری، ج7، ص2923). پیکهای دیگری هم، اندکی بعد، به مکّه رسیدند.
امام حسین «نامه‌ های مردم کوفه را خواند و از فرستادگان درباره مردم پرسش کرد. آن‌ گاه، به آن نامه ‌ها پاسخ نوشت و مُسلم‌ بن عَقیل، پسر عمو و شوهر خواهرش رُقَیّه، را به همراه یک تن دیگر،  به نمایندگی، به کوفه فرستاد.

مسلم بن عقیل در کوفه
مُسلم و همراهانش در روز 15رمضان سال60هـ‌ (18ژوئن 680م)، از مکّه روانه کوفه شدند و 20روز بعد، در روز 5 شوّال (7ژوییه) به کوفه رسیدند و در خانه مُختار‌ بن اَبی ‌عُبید ثَقَفی فرود آمدند.
دوستداران خاندان حضرت علی در کوفه، گروه گروه، به خانه‌ یی که مُسلم و همراهش در آن فرود آمده بودند، رفتند. مسلم نامه امام حسین را برایشان خواند «که گریستن آغاز کردند». در همان دیدارهای نخستین «دوازده هزار کس با مسلم بیعت کردند» (طبری، ج7، ص2927).
مُسلم در مسجد کوفه نماز برپا کرد و بیعت‌کنندگان با او نماز خواندند. نُعمان ‌بن بَشیر،‌ حاکم کوفه، از این کار جلوگیری نکرد. چند تن، ازجمله، عُمَر‌ بن سَعد‌بن ابی ‌وَقّاص به یزید نامه نوشتند و  خبر ورود مسلم به کوفه و پشتیبانی دوستداران خاندان علی از او و نرمش حاکم کوفه را به او خبردادند. یزید که در اندیشه سرکوبی یاری‌ دهندگان به امام حسین بود، نُعمان را برکنار کرد و به جایش عُبیداللّه پسر زیاد‌بن اَبیه، والی بصره، را ـ‌‌ که از نزدیکان و سرسپردگانش بود‌ ـ  به حکومت کوفه هم نشاند و به او نوشت: «پیش مردم کوفه رو و ابن‌عَقیل را بجوی، تا وی را بیابی و به بند کنی یا بکُشی یا تبعید کنی» (تاریخ طبری، ج7، ص2929).
عُبیداللّه‌ بن زیاد پیش از حرکت از بصره به کوفه، فرمان داد پیکی را که نامه‌ های امام حسین را برای «هریک از سران پنج ناحیه بصره و بزرگان آن‌جا»، به ‌همراه خود داشت و دستگیر شده بود، پیشش آوردند و او «گردنش را بزد». سپس، بر منبر رفت و برای ترساندن مردم و جلوگیری از یاری رساندنشان به امام حسین، گفت: «…‌ای مردم بصره، امیرموٌمنان (=یزید) مرا ولایتدار کوفه کرده و من فردا صبح آن‌ جا می‌روم... اگر بشنوم کسی سر مخالفت دارد، او را و سردسته ‌اش را و دوستش را می‌کشم. نزدیک را به گناه دور می‌گیرم تا مطیع من شوید و میان شما مخالف و منازعه‌گر نمانَد‌…» (تاریخ طبری، ج7، ص2931).
ابن‌زیاد از بیم خشم مردم کوفه، روی‌پوشیده و پنهانی، به شهر وارد شد و به «خانه حکومت» رفت. او از همان آغاز ورودش به کوفه، برای پراکندن و ازمیان بردن دوستداران خاندان حضرت علی به چاره ‌اندیشی پرداخت. سران قبایل را، با تهدید یا تطمیع، به سازش کشاند و در هر قبیله‌یی دوستداران خاندان علی را شناسایی و دستگیر کرد. از جمله این دستگیرشدگان، هانی بن عُروَه مرادی، یکی از دوستداران خاندان علی و از سرشناسان کوفه بود، که پس از مختار، میزبان مسلم بود. هانی به بهانه بیماری به مجلس ابن زیاد نرفت. امّا، به‌ فرمان ابن‌ زیاد، او را به رفتن به «خانه حکومت» ناگزیر کردند و ابن ‌زیاد که می ‌دانست او دلبسته خاندان علی است، از او خواست پنهانگاه مُسلم را نشانش دهد و به او گفت: «به خدا، باید او را بیاری و‌ گر‌ نه گردنت را می‌زنم». هانی با ابن‌زیاد با درشتی سخن گفت و او از سخنانش برآشفت و «با چوبدستی به صورتش زدن گرفت و چندان به بینی و پیشانی و گونه‌ های او زد که بینیش بشکست و خون بر چانهٌ وی روان شد و گوشت دوگونه و پیشانیش بر ریشش ریخت و چوب بشکست. هانی دست به طرف شمشیر یکی از نگهبانان برد، امّا، نگهبان او را فروکشید و مانع شد».
ابن‌زیاد به او گفت: «‌… خویشتن را مُستوجب عُقوبت کردی. کشتنت بر ما حَلال شد». سپس، خطاب به نگهبانان قصرش فریاد زد: «بگیریدش و در یکی از اتاقهای خانه بیندازید و در بر او ببندید و مراقب نهید». آنها «چنین کردند» (طبری، ج7، ص2943).
‌   پس از دستگیری هانی، مُسلم بیش از آن پنهان ماندن را به صَلاح ندید و روز سه‌شنبه 8ذی‌حَجّه سال 60هـ  (7سپتامبر680م)، همان روزی که امام حسین از مکّه به سوی کوفه روان شد، یارانش را به قیام علیه حکومت یزید و عامل او در کوفه، عُبیداللّه‌بن زیاد، فراخواند. «خانه‌ های اطراف وی از آنها پر بود. هیجده هزار کس با او بیعت کرده بودند و چهار هزار کس در خانه ‌ها بود». بانگ‌ زن شعار رمز «یا منصور امّت» (=شعار پیامبر در جنگ بَدر)‌را ندا داد و‌ در اندک زمانی 4 هزار مرد گرد‌آمدند و به همراه مُسلم به قصر ابن زیاد یورش بردند و آن را به محاصره درآوردند. «چون ابن‌زیاد از آمدن وی خبر یافت، به قصر پناه برد و درها را بست» (طبری، ج7، ص2945).
مردم، گروه‌ گروه، به مسلم و یارانش پیوستند. «چیزی نگذشت که مسجد از کسان پر شد و بازار نیز. و هم‌ چنان تا شب می ‌آمدند. کار  بر عُبیداللّه تنگ شد. حفظ در قصر مشکل بود، زیرا به‌ جز سی نگهبان و بیست کس از سران قوم و خاندان و غلامانش با وی نبود» (طبری، ج7، ص2946).
ابن زیاد «کس پیش سران [قبایل] فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: "از بالا بر مردم نمودار شوید و به مطیعان وعده فزونی و حُرمت دهید و عاصیان را از حرمان (=بی‌ روزی شدن) و عُقوبت بترسانید و بگویید که سپاه از شام به مقابله ایشان حرکت کرده است‌…"
کَثیر‌بن شَهاب، پیش از همه، آغاز کرد و تا نزدیک غروب آفتاب سخن کرد. گفت: "ای مردم، پیش کسان خود روید و به کار شَرّ شتاب میارید و خویشتن را به خطر کشته شدن میندازید. سپاههای یزید، امیرالموٌمنان، می ‌رسد. امیر (=ابن‌زیاد) قرار نهاده که اگر امشب به جنگ وی مُصرّ بمانید و شبانگاه نروید، باقیماندگان شما را از عَطا محروم دارد و جنگاورانتان را بی‌ مقرّری در نبردگاههای شام پراکنده کند، سالم را به جای بیمار بگیرد و حاضر را به جای غایب، تا هیچ‌ کس از اهل عصیان نماند که وَبال (=عذاب و سختی) کار خویش را ندیده باشد".
دیگر سران نیز سخنانی همانند این گفتند و چون کسان گفتارشان را شنیدند، پراکندگی گرفتند و رفتن آغاز کردند. زن بود که پیش فرزند یا برادر خویش می ‌آمد و می‌ گفت: "بیا برویم، آنها که می‌ مانند، بَسَند". مرد بود که پیش فرزند یا برادر خویش می ‌آمد و می ‌گفت: "فردا سپاه شام می‌ رسد، از جنگ و شرّ چه می‌ خواهی؟ بیا، برویم". و او را می ‌برد. و هم ‌چنان، پراکنده می ‌شدند و از جای می ‌رفتند، چنان که هنگام شب سی کس با ابن ‌عقیل در مسجد نبود. و چون نماز مغرب بکرد، تنها سی کس با وی نماز کردند.
[مسلم] چون دیدکه جز آن گروه کسی با وی نمانده، برون شد. سوی کوچه ‌های کنده (=از قبایلی که از یمن به کوفه کوچیده بودند) رفت و چون به کوچه‌ ها رسید، ده کس با وی بود و چون از کوچه درآمد، هیچ کس با وی نبود و چون، نیک، نظر کرد، کس را نیافت که راه را به او بنماید یا سوی منزلش راهبَر شود یا اگر دشمنی پیش آید، حفاظ وی شود. پس هم‌چنان در کوچه‌ های کوفه، سرگردان، می‌ رفت و نمی‌ دانست کجا می رود تا به خانه‌ های بَنی‌جَبَله کنده رسید و پیش رفت تا به دَر زنی رسید…» که به انتظار پسرش، بَلال، بر درگاه خانه ‌اش ایستاده بود.
مسلم که از گرمای شدید نیمه شهریورماه کوفه، سخت، تشنه بود، از او آب خواست. زن او را سیراب کرد و از نام و نشانش پرسید و چون دریافت مسلم ‌بن عقیل است، «او را به خانه خویش به اتاقی برد، جز اتاقی که خودش در آن‌ جا بود، و فرشی برای وی گسترد و گفت شام بخورَد ـ‌ که نخورد».
عُبیداللّه‌بن زیاد پس از پراکندن مردم از گرداگرد مسلم، شامگاه، از قصرش بیرون آمد و به همراه محافظانش به مسجد اعظم کوفه، که در کنار قصرش بود، رفت و به یکی از نزدیکانش فرمان داد بانگ بزند که «هریک از نگهبانان و سردستگان و معتمَدان یا جنگاوران که نماز عشا را در مسجد نخوانَد، حُرمت از او برداشته شود. چیزی نگذشت که مسجد از کسان پرشد».
ابن‌زیاد با مردم نماز خواند و پس از آن برخاست و برای مردم سخن گفت و تهدید کرد که: «‌… ابن عقیل‌…‌را در خانه هرکه بیابیم حُرمت از او برداشته شود و هرکه او را بیارد، خونبهایش را بگیرد".  [سپس خطاب به حُصَین‌بن تمَیم که «سالار نگهبانان بود»، گفت:] «ای حُصَین‌بن تمَیمی، ترا به خانه‌های مردم کوفه تسلّط دادم. مراقبان بر دهانه گذرگاهها گُمار و صبحگاهان خانه‌ ها را بجوی و درون آن را بکاو تا این مرد را پیش من آری» (طبری، ج7، ص2950).

شهادت مسلم و هانی
بامداد فردای آن شب، بلال، پسر آن زنی که مسلم را پناه داده بود، به درگاه ابن‌زیاد رفت و خبرداد که مسلم در خانه آنها پنهان شده است. ابن‌زیاد «شصت یا هفتادکس» را برای دستگیری مسلم روانه کرد. وقتی مسلم «صدای سُم اسبان و صوت مردان شنید بدانست که سوی وی آمده‌اند و با شمشیر سوی آنها رفت. مهاجمان به خانه ریختند. مسلم با شمشیر حمله برد و ضربت زد تا از خانه بیرونشان کرد. آن‌ گاه، بازآمدند و باز حمله برد. ضربتی میان وی و بُکیر‌ بن حُمران ردّ‌و‌بدل شد. بُکیر ضربتی به دهان مسلم زد که لب بالای وی را قطع کرد و شمشیر در لب پایین نشست و دو دندان جلو را شکست. مسلم نیز ضربتی سخت به سر وی زد و ضربتی دیگر زیر شانه‌اش، که نزدیک بود به شکمش فرورود. چون چنان دیدند بالای اتاق رفتند و او را سنگباران کردند. دسته‌های نی را آتش می‌زدند و از بالای اتاق بر او می ‌افکندند. چون چنین دید با شمشیر کشیده به کوچه آمد و با آنها جنگید».
در این جنگ و گریزها، سرانجام، مسلم که پس از چندساعت رویارویی و شمشیرزدن و زخمهایی که بر پیکر داشت، نیمه‌ جان بود و «تاب جنگ نداشت، نفسش گرفت و پشت به دیوار خانه‌ یی داد». او را دستگیر کردند و به قصر عُبیداللّه‌ بن زیاد بردند.
ابن‌زیاد با مسلم با درشتی سخن گفت و مسلم دلیرانه پاسخ داد. پاسخها ابن زیاد را به خشم آورد و فریاد زد:  «خدایم بکشد اگر ترا به وضعی نکشم که به دوران اسلام هیچ‌ کس را چنان نکشته باشند».
مسلم در پاسخش ‌گفت: «تو بیش از همه درخور آنی که در اسلام چیزهای بی‌ سابقه پدیدآوری، که کشتار نامردانه و اعضا‌بریدن ناروا و رفتار خَبیثانه و تسلّط رَذیلانه کار توست و هیچ‌ کس بیشتر از تو درخور آن نیست».
ابن‌زیاد از سخنان تند و بی ‌پروای مسلم، بسیار، برآشفت و «به او و حسین و علی و عقیل، ناسزاگفتن آغاز کرد» و به بُکیر‌ بن حُمران گفت: او را به بام قصر ببر و «گردنش را بزن».
مسلم پاکباز را ـ‌ که تا آخرین نفس به آرمانهای رهایی‌ بخش پیشوایش حسین‌ بن علی وفادار بود ‌ـ بر بام قصر بردند و «گردنش را بزدند و پیکرش را از پی سرش پایین افکندند» (طبری، ج7، ص2959).
پس از شهادت مسلم، ابن ‌زیاد فرمان داد هانی بن عُروه را  «به بازار ببرید و گردنش را بزنید». هانی دلاور را «به بازار بردند، جایی که گوسفند می‌فروختند. دستهایش بسته بود». هانی از مردم یاری خواست. «چون دید کسی یاری نمی‌کند. دست خویش را کشید و از بند درآورد و گفت: "عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانی نیست که یکی با آن از جان خویش دفاع کند؟" به طرف وی جَستند و او را محکم ببستند.  آن ‌گاه، گفتند "گردنت را پیش بیار". گفت: "چنین بخشنده و سَخاوَتمند نیستم و شما را برضدّ خودم کمک نمی ‌کنم". غلام ترک ابن‌زیاد، به نام رشید، وی را با شمشیر بزد، که شمشیر او کاری نساخت. غلام ترک ضربت دیگر زد و او را بکشت» (طبری، ج7، ص2961).
ابن زیاد سرهای بریده مسلم و هانی را به دمشق پیش یزید فرستاد.

کاروان کربلا
امام حسین در روز سه ‌شنبه 8 ذی‌حَجّه (دو روز پیش از عید قُربان)، 22 روز مانده به پایان سال60 هـ‌ق (7 سپتامبر680م)ـ‌ در همان‌روزی که مسلم ‌بن عقیل در کوفه پرچم قیام را برافراشت‌ ـ حجّ را ناتمام رهاکرد و با تمامی خاندان و گروهی از دوستدارانش روانهٌ کوفه شد.
‌از این روز تا روز عاشورا‌ (=دهم محرّم سال 61هـ‌‌ـ ـ 9اکتبر 680م)، که او با جملگی یارانش به شهادت رسیدند‌، 32روز به طول انجامید.
در منزلگاه ثَعلَبیّه، در سه منزلی کوفه، مردی از قبیله بنی‌اَسَد، که از کوفه به مکّه می‌ رفت، خبر داد که مسلم‌ بن عقیل و هانی ‌بن عُروَه به شهادت رسیدند. او گفت: «در کوفه بودم که مسلم‌ بن عقیل و هانی‌ بن عُروَه کشته شدند. دیدمشان که پایشان را گرفته بودند و در بازار می‌کشیدند».
امام حسین وقتی این خبر اندوهبار را شنید، گفت: «انّا للّه وَ انّا الیه راجعون. و این را مکرّر همی‌کرد» (طبری، ج7، ص2985).
حسین (ع) در منزلگاه بعد از ثَعلَبیّه ـ‌ که زُبالَه نام داشت‌ ـ خبر دردناک دیگری را شنید و «از کشته شدن برادر شیری ‌اش، عبداللّه‌ بن بُقطُر، خبر یافت. عبداللّه را از راه به سوی مسلم‌ بن عقیل فرستاده بود، که هنوز از کشته شدن وی خبر نداشت.
سواران حُصَین‌بن نَمیر [سالار نگهبانان ابن زیاد] در قادسیّه او را گرفتند و پیش عُبیداللّه‌ بن زیاد فرستادند که بدو گفت: "بالای قصر برو و دروغگو، پسر دروغگو، را لعنت گوی. آن‌ گاه فرودآی تا در کار تو بنگرم".
پس او (=عبداللّه‌بن بُقطُر) بالا رفت و چون به مردم نمودار شد، گفت: "ای مردم، من فرستاده حسین، پسر فاطمه، دختر پیامبر خدایم، او را یاری دهید و بر ضدّ پسر مَرجانه، پسر سُمَیّهٌ معروفه (= مادربزرگ عُبیداللّه سُمَیّه نام داشت که روسپی بود. زیاد، پدر عُبیداللّه، را زیاد‌ بن اَبیه ـ‌ زیاد، پسر پدرش ـ می‌خواندند، از آن ‌رو که پدرش ناشناخته نبود) از او پشتیبانی کنید".
عُبیداللّه بگفت تا وی را از بالای قصر به زیر انداختند که استخوانش درهم شکست. هنوز رَمَقی داشت. یکی به‌ نام عبدالملک‌بن عُمَیر لَخمی سوی وی آمد و سرش را برید» (طبری، ج7، ص2986).
امام حسین، وقتی در منزلگاه زُبالَه، از شهادت مُسلم و هانی و عبداللّه خبریافت، یارانش را گردآورد و آنها را از شهادت آن سه سردار وفادار آگاه کرد و گفت: «…‌خبری فجیع آمده؛ کشته شدن مسلم ‌بن عقیل و هانی‌ بن عُروه و عبداللّه‌ بن بُقطُر. شیعیانمان ما را بی‌ یاور گذاشته‌اند. هرکس از شما می ‌خواهد بازگردد، بازگردد که حقّی بر او نداریم…»‌
پس از پایان سخنان امام حسین، «مردم یک‌ باره از دور وی پراکنده شدند و راه راست و چپ را گرفتند و او ماند و یارانش که از مدینه با وی برون آمده‌بودند.
این کار را از آن‌رو کرد که گمان داشت بَدَویان (=بیابان‌ نشینان) از پی او آمده‌اند به این پندار که سوی شهری می ‌رود که مردمش به اطاعت وی استوارند، و نخواست با وی بیایند و ندانند کجا می ‌روند که می‌ دانست وقتی معلومشان کند، جز آنها که می ‌خواهند جانبازی کنند و با وی بمیرند، همراهش نمی‌ روند» (طبری، ج7، ص2987).
امام حسین در سحرگاه روز اوّل محرّم سال 61هـ (30 سپتامبر 680م)، فردای روزی که در منزلگاه زُبالَه برای یارانش سخن گفت و با آنان اتمام‌حجّت کرد، از آنان خواست که آبگیری کردند. آنها، همگی، مَشکهایشان را از آب پرکردند. آن‌ گاه، فرمان حرکت داد.
اندکی پس از گذشتن از منزلگاه «شَراف»، در نزدیکیهای قادسیّه، به هنگام گرمای نیمروز با دیدن سیاهی سپاهی از دور، در پناهگاهی فرود آمد که در آن می‌ توانست «با قوم از یک سَمت مقابله کند» و دشمن از سَمتهای دیگر نمی‌ توانست به یاران او بتازد.
فرمانده آن سپاه، که هزار تن از مردم کوفه بودند، حُرّ‌بن یزید ریاحی، پیشوای قبیلهٌ تمَیم بود که عُبیداللّه ‌بن زیاد او را مأمور کرده بود راه را بر امام حسین  ببندد و از رفتنش به سوی کوفه جلوگیری کند.
حُرّ‌ بن یزید سپاهش را در نزدیکی اردوگاه یاران امام حسین فرودآورد.
امام حسین به یارانش گفت: «آب به این جَماعت دهید و سیرابشان کنید. اسبان را نیز سیراب کنید». یاران حسین اسبان و «همه سپاه را سیراب کردند».
«علی‌ بن طَعّان گوید: با حُرّ‌بن یزید بودم. با آخرین دسته از یاران وی رسیدم و چون حسین دید که من و اسبم تشنه ‌ایم، گفت: "برادرزاده، شتر را بخوابان". و من شتر را خوابانیدم. گفت: "آب بنوش". و من نوشیدن آغاز کردم و چون می ‌نوشیدم آب از مَشک بیرون می‌ ریخت. حسین گفت: "مَشک را بپیچ". و من ندانستم چه کنم. حسین بیامد و مَشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را آب دادم» (طبری، ج7، ص2990).

ادامه دارد