گفتگو با ابراهیم مازندرانی ـ دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

 دلا نزد کسـی بنشین که او از دل خبـر دارد

گفتگو با ابراهیم مازندرانی

 

آنچه می‌خوانید گفتگویی است با آقای ابراهیم مازندرانی به مناسبت سی‌و‌چهارمین سالگرد شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق و دوتن از اعضای کادر مرکزی سازمان محمود عسکری‌زاده و عبدالرسول مشکین‌فام.

آقای مازندرانی از جمله یاران حنیف‌نژاد است که مدتی از نزدیک با او در ارتباط بود و برای اولین‌بار خاطرات به‌یادماندنی خود را برای خوانندگان نشریه مجاهد بازگو کرد. متن این گفتگو در مجاهد شماره 804 چاپ شده است.

 

 

آشنایی با محمد آقا و سعید

آشنایی من با مقوله سیاسی و راه‌یافتن به حلقه سیاست، به سال 1338 برمی‌گردد. در این زمان آقای طالقانی به تبریز آمده بود و در خانه ما و چند جای دیگر چند سخنرانی کرد که خیلی مورد استقبال واقع شده بود. این نقطه آغاز آشنایی من با نهضت آزادی که آقای طالقانی یکی از اعضای برجسته آن بود، شد. بعد از آن با خواندن چند کتاب از مرحوم بازرگان بیشتر با اینها آشنا شدم. از سال 42 برای همیشه از تبریز به تهران مهاجرت کردم و مشعول کار شدم. از سال 43 که اعضای نهضت در زندان بودند، من مرتب به ملاقات آنها می‌رفتم. از جمله ملاقات مرحوم طالقانی و مرحوم بازرگان. در یکی از این ملاقاتها یکی از اعضای نهضت آزادی  به‌من گفت که دوستانت بیرون رفته‌اند، آیا با آنها تماس داری یا نه؟ پرسیدم، منظورت کیست؟ گفت،  محمد حنیف‌نژاد و سعید محسن آزاد شده‌اند، به‌سراغ آنها نمی‌روی؟ گفتم آدرسشان را ندارم چطور گیرشان بیاورم. گفت مهندس سعید در وزارت کشور کار می‌کند می‌توانی به راحتی پیدایش کنی. من تا آن‌موقع سعید را از نزدیک نمی‌شناختم. البته گویا در ملاقاتهای جمعی‌تر دیده بودم، ولی به‌طور رودررو با او حرف نزده بودم. فردای همان روز به وزارت کشور رفتم. در اتاقشان دو نفر دیگر هم بودند که بعدها فهمیدم یکیش مهندس کتیرایی بود یکی دیگر هم مهندس موسوی که هردو زیر دست سعید کار می‌کردند. گفتم از خانواده سعید محسن پیامی‌دارم. سعید لبخندی زد و گفت چه پیامی‌داری؟ گفتم می‌خواهم خصوصی بگویم. به‌اتفاق رفتیم به اتاق کارش. گفتم پیام از خانواده زندان دارم، منظورم از خانواده زندان قصر است. من از زندان نام و نشان شما را گرفتم که با شما تماس بگیرم. بعد مقداری حرف زدیم و سعید به من گفت باشد من به‌سراغت می‌آیم. من خداحافظی کردم و برگشتم.

دو سه روز بعد از آن، سعید نزد من آمد و  این اولین‌بار بود که از نزدیک یکدیگر را می‌دیدیم و تقریباً مفصل صحبت کردیم. راجع به اوضاع و احوال کشور و نحوه آشنایی با زندانیان صحبت کردیم. من سراغ محمد حنیف را گرفتم. محمد آقا را از قبل می‌شناختم. از تبریز. چون خانه‌هایمان تقریباً نزدیک بود. ولی با او هم خیلی صحبت نکرده بودم. سعید به من قول داد و گفت باشد او هم می‌آید. بعد از مدتی محمد حنیف خودش آمد. از تبریز و گذشته‌های آن صحبت کردیم. به این ترتیب رفت و آمد به خانه شروع شد و هرچه می‌گذشت بیشتر می‌شد. تا این‌که خانه ما شد محل اکثر نشستهای محمد آقا با بسیاری از کادرهای برجسته سازمان و همین‌طور محل ملاقات او با سران نهضت آزادی.

 

اندیشه راهگشا و بن‌بست شکن

درست است که به‌خاطر شخصیت والای این دومرد بزرگ من رابطه عاطفی عجیبی با آنها پیدا کرده بودم و علاقه‌ام به آنها بسیار گرم و فراتر از علاقه صرفاً دوستی بود، چون کسی نمی‌توانست چند روز با اینها باشد، ولی شیفته این دو شخصیت نشود. با این همه، واقعیت این بود که رابطه من با محمد آقا و سعید از همان ابتدا بر مبنای سیاسی بنیان‌ گذاشته شده بود. یعنی چیزهایی در سیما و اندیشه‌های آنها پیدا کرده بودم که دنبالش بودم. محمد آقا از همان ابتدا به من آموزش می‌داد و با تحلیلها و حرفهایش مرا با مسائل آشنا می‌کرد و به من انگیزه می‌داد. می‌گفت که ما الان به این نتیجه رسیده‌ایم که مبارزات گذشته حرفه‌یی نبود. یعنی هرکسی در کنار کار و زندگیش یک مقدار هم فعالیت می‌کرد. مثلاً ما که دانشجو بودیم در روز 16آذر اعتصاب و فعالیت می‌کردیم. اما بعد از سال42 متوجه شدیم دور یک دایره بسته می‌چرخیم و در یک بن‌بست هستیم. به این نتیجه رسیدیم که این نوع مبارزه راه به‌جایی نمی‌برد. باید افرادی باشند که این مبارزه را هدایت کنند. در همین‌جا در پرانتز بگویم. از قضا یکبار که به ملاقات مهندس بازرگان رفته بودم، به من گفت که ما در راه مبارزه اشتباهات بزرگی داشتیم و اگر نداشتیم بدون این‌که به نتیجه‌یی برسیم، پشت این میله‌ها نمی‌آمدیم. بعد گفت ما هنوز از علم مبارزه برخوردار نیستیم. 

در واقع محمد آقا به علم مبارزه که بازرگان و نهضت آزادی از آن برخوردار نبودند، دست پیدا کرده بود و می‌گفت همه باید به علم مبارزه مسلح شویم. باید کادرهایی تربیت کنیم که آن کادرها خودشان به‌صورت تصاعدی به تربیت کادرهای دیگر بپردازند و بتوانند این راه را تا مقصد نهایی ادامه دهند.

کم‌کم محمد آقا مرا متوجه این امر می‌کرد که به‌ناچار باید کارهای اداریمان را رها کنیم. خود محمد حنیف که مهندس کشاورزی بود، در آن ‌زمان در سازمان کشاورزی دشت قزوین کار می‌کرد و طرحهای بسیار خوبی هم داشت. حتی من از سعید شنیدم که دستاوردهای ارزشمندی  در زمینه کشاورزی داشت.

یک بار محمد آقا به من گفت وقتی تبریز آمدی نزد من بیا و نام دو کتاب را گفت که برایش بخرم و ببرم. ضمن این‌که به من گفت خودت هم بخوان. همیشه مرا به خواندن و یادگیری تشویق می‌کرد. در آن موقع محمد آقا در شهر مرند افسر وظیفه بود. توصیه کرد که وقتی به پادگان مرند رسیدم، در فاصله نسبتاً دوری بمانم تا وقتی او از پادگان خارج شد من دنبالش بروم. من هم همین کار را کردم. با حفظ فاصله مدتی دنبالش رفتم. بعد از مسافتی خودش ایستاد تا من رسیدم و با هم ادامه دادیم. به اتفاق هم رفتیم. در خانه‌اش اولین چیزی که چشمگیر بود، کتابخانه‌اش بود. کتابخانه را با جعبه‌های سیب و پرتقال با سلیقه درست کرده بود. بقیه وسایل اتاقش هم از یک زیلو و یک رختخواب یک قوری و کتری تجاوز نمی‌کرد. یعنی تقریباً هیچ چیزی از یک زندگی عادی وجود نداشت. آن‌جا با من بیشتر صحبت کرد و گفت که باید مبارزاتی که شروع کرده‌ایم حرفه‌یی و مخفی باشد. چون شاه به هیچ وجه تحمل این نوع مبارزه را ندارد.

بعد از چند روز مجدداً در تبریز در کوچه حمام سید، بعد از میدان ساعت، که خانه پدری محمدآقا بود، همدیگر را دیدیم. خیلی با من صحبت کرد و به من آموزش می‌داد. محمد آقا در طبقه بالای خانه پدریش اتاقی داشت. من بارها دیده بودم که محمد آقا در همان اتاق با افرادی کار می‌کرد و افراد را تربیت می‌کرد. چون طبق ضابطه امنیتی قرار نبود همدیگر را ببینیم و از نزدیک بشناسیم، به‌خصوص که من عضو سازمان نبودم، گرچه محمد آقا خیلی به من اعتماد داشت، ولی به هرحال من عضو نبودم. محمد آقا از همان موقع با من در مورد حل مسائل مالی صحبت می‌کرد. و به درستی می‌گفت اگر جنبشی مشکل مالی خود را حل نکند، نمی‌تواند مبارزه را به پیش ببرد.

مثلاً به من پیشنهاد داد که یک سوپرمارکت بزنم اما خودم ناظر باشم و بدهم کسان دیگری کار کنند و درآمدش را برای مبارزه بپردازم. قرار شد بررسی بکنم و جواب دهم. بعد از مدتی و بررسی دیدم متأسفانه نمی‌شود. چون مجموعه شرایط طوری نبود که بشود به کسی سپرد. اما من راه‌حل دیگری را به محمدآقا پیشنهاد کردم که محمدآقا پذیرفت. راه‌حل این بود که از تجار بازار پول جمع‌آوری کنم. 

در همان مسافرت در تبریز با حدود چهارده نفر از تجار تبریز صحبت کردم و قول کمک مالی گرفتم. و جالب است که اولین کمک مالی که برای سازمان گرفتم از  شخصی به نام حاج احمد طهماسبی بود که از قضا بچه‌هایش همین الان در ارتش آزادیبخش هستند. مرد بسیار شریفی بود. نه تنها کمک مالی می‌کرد بلکه بعدها خیلی کمکهای دیگری هم کرد و به‌خاطر کمک و حمایت از مجاهدین به زندان افتاد. اتفاقاً یکی از آخوندها بدون این‌که حتی یک کشیده بخورد، حاج احمد طهماسبی را لو داده بود. بیچاره چند سال زندانی کشید. یا مثلاً یکی از تجار شریف تبریز خودش پولی را که آن موقع خیلی قابل توجه بود، شخصاً آورد تهران و به من تحویل داد. بعد هم وقتی بچه ها لو رفتند با محمل مناسب، شخصاً با خودرو خودش تعدادی از بچه‌ها را از تبریز بیرون برد و از دستگیری نجات داد.

 

خانه من، محل نشستهای محمدآقا و سعید

همان‌طور که گفتم، رابطه من با محمد آقا و سعید خیلی صمیمی ‌و نزدیک بود. طوری‌که خانه ما یکی از محلهای ثابت نشستهای محمدآقا با کادرهای بالای سازمان بود. من الزامات نشست را فراهم می‌کردم. الزامات صنفی را مهیا می‌کردم. وقتی محمدآقا نشست داشت، خیلی دوست داشتم به آنها رسیدگی کنم. بسیاری از کارهای فردی‌شان را هم آنجا می‌کردند. هفته‌یی چند شب استراحت می‌کردند. شستشو و استحمام می‌کردند. اعتماد متقابل طوری بود که جزئی از خانواده ما بودند. اما هرگاه هم لازم بود، با خود من هم در همین خانه جلسه می‌گذاشتند و صحبت می‌کردند. ولی طبعاً با جلساتی که با اعضا و کادرها داشتند فرق می‌کرد.

اما در مورد سایر جلسات، من شاهد جلسات بسیاری از کادرها بودم که البته خیلیها را به اسم نمی‌شناختم. یعنی نباید اسامی‌شان را یاد می‌گرفتیم. ولی آنهایی را که می‌شناختم و زیاد در خانه ما جلسه داشتند، علی اصغر بدیع‌زادگان بود، علی میهندوست بود، و احمد رضایی. همین‌طورمحمد مفیدی و تعدادی دیگر. با این که علی اصغر بدیع‌زادگان را می‌شناختم و معلوم بود که او هم از مسئولین بالای سازمان است، ولی به‌دلیل همان ضابطه با این‌که آن‌همه در خانه ما نشست داشت، من از نزدیک با او خیلی تماس نداشتم. ولی با احمد و علی چرا. که در این مورد انشاءالله بعدها خواهم گفت.

  در میان شخصیتها، با بازرگان همواره نشست داشتند. بازرگان خیلی به آنها ارادت داشت و با وجود اختلاف سنی و موقعیتش خیلی با احترام با آنها برخورد می‌کرد. و من می‌فهمیدم که محمدآقا و سعید از چه جایگاهی برخوردارند. همیشه بازرگان موقع خداحافظی به محمد آقا می‌گفت، خدا شما را تأیید و موید کند، و همواره دعا می‌کرد.

برخی جلساتی هم بود که در سال پنجاه تشکیل می‌شد. یعنی تقریباً نام سازمان لو رفته بود و بعد هم یک تعدادی دستگیر شده بودند. من در آن‌موقع در جلسات شرکت نداشتم. با علی میهن‌دوست و احمد رضایی تقریباً هفته‌یی سه تا چهار بار نشست داشتند. آخرین باری هم که با علی برای نشست قرار داشتند، همان‌روزی بود که علی دستگیر شد. یادم می‌آید، وقتی علی میهندوست سر ساعت نیامد، محمدآقا خیلی ناراحت بود. ده دقیقه که گذشت گفت حتماً بلایی سرش آمده است. بعد از یک ربع گفت من دیگر نباید اینجا بمانم و باید ترک کنم.  به من هم سفارش کرد که اگر برای خودش اتفاقی افتاد، بگویم که از هیچ چیز اطلاعی ندارم. بعد از خانه رفت بیرون. بعد به من خبر داد که علی دستگیر شده است و حدس محمدآقا درست بود.

سیمای مجسم ایمان و صلابت

در مورد ویژگیهای محمد آقا، نمی‌دانم چه بگویم. زبانم قاصر است. نمی‌دانم در شخصیت و وجود او چه بود که وقتی با او گفتگو می‌کردی امکان نداشت بشود از او دل کند. چون من در تهران ساکن بودم، رابطه محمد آقا با خانواده‌اش را نمی‌دانم چطور بود. اما بقیه، از کادرهای سازمان تا شخصیتهایی مثل آقای طالقانی، مهندس بازرگان و خیلی‌های دیگر چنان با او با احترام برخورد می‌کردند که معلوم بود، با همه فرق دارد. در عین صبوری و مهربانی، آن‌چنان قاطعیتی داشت که همه را مجذوب می‌کرد. یکپارچه صلابت و ایمان و بی‌باک بود. امکان نداشت کسی با او یک ساعت بنشیند و حرفهایش را گوش کند، ولی دگرگون نشود. همه کادرها عجیب با محمدآقا با احترام صحبت می‌کردند. احترامی‌آمیخته با عواطفی سرشار. خیلی دوستش داشتند.

در هر فرصتی در مورد ضرورت مبارزه و هدفهایش صحبت می‌کرد. وقتی از فقر و فلاکت مردم صحبت می‌کرد انگار با تمام سلولهایش حرف می‌زند. همه وجودش درد می‌شد. یادم می‌آید که یکبار در مورد مهیا بودن شرایط انقلاب صحبت می‌کرد گویی با تک تک سلولهایش به این راه ایمان داشت. در همین مورد نمونه‌یی را برایم تعریف کرد که شنیدنی است:

بعد از پایان سربازی، محمد آقا به تبریز بر می‌گشت و با خودش وسایلش را که البته عمده آن کتابهایش بودند، آورده بود. به خاطر سنگینی وسایل نمی توانست از گاراژ اتوبوس تا خانه، آنها را به‌تنهایی حمل کند. از یک گاریچی که مرد نسبتاً پیری بود، خواسته بود که با گاری کتابهایش را تا منزل بیاورد و با او پیاده از گاراژ تا منزل آمده بود و در مسیر با این پیرمرد صحبت کرده بود. وقتی به مقصد رسیدند، محمد آقا مبلغی پول به پیرمرد می‌دهد. اما او نمی‌گیرد. هر چه محمد آقا تلاش می‌کند، پیرمرد گاریچی فقیر قبول نمی‌کند که پول را بگیرد. محمدآقا خیلی ناراحت می‌شود و علتش را از پیرمرد می‌پرسد. پیر مرد به او گفته بود، ای جوان من که تو را نمی‌شناسم، ولی حرفهایت خیلی به دل من چسبید. نمی‌دانم چه هدفی دارید، اما هرچه هست، فکر می‌کنم، همان چیزی است که من آرزو دارم. بعد هم گفته بود، من که چیزی ندارم به شما بدهم، ولی هرکاری داشتید به من مراجعه کنید.

محمد آقا از این مورد به عنوان نمونه یاد می‌کرد و می‌گفت ببینید این است شرایط انقلاب. می‌گفت شکستن این جو کار ماست. باید این بن‌بست را بشکنیم. به هرترتیبی که شده باید بکنیم. از جمله با ریختن خون خودمان. گفت وقتی جو شکست مردم حتی پیرزنها هم که کنار تنور انبر به‌دست نشسته‌اند به کمک ما خواهند آمد. و دیدیم که حرفهای محمدآقا درست بود و چند سال بعد در انقلاب ضد سلطنتی همین صحنه‌ها پیش آمد.

یکبار هم بعد از دستگیری سعید، در خانه ما با احمد نشست داشت. احمد قدم می‌زد و ناراحت بود. محمد آقا نشسته و فکر می‌کرد. احمد خیلی به‌هم ریخته بود و طرح داد که هر طوری شده باید سعید را از زندان بیرون بکشیم. یعنی دنبال طرح فراری دادن و نجات سعید بود. چون سعید جزء اولین سری بود که دستگیر شده بود.

محمد آقا برگشت به احمد گفت، عزیزم، دستگیری سعید برای همه ما سنگین است. ولی قبل از این‌که به فکر نجات افراد باشیم. باید به فکر تثبیت راهمان باشیم. طوری که بعد از ما تداوم داشته باشد. بعد باید به فکر نجات آنها باشیم. این نشان می‌داد که محمدآقا چه چشم‌اندازی را می‌دید و چه فکر می‌کرد.

گاهی اوقات که به گذشته نگاه می‌کنم با خودم می‌گویم ای‌کاش محمد آقا زنده بود و می‌دید آن‌چه که بنیان گذاشت و کاشت چه ثمره‌یی داده است. این ایدئولوژی چگونه حرکت کرده و در دل و جان همه ریشه دوانده است. نگاه کند ببیند، این سازمان به چه قله‌یی رسیده است. و ببیند که سکان‌دار این کشتی کیست.  اما من دلم می‌خواست، می‌دید که این چیزی که او بنیان گذاشت وارثانش مریم و مسعود به چه قله‌یی رسانده‌اند.

 

«مهندس سعید» محبوب همه

سعید محسن از مهندسان برجسته و شاغل در وزارت کشور بود. او مهندس تهویه و آسانسورهای وزارت کشور بود و طرح آسانسور هم توسط سعید طراحی و اجرا شده بود و شنیده بودم که طراحی و نظارت سعید باعث شده بود که هزینه آن معادل یک چهارم هزینه پیش‌بینی شده توسط یک شرکت دیگر تمام شود. به فاصله چند ماه وزارت کشور به ساختمان جدید نقل مکان کرد.

سعید به من سفارش کرده بود که هنگام ورود که بسیار سختگیری و کنترل می‌کردند، خودم را فامیل او معرفی کنم و مبادا کسی از ارتباط سیاسی بو ببرد. فکر می‌کنم سعید بعد از بار دوم بود که به آنها سفارش کرده بود که بدون پرس و جو مرا راه بدهند. از آن هنگام هرگاه برای دیدن سعید می‌رفتم بسیار با احترام برخورد می‌کردند و تا مرا می‌دیدند به من می‌گفتند که «مهندس سعید» مثلاً در اتاق کارش در طبقه سوم هست، یا در قسمت فنی در زیر زمین. این برخوردها به این دلیل بود که احترام فوق‌العاده‌یی برای سعید قائل بودند. تعجب می‌کردم که در چنین جایی این‌قدر برای من احترام قائل می‌شدند. ولی به سرعت متوجه شدم که سعید نزد اینها بسیار محبوب است. بعد از دستگیری سعید همه ناراحت بودند. حتی خود وزیر هم ناراحت بود. بعدها شنیدم که سعید با همان حقوقش برای همه، از دربان گرفته تا آسانسورچی و قهوچی و کارمندهای جزء ماهانه یک چیزی می‌داد. به‌خاطر این ویژگی به‌غایت انسانی و محبتهایش نسبت به همه از زیر دستهایش تا سایر افراد محیط کارش، او را بسیار محبوب کرده بود  و خیلی دوستش داشتند. شخصیت محبوب و تأثیرگذار او حتی تا خود وزیر هم اثر کرده بود.

به‌طوری‌که روز بعد از آن‌که سعید را دستگیر کرده بودند، مهندس موسوی آمد نزد من و با هم رفتیم در زیر زمین محل کارم صحبت کردیم. گفت همه کارمندان ناراحت هستند. انگار که کل وزارتخانه عزا گرفته و به هم ریخته است. بعد برای من تعریف کرد که هنگام صحبت با مهندس کتیرایی پیرمردی که نزد سعید کار می‌کرد با چشم گریان نزد آنها رفته بود. از دستگیری سعید بسیار ناراحت شده بود و گفته بود من مبلغی به سعید بدهکار هستم و پولی ندارم که به او بدهم. چون الان گرفتار است و ممکن است به پول نیاز داشته باشد.  پیرمرد در تعریف ماجرا گفته بود که زمانی دخترش بیمار بوده و او هزینه درمان و عملش را نداشته و بسیار ناراحت بوده است. با اصرار سعید، ماجرا را برای سعید تعریف می‌کند ومی‌گوید که برای دخترش که به‌شدت مریض است، مبلغ چهار هزارتومان پول برای هزینه عملش نیاز دارد ولی این پول را ندارد. سعید به او می‌گوید این‌که ناراحتی ندارد چرا به من نگفتی؟ اتفاقاً من این مبلغی که تو نیاز داری را در خانه دارم و نیازی هم ندارم و به تو می‌دهم که برای معالجه و عمل جراحی دخترت هزینه کنی. پیرمرد گفته بود ولی من نمی‌توانم به تو برگردانم. سعید گفته بود هر وقت توانستی بده، اگر هم نتوانستی مهم نیست، حلالت باشد. اما این دو مهندس متوجه شدند که از قضا در همان ایام سعید از هریک از آنها مبلغ دوهزارتومان قرض کرده و به پیرمرد برای هزینه عمل دخترش داده است و خودش ماهانه از حقوقش به صورت قسطی بدهکاری آنها را پرداخت می‌کرده است. بعد هر سه نفر از این اقدام انسانی سعید متأثر شده و به‌شدت گریسته بودند. حتی سعید در وصیتنامه‌اش خطاب به خانواده‌اش توصیه کرده بود که بقیه این بدهکاری را پرداخت کنند. سعید چنین شخصیتی بود. به همین دلیل وقتی دستگیر شده بود، هرکس که او را می‌شناخت ناراحت شده بود.

 

«مسیح» مجاهدین

در مورد محبوبیت سعید در بیرون از چارچوب سازمان و محیط کارش گفتم. بیش از آن در میان کادرها و خانواده‌اش و دوستان نزدیکش محبوب و دوست‌داشتی بود. از بس که انسان والا و مهربان و دلسوز و خوش قلب بود. خانواده‌اش مثل بت او را می‌پرستیدند. بزرگ و کوچک. به فکر همه بود. از بچه کوچک خانواده تا بزرگ. با آن‌همه مشغله ذهنی و مسئولیت بزرگی که داشت، ولی از رسیدگی به هیچ‌کس غافل نبود. از دربان محل کارش تا بچه کوچک مثلاً خواهر یا برادرش. کسی بود که در برخورد اولیه شیفته‌اش می‌شدیم. همیشه خنده‌رو بود. همه درآمدش را خرج این و آن می‌کرد. یک نمونه‌اش را در محل کارش گفتم. ولی برای بقیه هم همین‌طوری بود. همیشه که عید می‌شد، لیستی به من می‌داد که برایشان عیدی تهیه کنم. خوب من خیلی به او نزدیک بودم. یکی از خواهرانش را با من می‌فرستاد که عیدیها را انتخاب و خرید کنیم.  این‌طور کارها را به من می‌سپرد. بعد از یک هفته از من پرسید که چقدر خرج کردم و تا دینار آخرش را به من می‌داد. از قضا در وصیت‌نامه‌ش هم نوشته بود که به چند نفر بدهکاری دارد. که دو نفرشان همان دو مهندس همکارش بودند که از آنها پول قرض گرفته بود و به آن پیرمرد برای هزینه عمل جراحی دخترش داده بود. به خانواده‌اش سفارش کرده بود که از ابراهیم هم بپرسید که آیا به او هم بدهکارم یا نه.  نسبت به کادرها و اعضای سازمان هم همین‌طور بود. همه دوستش داشتند. خود محمد آقا خیلی سعید را دوست داشت. خلاصه از بس خوش‌قلب، مهربان و رئوف بود، به او «مسیح» مجاهدین می‌گفتند.

 

خبری که مرا لال کرد

(با بغض و گریه) راستش، این از آن موضوعاتی است که همیشه در ذهنم است. آن لحظه که خبر دستگیری محمدآقا را شنیدم، لال شده بودم. نمی‌توانستم قبول کنم. خیلی برایم سخت بود. دنیا دور سرم می‌چرخید.

یک روز صبح زود بود که زنگ در ما به‌صدا درآمد. پنجره را باز کردم که ببینم چه کسی است که صبح زود در می‌زند. دیدم احمد است. حدس زدم که باید خبر ناگواری باشد که احمد این موقع صبح و بدون خبر آمده است. به‌سرعت از پله‌ها رفتم پایین. همسرم گفت چه خبر است چرا هراسان شدی؟ گفتم صبر کن احمد آمده است. تا در را باز کردم به چهره احمد نگاه کردم، گفتم چه خبر است؟ احمد گفت «خبر حمزه را به محمد دادن». تا این را گفت دنیا دور سرم چرخید. احمد گفت برویم داخل برایت توضیح می‌دهم. از پله‌ها نمی‌توانستم بالا بیایم. احمد مرا بالا آورد. رفتیم در اتاقی نشستیم. احمد خیلی پر صلابت و آرام بود. به من آرامش داد و گفت آرام باش. اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که محمدآقا دیگر نیست. تحملش را نداشتم. احمد با همان صلابت و آرامش گفت، ما همه اینها را پیش‌بینی کرده بودیم و خودمان را آماده کرده بودیم. بعد تمام جزئیات را برایم گفت. توضیح داد که موضوع از این قرار بوده که دوتن از اعضای سازمان که از آموزش فلسطین  و از مرز باکو بر‌می‌گشتند. قرار نبود همراه خود چیزی داشته باشند، ولی بر اثر یک غفلت و نقض ضابطه گویا با خود سلاح حمل می‌کردند. مأموران کنترل مرزی رژیم متوجه می‌شوند ولی به رویشان نیاورده بودند. اما آنها را تا تهران تعقیب کرده و چند روز تحت نظر قرارشان می‌دهند و ردهایشان را پیدا کرده بودند. آن‌شب محمد آقا و تعدادی از کادرهای بالا در خانه زنده‌یاد عطا محمودی در نزدیکی میدان خراسان بودند. همان عطا محمودی که توسط رژیم آخوندی به‌شهادت رسید. طبق ضابطه قرار نبود در هر خانه‌یی بیش از دو نفر بخوابند. ولی آن‌شب استثنایی تعدادشان زیاد بود و با خود محمدآقا، هفت نفر بودند. احمد هم بود. اما آخر شب برای کاری خارج شده بود و صبح زود وقتی برگشته بود. دیده بود که از میدان خراسان خیلی شلوغ است. از مردم سؤال کرده بود چه خبر شده است، گفته بودند، در یک خانه‌یی شش نفر قاچاقچی گرفته‌اند. احمد متوجه می‌شود و بلافاصله آن‌جا را ترک می‌کند و یک راست آمده بود منزل ما.

احمد گفت، اصلاً ناراحت نباش. گفت در مبارزه باید منتظر همین چیزها بود. بعد دوتا دستهایش را نشانم داد و گفت الان تعداد ما بیشتر از انگشتهای دست ما نیست. ولی ایمان داشته باش، با همین افراد دوباره از اول شروع می‌کنیم و راه محمدآقا را ادامه می‌دهیم. هیچ خللی در ذهنت ایجاد نکند. خلاصه به من قوت قلب داد تا توانستم خودم را جمع وجور کنم.

 

برای آن فراقی که هیچ‌وقت از یادم نخواهد رفت

 چند تا چیز هست که مرا دگرگون کرده است. یکی روز دستگیری محمدآقا بود و لورفتن سازمان و دستگیری بقیه کادرهای سازمان. یکی خبر شهادت بنیانگذاران و یکی هم شهادت موسی است.

همان‌طور که در مورد دستگیریش گفتم، این روزها، از لحاظ فشار فکری و روحی نقطه‌عطفی بود. نمی‌دانستم چکار باید بکنم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. باورش برایم غیرممکن بود. آن‌قدر به محمدآقا و سعید عادت کرده بودم و دوستشان داشتم که خبر شهادتشان برایم تحمل‌ناپذیر بود. ولی همیشه آن چیزی که تسکین‌دهنده من بود. صحبتهای خود محمدآقا و سعید و احمد و علی بود. وگرنه طاقت تحملش را نداشتم. خودشان همیشه می‌گفتند که این راه شهید می‌طلبد. می‌گفتند که تا در این راه شهید ندهیم تا خون ندهیم مبارزه جان نمی‌گیرد. این راه راه حسین‌ا‌بن علی است. راه انقلاب است. راه نجات مردم و آزادی است. راه آسانی نیست. خون ما باید این نهال را آبیاری کند. تا ما شهید نشویم، بقیه جوانان از مرگ همواره خواهند ترسید و نمی‌توانند قدم به میدان بگذارند. اینها را قبل از دستگیری خودشان می‌گفتند. همیشه می‌گفت، چرا باید از مرگ ترسید؟ آیا  این خوب است که در یک حادثه‌یی مثل افتادن در چاه یا در تصادف، یا در بستر بیماری بمیری؟ یا در راه یک هدف، آن هم برای آزادی مردم شهید شویم؟ مرگ که به هرحال به سراغ آدم خواهد آمد. ولی نوع مرگ است که در بقیه تأثیر می‌گذرد. وقتی این حرفهای محمدآقا و سعید در گوشم طنین‌انداز می‌شود به من تسکین می‌دهند.