جمشید پیمان:‌ تمام من به تمنّای دیدنَت بی تاب

تمام خاطره ام از نگاه تو سرشار

تمام من به تمنّای دیدنت بی تاب

تمام پنجره ها،

رو به شب گشوده شدند

به انتظار آنکه ببخشی به ماه و شب؛ شادی

و کوچه را به نگاهت کنی چراغانی.

 

من و تحمّل دوری؟

مکن ز من باور

ز من مخواه بسازم به بی تو سرکردن

نگو که می گذرد روزگار تلخ تر از زهر*

نگو که عمر سفر نیست طولانی.

 

چرا خدا به صبوری مرا سفارش کرد؟

نمی شود که دلم تنگ دیدنت نشود

حکایت دل من را خدا نمی داند

تو خوب می دانی!

*حافظ: بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر