م. سروش: «مژده جانا که ز آئینه خبر خواهد شد»

« مژده جانا که ز آئینه خبر خواهد شد »

 

شب تاریک وطن باز سحر خواهد شد

فتنه زاهد بی مایه به سر خواهد شد

 

گُل شود غنچه نشکفته بستان وطن

خاک پُر برکت ما باز چو زر خواهد شد

 

وطنم مأمن دزدان و تبهکاران نیست

دولت ظلم نگون، زیر و زبَر خواهد شد

 

با فریب آمده بود آن دغل خرقه به دوش

بی شک از خانه به تدبیر، به در خواهد شد

 

غصّه و غم برود، یأس نماند بر جای

باغ لبخند پراز بار و ثمر خواهد شد

 

با غل و بند به جایی نرسد شیخ پلید

مُشتها باز گره، وقت خطر خواهد شد

 

غرّش شیر جوانان وطن می شنوم

سینه ها باز دگر باره، سپر خواهد شد

 

«اَبتر» است شیخ دغلکار پس از نکبت او

طرح نو قصّه نو، رسم دگر خواهد شد

 

ریشه ظلم که در خاک وطن گسترده ست

ای خوش آن لحظه، که مقهور تبر خواهد شد

 

منفعت گو نَبَرد آنکه در آمیخت به شیخ

که نصیبش همه جا رنج و ضرر خواهد شد

 

این تباهی برود، از پس آن بار دگر

دیده مسحور تماشای قمر خواهد شد

 

فرصتی هست که تو باز بیابی خود را

مژده جانا که ز آئینه خبر خواهد شد

 

صبح «مسعود» برآید زپس تیره شب

ظلمت ظلم، دگر گم ز نظر خواهد شد

 

چاره درد من و درد وطن آزادیست

بعد از آن، زهر همه شهد و شکر خواهد شد

 

ز سروشم خبر آمد که کسی در راه است

بگذرد شب به خدا، باز سحر خواهد شد.