سعید داوری: دلیلی برای زندگی

گاهی اوقات آدمی سکوت میکند. نه این که از فریاد کردن ابایی داشته باشد، بلکه بخاطر این که به آرامش نیاز دارد. اما آدمی است دیگر، گاهی اوقات هم باید سکوت را بشکند و بغض فرو خوردهی خودش را بیرون بریزد؛ بغضی که به گلوی آدم چنگ انداخته و دارد خفه اش میکند. آری، گاهی اوقات کنار آمدن با دردها، هر چه قدر هم که عمیق و جانکاه باشند، خیلی راحتتر از جواب دادن به زخم زبانهایی است که از اینطرف و آنطرف روح غمگین آدمی را هدف قرار میدهند. آن هم زمانی که بهترین عزیزت را از دست داده باشی.

هر کس که در موقعیت من باشد تلاش میکند که با غم از دست دادن مادر و با خاطراتی که به یادگار بجا مانده، خودش را از این آزمایش آنگونه که شایسته است بیرون بکشد؛ درست عین همین کاری که من الان تلاش میکنم انجام دهم. چرا که فقدان مادر عزیز و نازنینم، که آموزگار، راهنما و عاشقترین دوستم نیز بود برایم بسیار سخت و جانکاه است. وی برای من در سختترین شرایط، همواره نقطه اتکا بود، دستم را میگرفت و مرا از پیچ و خمها و ناهمواریهای مسیر عبور میداد. مرگ او براستی همچون حیاتش قرین تقوی و وارستگی بود؛ بی پیرایه، ساده و طبیعی بود. گرچه درگذشتش در اثر ایست قلبی بوده، ولی بر این باور هستم که آن قلب تپنده هرگز باز نخواهد ایستاد. میتوانید این تپش را در اشتیاق فروزان رزمندگان آزادی به رهایی وطنشان مشاهده کنید؛ میتوانید این تپش را در امید کودکان سرزمینمان به فردایی بهتر حس کنید؛ میتوانید این تپش را در فداکاری و از خودگذشتگی یاران در محنتها و مشقتها ببینید، و میتوانید این تپش را در عشق پایان ناپذیر مادران به فرزندانشان لمس کنید.
 
به هر حال من تلاش میکنم که این دوری و فقدان را آنگونه که شایسته و بایسته است پشت سر بگذارم. نه تنها بخاطر خودم، که برای آرامش روح مادرم که شایسته ی این آرامش است. اما چه کنم که در این اثناء ناگزیرم برای رسیدن به این آرامش، حتی شده دقایقی به چند موضوع مهم برای روشن شدن افکار عمومی و مخصوصا برای آن دسته از عزیزان و ایرانیان شریفی که این روزها در جریان خبر پرواز دریغ انگیز مادرم قرار گرفته اند بپردازم. اگرچه یقین دارم که خیلی از خوانندگان این سطور با من موافق هستند که اباطیل و یاوه های کاسه لیسان، ارزش پاسخگویی ندارد. اجیرشدگانی که نقش دایه مهربانتر از مادر را بازی میکنند و با ریختن اشک تمساح دارند دشنه جلاد را بر گردن قربانی تیزتر میکنند و درگذشت مادرم را مانند پیراهن عثمان علم کرده و در فضای مجازی و غیر مجازی علیه تنها آلترناتیو رژیم سفاک و ددمنش آخوندی سمپاشی میکنند. به هر حال بنظرم آمد که بهتر است حقیقت، که همواره اولین قربانی این یاوه گویان است، کمی بازگو شود.
از نغمه سرایان ثابت کُر کاسه لیسان ولایت «بی عاطفه بی اقبال» است که ناگهان خون خواه مادرم شده است. این پلیدک، که بویی از انسانیت نبرده، برایش قابل فهم نیست که چطور مادرم علیرغم بیماری صعب العلاجی که به آن مبتلاء بود، با فداکاری و از خودگذشتگی همیشگی اش خواسته بود که بیماران دیگری قبل از او برای معالجه به اروپا منتقل شوند. مادرم بوضوح همین را در دیدارش با من قبل از انتقال به آلبانی نیز گفته بود و تأکید کرده بود که مطلقا راضی نیست که قبل از برخی بیماران دیگر به آلبانی منتقل شود. آخر این «بی عاطفه ی» خودپرست که هم و غمی جز ادامه حیات ننگین خود ندارد چطور ممکن است چنین فداکاریی را درک کند؟ چطور ممکن است شجاعت و شهامت کسانی که با دستان خالی جلو تانکهای عراقی ایستادگی کردند را درک کند؟ آخر جبن و بزدلی و تسلیم، او را کر و کور و از انسانیت تهی کرده و الان این شجاعت، فداکاری و از خودگذشتگی را بعنوان نمونه های منفی از شهیدان مقاومت ایران بازگو میکند.
«بی عاطفه ی» بی مغز، در نقش یک منجی و فرشته مهربان، بزرگترین کشف و آخرین راه حل خود را ارائه میدهد: «چرا تحصنها و تظاهرات خود را بجای متمرکز کردن روی مسائل تبلیغاتی (که با پررویی و گستاخی هیچ مثالی از آنها نمیگوید و فوری از رویش می پرد!!) بر روی خروج آنها متمرکز نمیکنید!؟ ..... انتقالشان را به خانواده ها بسپارید تا آنچنان که بارها گفته ام آنها را با چنگ و ناخن و دندان هم که شده از عراق بیرون بیاورند!...»
به همین سادگی!!
براستی مگر قسمت اعظم فعالیت های سیاسی مقاومت ایران صرف موضوع بازاسکان نشده است؟ مگر بارها اعلام نکرده ایم که آمریکا، بعنوان اولین طرف مسئول در قبال حفاظت و امنیت ساکنان لیبرتی، باید فورا همه را ولو بطور موقت به آمریکا منتقل کند؟ مگر بار و مسئولیت انتقال همین تعداد هم که تاکنون انجام شده و بیش از 10 میلیون دلار برای مقاومت ایران هزینه داشته، بر دوش اعضاء و هواداران مقاومت ایران نبوده است؟ وانگهی مگر بازاسکان ساکنان لیبرتی بازی هفت سنگ یا گل کوچک است که با چنگ و ناخن و دندان «بی عاطفه هایی» مثل این سینه چاک ولایت به راه حل و سرانجام برسد؟ انگار نه انگار که موضوع سرنوشت آلترناتیو دمکراتیک یک دیکتاتوری خونخوار است، انگار نه انگار که سرنوشت و حقوق پایمال شده و به خون سرشته یک خلق در زنجیر در میان است، آن هم در زمانی که نظام بحرانزده ولایت مشغول نوشیدن زهر اتمی است و تا میتواند در این مسیر سنگاندازی میکند.
جالب است که این مامور وزارت ملبس به لباس خانواده! به گیجی، سردرگمی و اغتشاش و پریشان فکری و روحی خود نیز اذعان میکند و می گوید: ”میدانم که کلامم منسجم نیست“، ولی با این حال شهادت رزمندگان آزادی را با اسلوب یک دیکتاتوری قرون وسطایی مقایسه میکند. نظام ظالمی که مردم را شکنجه و اعدام میکند، خون در دل و اشک در چشمان آنها مینشاند، کامشان را تلخ و روزشان را شب میکند و براساس تمامی ملاکهای زمینی و آسمانی باید بزیر کشیده شود. و این دقیقا همان چیزی بود که مادرم بی امان و بی وقفه بخاطرش مبارزه کرد.
آلبر کامو گفته است: ”آنچه دلیلی برای زندگی کردن نامیده میشود، در عین حال دلیلی عالی برای مردن نیز هست“. حقیقتاً که دلیل زندگی و مرگ مادرم این بود که میخواست آزادی را برای مردم مظلوم و محروم ایران به ارمغان بیاورد و ریش و ریشه آخوندهای جنایتکار را بسوزاند.
یقین دارم که روزی فرا خواهد رسید که تمام اهدافی که مادرم زندگی خود را وقف آنها کرده بود محقق خواهد شد. با الگو قرار دادن مادر شهیدم که با عشقی بی پایان و اراده ای تسخیرناپذیر در راه آزادی، همواره رو به جلو حرکت میکرد، با شجاعتی بی همتا برای پذیرش خطر موانع را کنار می زد، با قدرتی روزافزون برای مقاومت میجنگید و با اشتیاقی بی تابانه برای پذیرش مسئولیت وظایفش را انجام می داد، من نیز با قدرت هرچه بیشتر مسیر وی را ادامه می دهم و یک لحظه در این مسیر از ایثار و فدا باز نمی ایستم .
زندان لیبرتی -  1خرداد
برگرفته از سایت ایران افشاگر