جمشید پیمان: سرزمین خسته مان هرگز چنین ویران نبود

دردمان بسیار بود و گریه را سامان نبود
در رثای ساده گی،جز دیده ی گریان نبود

گرچه ویرانی بسی دیده زمین خسته دل
سرزمین خسته مان،هرگز چنین ویران نبود

همدلی کردیم با دشمن،که ره جوئیم ازو
دشمن همراه مان،همراه و هم پیمان نبود.

گاه می لافید و می زد دَم ز انسان و خدا
جان او را همدلی یک ذرّه با انسان نبود

ساده دل بودیم و دیدیمش نشانی از خدا
در ورای چهره اش نقشی بجز شیطان نبود

گشت ویران جان خلقی از خطای دید شان
در پشیمانی ولیکن فرصت جبران نبود

بر سر دارند سرها هر زمان در هر کجا
در دل دژخیم دوران ذرّه ای احسان نبود

گرچه بگزیدند جمعی راه نفرین و دعا
چاره امّا آن میان جز خیزش و طغیان نبود

خسته ام زآن همره بن سست وامانده ز راه
آن گجسته جان کز اوّل بر سر پیمان نبود