جمشید پیمان: اندکند زنده گان پس از مرگ

( به یاد بهرام صادقی، در هژدهم دی، زاد روزش)

جمشید پیمان ، سیزدهم دیماه 1391

نمی دانم خودش نمی خواست نویسنده ای  مطرح در سطح جهانی شود یا شرائط محیطی و اوضاع و احوال اجتماعی و کیفیت روانی اش،این فرصت را از او دریغ کردند.اما همان آثار اندک باقی مانده از بهرام صادقی ،او را در ایران و حتی در میان نویسندگان فارسی زبان ، در طراز نخستین ها جای داده است.
به مناسبت سالروز تولدش و در گرامی داشت این نویسنده بزرگ کشورمان به اندازه توان و ظرفیتم می خواهم نگاه خودم را به مطرح ترین اثر او ، ملکوت، ابراز دارم.

زمانی که بهرام صادقی رمان ملکوت را نوشت و منتشر کرد سور رئالیسم و رئالیسم جادوئی
در ایران و در بین فارسی زبانان ،اگر هم نه غریبه،چندان آشنا نبودند.در وجهی دیگر هرچند تحت شرائط اجتماعی و سیاسی  ایران ،پوچی گرائی به ویژه در میان روشنفکران و هنرمندان رو به گسترش نهاده بود، اما نگرش های نیهلیستی نیز در ادبیات آن روزگار فضای اندکی داشت ،حتی از  کارهای نویستدگان غیر ایرانی صاحب سبک و مطرح در این زمینه ها تک و توکی ترجمه شده بودند. به اینها باید یک نکته مهم دیگر را هم بیفزایم ؛ بهرام صادقی هنگام نوشتن این اثر نویسنده ای جوان و بیست و شش ساله بود( متولد 18 دی 1315). شگفت انگیز این که بهرام صادقی پس از این اثر ، این روال را پی نگرفت و گویا ورودش به فضای رئالیسم جادوئی با توقفش در آن ، یکی شد و او در این زمینه مسیر اعتلا و تکامل را نپیمود. آیا او پس از این کار شگرف و در پی چند کار جزئی دیگر ،بر کار نویسندگی اش آگاهانه نقطه ی پایان نهاده بود؟ چنین پیداست و عللش بر من نامکشوف .
باری، من در این نوشته به فضای اجتماعی روزگار خلق این اثر و اوضاع و احوال سیاسی آن زمان و سر خوردگی های ناشی از شکست نهضت ملی ایران و تاثیرات احتمالی آنها بر روحیه ی فردی و سبک و سیاق کار های این نویسنده جوان نمی پردازم و سر راست خودم را به پیچ و خم ها و تو در توئی ها و فراز و نشیب های قصّه ی ملکوت می سپارم .

داستان در ساعت یازده شب آغاز می شود و چند ساعت بعد، پیش از رسیدن صبح و روشن شدن هوا ، ظاهرن به پایان می رسد . امّا فضا و فاصله ی این آغاز و پایان مختصر، به اندازه فضا و راهی است که انسان بر زمین طی و تجربه کرده است. پایان داستان ملکوت ، آغاز داستان ملکوت است و تکراری دیگر و تکرارهای دیگر را، و شاید تا بی نهایت، در برابر مخاطب می گذارد. مخاطبی که باید با این تکرار ها همراه شود و با تجربه های آن اینهمانی کند.
داستان ملکوت با بروز بیماری آقای مودت و با این جمله ی ناگهانی و بی پیش درآمد آغاز می شود :
" در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای « مودت»حلول کرد". و با تصمیم سه دوست او برای رساندنش به شهر و بردنش نزد رمال و جن گیر یا پزشک ، ادامه می یابد . و سرانجام با سکته یکی از این سه دوست ، مرد تاجر و متمول و خوش گذران و بسیار چاق، و عزم سه دوست دیگر برای بردن او به شهر و رساندنش به پزشک، و این بار نه رمال و جن گیر، به پایان میرسد. چند جمله دیگری که پس از این تصمیم بین آنها رد و بدل می شود تغییری در این روند نمی دهد .برای من خواننده یا بیننده ، از ورای آن چه بر آنها می گذرد، مرگ محتومشان آشکار ست. آن هم مرگی که از جانب کسی برای آنها رقم خورده است که قاعدتن باید شفا دهنده و زندگی بخش باشد( دکتر حاتم) . در این جا من خواننده با خودم می گویم درست است که در بیرون قصه ایستاده ام ، اما آیا من نیز یکی از اعضای این گروه نیستم؟(نفر چندم بودنش نه تاثیری دارد و نه اهمیتی) آیا وضعییت من درست شبیه وضعییت این چهار تن در پی آگاهی از تزریق آمپول مرگبار نیست؟ در همین حال از خودم می پرسم راستی چرا دکتر حاتم به طور همزمان کار حیات بخشی و مرگ آفرینی را انجام می دهد. آیا دکتر حاتم مظهر خداوندی است که می آفریند و می میراند؟ با این همه با خودم می گویم او بیشتر به شیطان شبیه است تا به خدا . زیرا شیطان و دکترحاتم هم قدرت شفا بخشی دارند و هم توان به سوی مرگ سوق دادن. اما هیچکدامشان از نیروی آفرینندگی برخوردار نیستند. و باز با خودم می گویم اگر نخواهم دکتر حاتم را شیطان یا خدا ببینم و یا از بنیاد باوری به وجود خدا و شیطان نداشته باشم ، حضـور مقّدر او را چگونه توضیح دهم؟ (هرچند که او خود را مامور شیطان معرفی می کند، مامور شماره 999). مگر نه اینگونه است که آدمی پای به هستی می گذارد تا به مرگ بیانجامد؟ این در ذات هر موجود زنده ای است و هیچ موجود زنده ای بدون دارا بودن این کیفیت ،موجود زنده محسوب نمی شود. بهتر است خود را به چنبره ی پرسش های بی پاسخ نیندازم و به خودم بقبولانم که دکتر حاتم نشان واقعیتی است که بر انسان ، و حتی فراتر از آن، بر هستی، مسلط است است و از آن گریزی نیست.واقعیتی اندک عمر یا دیر زی و حتی ملیون ها ساله . و این حکم از آنجا برای من به قطعییت نزدیک می شود که صادق بهرامی دکتر حاتم را پیر ــ جوانی می نمایاند که معلوم نیست کی و کجا متولد شده است و هیچ کس از اندازه سن او آگاه نیست  و در پایان داستان نیز می رود تا کارش را تکرار و تداوم بخشد بی آن که سرانجامی برایش متصور باشد.
بهتر می بینم به درون داستان باز گردم و نگاهی دوباره به این چهارتن آغاز گر قصّه و دیگر شخصیت آن داستان بیندازم:
ــ آقای مودت، ملّاک متمول خوش ذوق و خوش گذران و باورمند به نیروهای فوق انسانی .او چون به سرطان پیشرفته مبتلاست دکتر حاتم آمپول مرگ به او تزریق نمی کند.
ــ رفیق جوان آقای مودت، منشی اداره ، مرد پراگماتیکر و کلید هر قفل و راضی از وضع موجود.
ــ رفیق تاجر آقای مودت، مرد خوش گذارن و خود خواه و پرتوقع و زیاده طلب  اغلب ناراضی.
ــ رفیق ناشناس آقای مودت، فرد بسیار دان و کم گوی و نافذ و مرموز .
ــ دکتر حاتم، پزشکی در شهرستانی دور افتاده،با زندگی مرموز، پرکار، شفابخش و در عین حال مرگبار.
ــ م ـ ل، مریض دکتر حاتم ،آخرین فردی که دکتر حاتم در این داستان به قتلش اقدام می کند .
ــ ساقی آخرین همسر دکتر حاتم، که نه از طریق تزریق آمپول ، بلکه به دست او خفه می شود.
ــ شکو،خدمتکار و راننده مسن آقای م ـ ل، معشوق ساقی همسر دکتر حاتم.تنها فردی که دکتر حاتم از کشتن او در می گذرد .
در کنار اینها چند شخصیت دیگر هم هستند که حضوری غایبانه دارند:
ــ  ملکوت همسر سابق دکتر حاتم
ــ ملکوت همسر مرد جوان، منشی اداره و دوست مودت
ــ همسر م ـ ل
ــ پسر م ـ ل
( من در  توضیحاتم جز یکی دو مورد استثنائی نوشته ام را به متن داستان مستند نمی کنم ، شاید بتوانم خواننده این یادداشت را اگر هنوز داستان ملکوت را مطالعه نکرده است، به خواندن آن ترغیب کنم ).

 به نظرم بهرام صادقی در نوشتن این داستان به چند اسطوره ی مذهبی و غیر مذهبی توجه داشته است . اما حوادثی که در داستان رخ می دهند  دقیقن باز تاب آن اسطوره ها نیستنتد و با آنچه که اسطوره ها بیان میکنند متفاوت و حتی متضاد به نظر می رسند . این تاثیر پذیری برای صادقی در ملکوت اجتناب ناپذیر بوده است. اما او را به رو نویسی و باز گوئی اسطوره نکشانده است. اجازه دهید پیش از اشاره به این موضوع ، چند نکته مقدماتی را بگویم:
1ــ مسخ ، نوشنه فرانتس کافکا و سه قطره خون نوشته صادق هدایت و ملکوت نوشته بهرام صادقی.کدام یک از این سه داستان به مبانی و معیارهای رئالیسم جادوئی نزدیک شده اند یا دست کم رگه هائی از این سبک، ولو به صورت ابتدائی، در آنها دیده می شود؟آیا ملکوت در ادامه سه قطره خون شکل گرفته است؟ آیا بهرام صادقی برای نوشتن ملکوت تحت تاثیر هدایت و کافکا بوده است؟ شاید. اما هر چه بیشتر داستان ملکوت را می خوانم و آن را با مسخ و سه قطره خون مقایسه می کنم تفاوت های بنیادین فکری و درعین حال جهان های متفاوت روان شناختی سه داستان مرا بین قبول تشابهات و عدم ارتباط منطقی میان آنها بیشتر و بیشتر مردد می کند. با این همه در هر سه داستان گام هائی از معیار های ماژیک رئالیسم بارز اند. بعید نیست که بهرام صادقی از این دو داستان تاثیر پذیرفته باشد. یاد آور می شوم که هر دو داستان به زبان فارسی می توانسته اند در اختیار او بوده باشند. به هر روی من در ملکوت بیشتر زمینه های یک رئالیسم جادوئی نو پا را می بینم تا نوشته ای مبتنی بر اصول یا سبک و شیوه سور رئالیستی.جدا از این توضیح به نظرم بهرام صادقی رمان ملکوت را با طنزی گزنده ، به نگرش نیهلیستی  در آمیخته است .
2ــ ملکوت چیست؟ کیست؟ ملکوت همسر منشی جوان چه رابطه ای با ملکوت همسر مقتول دکتر حاتم دارد؟ چرا نام این دو یکسان است؟ قطعا این یکسانی تصادفی نیست.آیا میان این دو ملکوت و ملکوت خدا در آسمانها ارتباطی است؟ آیا ملکوت دکتر حاتم همان گذشته ی اسطوره ای انسان نیست که به دست انسان ویران شده است؟و تا انتها همچنان باز سازی می شود و نابود می گردد؟آیا ملکوت همسر منشی جوان، همان نگاه ماتریالیستی به جهان نیست که ایده آل بشر را در همین جهان و در دسترس توضیح می دهد، اما در واقع سرانجامی جز سر انجام ملکوت قبلی ندارد؟ آیا نویسنده نکوشیده است ملکوت خدا را در  حین تبیین دو ملکوت قابل دسترس و درعین حال فناپذیر(همسران دکتر حاتم و منشی جوان)، به سخره بگیرد؟
3ــ چرا بعضی از شخصیت های داستان دارای نام مشخصی نیستند؟ دکتر حاتم، مودت( که در پایان خودش را محمود مودت معرفی می کند)، ملکوت، ساقی و شکو را به نام می شناسیم. اما منشی جوان ، مرد چاق و مرد ناشناس فاقد اسم هستند؟ این نمی تواند تصادفی باشد .آقای م ـ ل میان این دو دسته جای دارد. در عین این که با م ــ ل مشخص میشود، با همین اشاره به دسته بی نام ها وارد میشود. چرا؟ پسر آقای م ــ ل هم فاقد نام است . آیا بهرام صادقی در این کار می خواسته است به ماندگاری بعضی نام ها در تاریخ اشاره کند و در مقابل آنها به میلیارد ها انسان بی نام و نشانی توجه نماید که در عین تاثیر گذاری در مسیر تاریخ، همواره گمنام باقی می مانند؟یا می خواسته است این نکته را بنمایاند که در سرنوشت محتوم انسان، نام و نشان تاثیری ندارد. آیا منشی جوان همان سرباز گمنامی نیست که در بسیاری از کشور ها به مناسبت های مختلف قبر شان گلباران میشود؟

4ــ البته میتوان به داستان ملکوت با توجه به اوضاع و احوال اجتماعی ایران در دهه سی شمسی از دید جامعه شناسی سیاسی نگاه کرد. می توان هر یک از شخصیت های داستان را سمبل و نمادی در مجموعه جامعه ایران آن روز دید یا حدس زد.برای نمونه به این توصیف که در فصل دوم آمده است دوباره نگاه میکنم: "... خاک سبز رنگ به هوا بر می خاست و در هم می پیچید و مثل خون به زمین می ریخت و باد سفید صفیر زنان از راه می رسید و آنگاه همه چیز سیاه می شد".سبز و سفید و سرخ  رنگ های پرچم ایرانند. آیا این توصیف اشاره ای به در هم پیچیده شدن تومار نهضت ملی و سلطه استبداد توام با سرکوب و بگیر و ببند ها و اعدام های سیاسی پس از سقوط حکومت مصدق نیست؟ یا از آن تاثیر نگرفته است؟
 پس از بیان این نکته ها باز گردیم و جای پای اسطوره ها را ببینیم .

ــ پسر م ـ ل از پدر دوری می کند و به مادر بسیار نزدیک است. م ـ ل او را میکشد. این اتفاق در داستان ملکوت حادثهیی است بر عکس آن چه در ادیپ شهریار روی میدهد . در نمایشنامه ادیپ شهریار، پدر به دست پسری که نمی داند او پدرش است، کشته می شود تا راه برای تقسیم عشق مادر بین فرزند و پدر بسته شود. در ملکوت پسر به دست پدر کشته میشود. در اینجا پدر مشخصن  و آگاهانه دست در خون پسر می کند و رابطه شدیدن عاطفی مادر و فرزند را با حذف فرزند ، می گسلد . می دانیم که در افسانه ادیپ شهریار، سرانجام وقتی ادیپ به این راز پی می برد که ناخواسته و نا آگاهانه پدر را کشته و با مادر خویش همسر و همبستر شده است ، خود را کور می کند. م ــ ل در داستان بهرام صادقی که عمدن و با آگاهی ژرف پسر را می کشد، در روند پشیمانی و پریشانی با قطع اندام های خود به مجازات خویش ، آن هم نه یکباره بلکه به تدریج، می پردازد؟ آیا این کار همان گونه که خودش هم تلویحن اشاره می کند نوعی انجام  اختیاری مجازات، به ازاء کشتن پسرش  است؟ اگر آری چرا در انتها از ادامه دادن منصرف می شود و به خود میقبولاند که به زندگی عادی باز گردد؟ آیا وقتی که بهرام صادقی شخصیت م ـ ل و به یژه قبول رنج قطع اندام و رنج ناشی از قتل پدر را می نوشته است نگاهی به آیه لقد خلقنا الانسان فی کبد( قطعن و بی تردید که ما انسان را در رنج  ــ  رنج همزاد انسان است ــ آفریده ایم) از سوره بلد قرآن نداشته است؟ رنجی که هم در زمان زنده بودن پسر با م ـ ل همراه بوده است و هم پس ازکشتن پسر گریبانش را رها نکرده است.رنجی که اصولن گریبان انسان را رها نمی کند.
کشته شدن پسر به دست پدر و پشیمانی او در داستان ملکوت نیز یاد آور یک افسانه ایرانی  است که فردوسی آن را سروده است: داستان کشته شدن سهراب به دست رستم و زاری ها و خود زنی های رستم پس از کشتن سهراب .
از نگاهی دیگر آیا کشته شدن پسر به  دست پسر یادآور قربانی شدن اسماعیل به برداشت قران و اسحاق به برداشت تورات، به دست ابراهیم نیست؟ هم م ـ ل و هم ابراهیم وقتی تصمیم به کشتن پسر میگیرند عاشق پسران خود هستند. آن که به ابراهیم فرمان کشتن پسر را میدهد، در باورهای ادیان ابراهیمی خداوند است. اما برای نا باورمندان آن فرمان دهنده در وجود انسان چیست؟ چرا آن نیروی مرموز در داستان ابراهیم بر کشتن پسر به دست پدر اجازه نمی دهد،اما بر م ـ ل تسلط می یابد؟ آیا تفاوت در حضور زنی نیست که م ـ ل در رابطه با آن به پسرش حسادت می ورزیده و هیچ نیروئی قادر به مهار این حسادت نبوده است. در حالی که در داستان ابراهیم ، وی به قربانی کردن فرزند راضی نبود و تنها اطاعت از خدا و کسب رضای او باعث بردن اسماعیل ، یا اسحاق،به قربانگاه شد .
در وجهی دیگر وقتی م ـ ل در حال کشتن فرزندش است فرزندش به او می گوید:« آخ! پدر چرا مرا واگذاشتی». این جمله، آخرین کلام عیسا پیش از به صلیب کشیده شدن را به یاد می اورد که خطاب به خدا گفت:« آه پدر، مرا ترک نکن!».شباهت بسیار زیاد سخن عیسا به خدا و کلام پسر م ـ ل به پدرش، در داستان ملکوت حامل چه پیامی می تواند باشد؟ آیا م ـ ل نماد خدا است؟ به ویژه که  دو  حرف م و ل نیز ذهن را به این سو میراند که ممکن است نشانه اختصاری ملکوت خدا باشد. اگر این فرض را بپذیرم ناچارم در رابطه با این قتل یا به تاویل های دیگری بپردازم یا به نادرست بودن برداشت یا برداشت ها یم اذعان کنم. و سرانجام این که کشته شدن پسران به دست پدران آیا بیان نمی کند که پدر در اینه ی وجود رو به رشد پسر، مرگ خویش را می بینید؟و البته تلاشی بهوده برای توقف این روند؟ 

ــ چرا دکتر حاتم  وقتی که سر انجام  آخرین همسرش ،ساقی، را راضی به هم بستر شدن با خودش می کند ، بدون انجام نزدیکی جنسی او را خفه می کند؟ می دانیم که ساقی با شکو ، راننده م ـ ل رابطه پنهانی جنسی دارد. چرا این رابطه پنهانی شکل گرفته است؟ آیا این نگاه که ساقی زن محیل و خیانتکاری است ، پاسخی مناسب به این چرا می باشد یا ناشی از ساده دیدن صورت مساله است؟ آیا ارضاء نشدن انگیزه جنسی ،به عنوان مهم ترین انگیزه طبیعی انسان پس از تشنگی و گرسنگی، هم در ساقی و هم در شکو منجر به این رابطه پنهانی نشده است؟ این رابطه نه از نظر اخلاق اجتماعی و فرهنگ حاکم، بلکه از نظر روانشناسی تا چه حد قابل ملامت است؟ آیا از این زاویه اصولن می توان آن را سرزنش کرد؟ موقعیت ملکوت ، همسر منشی جوان چگونه باید توضیح داده شود ؟آیا دکتر حاتم همان گونه که ملکوت همسر پیشینش را کشته است  در یک اینهمانی آمپول های مرگزا را به ملکوت، همسر منشی جوان، تزریق کرده است؟ یک پرسش دیگر: آیا دکتر حاتم که کار کشتن به طور اعم را بر عهده دارد، آخرین همسرش را به خاطر پی بردن به رابطه او و شکو می کشد یا در ادامه  انجام وظیفه ای که در امر نابود کردن دارد؟ و آخرین پرسش: آیاکشته شدن ساقی به دست دکتر حاتم و قتل پسر م ـ ل به دست پدر علل یکسانی دارند و از مشابهت های بنیادینی برخوردارند و قابل مقایسه اند یا این که فقط در محتوم بودن امر مرگ اینهمانی دارند؟

ــ دوست ناشناس آقای مودت و دکتر میمانند.  دکتر حاتم میماند تا کار همزمان شفا بخشی و مرگ زائی را به پیش ببرد و دوست ناشناس میماند تا همواره شاهد آگاه همه ی رویدادها باشد. دوست ناشناس آقای مودت همه را می شناسد ولی خودش برای همه نا آشناست. او هم شادمان می شود و هم غمگین اما نه در ایجاد شادی سهمی دارد و نه در تولید غم نقشی. اصلن او در این قصّه چرا حضور دارد؟ او نه خداست ، نه شیطان ، نه نیروی طبیعی و نه قدرت ماوراء طبیعی. او فقط به تاریخ شبیه است و با این که خودش در شکل گیری حوادث نقشی ندارد، تحت تاثیر رویدادهائی که در ضمیرش نقش می بندند، گاه به شادی و گاه به اندوه متاثر می شود . و این درحقیقت شادی و اندوه انسان از نگرش به تاریخ است.

نکته ی پایانی :
ــ آیا داستان ملکوت صرفا زاده ی تخیل و توهم بهرام صادقی بوده است ؟ آیا بهرام صادقی در این داستان یک رؤیای خودش  و یا فرد دیگری را  باز گفته است یا این که داستان دارای طرح پیش ساخته و مبتنی بر اهدافی از طرف او بوده است؟ این ها را فقط بهرام صادقی می تواند پاسخ گوید . اما من خواننده همان گونه که در آغاز اشاره کردم چنین می اندیشم که بهرام صادقی در داستان ملکوت، هستی و مرگ انسان و فاصله ی میان آن دو را توضیح داده است. صادقی کوشیده است زندگی کوتاه هر فرد را با زندگی تاریخی انسان در هم بیامیزد و  توضیح دهد که آنچه در این فاصله ی اندک رخ می دهد ضرب در زمانی می شود که نهایتش نامعلوم اما مسیرش معلوم است. از تولد تا مرگ و همه ی رویدادهای ساده و پیچیده ی آن و  تکرار و باز هم تکرار از تولد تا مرگ . ماهیت آن چه این تکرار را شکل می دهد با توجه به داستان ملکوت یگانه ولی شکل رویدادها متفاوتند: همواره باید برای گریز از مرگ اجتناب ناپذیر راهی جست. یکبار آقای مودت را نزد دکتر حاتم می برند و بار دیگر دوست تاجر او را نزد دکتر دیگری و بار دیگر...
شاید بهرام صادقی  شخصن نیز درگیر چنین وقوفی بوده است که در پی این داستان و تا آخر عمرش، که به پنجاه سالگی هم نرسید(12 آذر 1363) دست و دلش دنبال کار نویسندگی به طور جدی نرفت. آیا بهرام صادقی به درک و باوری از پوچی رسیده بود و امر ناگزیر و اجتناب ناپذیر  افسانه ی سیزیف را پذیرا شده بود؟ و شاید به همان نتیجه ای رسیده بود که دکتر حاتم در پایان داستان ملکوت به منشی جوان توصیه کرد:
 
" دکتر حاتم به منشی جوان رو کرد و گفت:
من تاکنون چنین کاری نکرده بودم، پیش از وقت کسی را خبر دار نمی کردم، اما به خاطر شما . زیرا به شما علاقه پیدا کرده ام. به خاطر شما که جوان و پاک هستید و فلسفة زندگیتان را برایم تشریح کردید و به خاطر ملکوت زیبایتان، این بار دست از عادتم برداشتم. شما می توانید در این چند روز باقی مانده، در این یک هفتهء باقی مانده، به اندازه صدها سال عمر کنید، از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوانید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دوشاهکار موسیقی گوش کنید. چه فرق میکند؟ اگر قرن ها هم زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس اهمیّت مسئله فقط در کیفیت است و نه کمیّت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سال های سال تکرار نمی کند. به عقیدهء من یک هفته زندگی در این جهان کافی است، به شرط آنکه آدم از تاریخ مرگ خود واقعا خبر داشته باشد و شما این موهبت را دارید. بنابراین چه جای نگرانی است؟شما در دم مرگ هیچ حسرت و اندوهی نخواهید داشت".

نوشته را با گرامی داشت یاد بهرام صادقی و نگاهی به شعر «کتیبه» اثر مهدی اخوان ثالث
که در آغاز دهه ی چهل و در همان حال و هوا و فضای رمان ملکوت سروده شده است به پایان می برم.
فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود،
                                                            [ تا زنجیر.
***
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش بود.

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،
[ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا
[ گوشمان را ،چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.

          ***                      
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند. 
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد، 
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.    
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام: 
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
***
نشستیم
و     
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.