جمشید پیمان: شو سیاوَش ای پریشان، بگذر از پروانِگی

 

 

دیده بگشا وُ ببین، مقصد نباشد ناپدید

رفتنِ مهتاب دارد از سپیده دَم نوید

 

بی ‌پَر وُ بالی بهانه کردن از بی همّتی‌ست

راهِ رفتن  را اگر بستند، می‌باید پرید

 

کس نماند منتظر تا تو شَوی همراهِ او

بستر‌آهنگَت رها کن، بگذر از خوابِ مَدید

 

گنجِ آزادی نمی‌آید به آسانی به دست

 باید از جان بگذری، باید کشی رنجِ شدید

 

بیمِ موج از جان برون کن چون شَوی دریا‌‍سپار

کی توان لرزنده‌دل، از دامنِ طوفان جَهید

 

هیچ در هیچی، اگر بی عشق گردی هم‌سَفَر

هستی‌ات را، ای مسافر، عشقِ سوزان آفرید

 

دل به آبِ زمزم وُ کوثر در این وادی مبند

آب از چاهِ وجودت این زمان باید کشید

 

شو سیاوَش ای پریشان، بگذر از پروانِگی

تن در آتش زن، گذر از چنبرِ گفت وُ شنید

 

شورشی شو تا به شَهرَت بشکنی بزمِ سکوت

باش عیسا، تا چلیپا گردد از نامت خَنید

 

شست ‌و ُ‌شویی کن به آب دیده وُ با خونِ دل

سجده کن آنگه صمیمانه بر ایرانِ شهید.

 

 جمشید پیمان ۳۰ آبان ۱۴۰۴