رهایی، پیش از آنکه حادثهای سیاسی باشد، تحولی درونی است. انسان، پیش از آنکه در زنجیر بیرونی گرفتار شود، در ذهن خود به بند کشیده میشود. استبداد از آنجا آغاز میشود که انسان از اندیشیدن بازمیماند و بار مسئولیت خویش را به دیگری میسپارد.
شجاعتِ اندیشیدن، نخستین شرط آزادی است؛ زیرا بیآن، ذهن به سکون خو میگیرد و «بودنِ اصیل» جای خود را به «وجودِ در انقیاد» میدهد.
شجاعت، نه فضیلتی اخلاقی، که شیوهای از بودن است.
انسان، افکنده در جهان، محکوم به انتخاب است - انتخاب میان زیستن در اضطرابِ آزادی یا آرامش در اطاعت.
آنکه از این اضطراب میگریزد، اختیار اندیشیدن را به قدرت و قرائت مسلط واگذار میکند.
این همان لحظهی زایشِ بردگی ذهن است؛ لحظهای که انسان از آزادی وجودی خود چشم میپوشد تا در اطمینانِ دروغینِ قدرت بیاساید.
شر، در اصل، از همین نقطه آغاز میشود؛ نه از بیرون، بلکه از درونِ تسلیم و انفعال. آنکه شجاعت را در ذهن دفن کرده است، دیگر نمیاندیشد، بلکه برایش اندیشیده میشود. اینجاست که فرد نه از سرِ شرارت، که از سرِ بلاهت، به ابزار شر بدل میشود. این سازوکار تنها در رأس قدرت متوقف نمیماند، بلکه در تار و پود جامعه تکرار میشود؛ در لحظهای که انسان از شجاعت اندیشیدن تهی میگردد به انبوهی بدل میشود که نمیپرسد، بلکه تکرار میکند - تکرارِ روایتِ جاری. بدینسان، بیآنکه بخواهد، به تداوم شر یاری میرساند.
استبدادِ بیرونی از همین سکوتِ درونی تغذیه میکند؛ از زخمی که بر پای جامعه و زبانش نشسته است - زخمی که از نور گریزان است تا در نمورِ سایه شب زیست کند.
سوفی شول، آن دختر جوانِ آلمانی در واپسین روزهای زندگیاش، پیش از آنکه فاشیسم تنِ او را به مسلخ ببرد، از همین زخم سخن گفت: «آنچه ما گفتیم و نوشتیم را بسیاری در دل همانگونه میاندیشند؛ تنها جرأت ندارند آن را بیان کنند.»
نظامهای اقتدارگرا و توتالیتر با القای ترس به جامعه، تسلیم را شرط بقا و مقاومت را آغازِ فنا و بیثمر مینمایانند.
در چنین فضایی، تماشای ظلم را عادی می خواهند تا ذهن حساسیتِ اخلاقی خود را از دست بدهد و در کنار همان نیرویی بایستد که در ژرفای وجودش از آن بیزار است. اما ترفندِ استبداد در همینجا پایان نمییابد. نظامهای فاشیستی، برای تداوم سلطه، تنها به زور و سرکوب متوسل نمیشوند؛ آنان ذهن را تصرف میکنند و واژهها را از معنا تهی میسازند. در چنین نظامی، واژگان، سربازانِ قدرتاند: «آزادی» را «آشوب» میخوانند، «مقاومت» را «خیانت» و «مبارز» را «منافق» یا «تروریست».
این جابهجاییِ معنا بخشی از همان مکانیسمِ انقیاد است؛ زیرا تا هنگامی که مردم، زبانِ قدرت را تکرار میکنند، اندیشه از امکانِ رهایی بازمیماند.
درمنطقِ فاشیسم، حقیقت همواره متهم است.
هر صدای آزاد، تهدیدی برای نظمِ دروغینِ قدرت است، پس باید پیش از خاموش کردنش، بدنامش کرد.
تخریب، مقدمهی حذف است. رژیم های استبدادی دریافتهاند که آسانتر از کشتنِ انسانِ آزاد، کشتنِ معنای آزادی در ذهن اوست. از همینرو، روایت را میدزدند و تصویرِ مبارز و مجاهد را در آینهٔ دروغ میشکنند تا مردم نه در چهرهٔ او، که در سایهٔ تحریفشدهاش بنگرند.
این ترفند، استمرارِ همان انقیادِ ذهنی است؛ زیرا جامعهای که به دروغ خو کرده، خود ابزارِ سرکوب میشود.
مردمی که فریادِ آزادی را پژواکِ دشمن بپندارند، بیآنکه بدانند، پاسدارانِ داوطلبِ استبدادند.
و چنین است که شر در لباسی نو، با چهرهای آشنا بازمیگردد - نه از بیرون، بلکه از درونِ ذهنهایی که دیگر جرأت اندیشیدن ندارند.
وقتی پردهها فروافکنده شوند، چشمها زاده می شوند و آنکه بدنامش کرده بودند، چهرهٔ رهایی را مینمایاند.
در آن دم، زبان دوباره از اسارت بیرون میآید و واژهها معناهای راستین خویش را بازمییابند.
«خیانت» بار دیگر به «وفا» بدل میشود، «تروریست» به « رزمنده آزادی»، و تاریخ، روایتِ خود را از نو آغاز میکند - نه با دستخطِ قدرت، که با خون و آگاهیِ رهاییبخشان.
رهایی از این چرخهٔ اسارت، از لحظهای آغاز میشود که انسان، رنج را نشانهٔ بیداری بداند، نه لعنت.
درکِ رنج، آغازِ آگاهی است. در این معنا، آزادی نه عطیهای از بیرون، که حاصلِ شورشی درونی علیه جهل و ترس است.
آزادی آن لحظه است که انسان دریابد جز خود، نجاتدهندهای ندارد.
این لحظهایست که ذهن از اسارت رها میشود و استبدادِ بیرونی فرو میریزد؛ چشم بینا میشود و دشمن را میبیند، گوش صدای پیشتازِ رهایی را به ترنمی زیبا میشنود و زبان، راویِ قرائتِ تاریخِ آن میگردد. این همان لحظهایست که رهاییِ حقیقی از دلِ آگاهی میگذرد - آگاهی به اینکه نجات، در شجاعتِ اندیشیدن و ایستادن است، حتی در رنج.
تحول از همین نقطه آغاز میشود؛ حرکت، جای سکون را میگیرد؛ بنبستها شکسته میشوند؛ طلسمِ «راهی وجود ندارد» فرو میریزد، چراکه هر گام به جلو، خود معمارِ راه است.
در این مسیر، دیگر تنها نیستی؛ رهنوردهایی تو را در آغوش میگیرند که دشمن، «دشمنت» میپنداشت. گویی میوهٔ ممنوعه خورده باشی و چشمانت به حقیقتِ وجودیات باز شده باشد؛ تولدی دیگر، و جهانی که اکنون میبینی نه آن است که به تو القا میکردند.
خدا را دگرگونه میبینی و خاوران را نه خاکِ نفرینشده، بلکه معنای زندگی و عشقِ عاشقانِ شرزه و مجاهد را «مجاهد» و نه «منافق» و «کافر». ننگِ روایتگرِ قرائتِ مسلط را از تن دور میکنی و خود، تاریخ را روایت میکنی، آنگونه که با چشمانِ نو میبینی.
این لحظه، شکستِ غولِ استبداد است و دمیدنِ نسیمِ آزادی -
زیرا شر، زمانی پیروز میشود که اندیشه به سکوت رضایت دهد.