شکنجه در خارج از زندان
بازجوهای اوین چگونه خانواده زندانیان سیاسی را شکنجه میکنند
غلام ترشیزی
به موضوع شکنجه در درون زندان های جمهوری اسلامی پرداخته شده است ولی من کمتر شنیده ام که در مورد شکنجه در خارج از زندان های جمهوری اسلامی مطلبی نوشته شده باشد.
قبل از تولد پسرم کسری روزی پدرم که برای دیدن ما به اتفاق مادرم به آمریکا آمده بود مرا به کناری کشید و شروع به درد و دل کرد. وی به ناگاه با چشمانی اشکبار و گرفتگیی در گلو رو بمن کرد و گفت «تو و همسرت پدر و مادر نشدید تا بفهمید که من و مادرت چه می کشیم».
من می دانستم که وی در مورد ناپدید شدن و دستگیری و شکنجه و در نهایت اعدام های برادرانم بهروز, بهمن و رضا بدست عوامل جمهوری اسلامی می گوید ولی حسی را که وی می خواست منتقل کند به عنوان یک پدر درک نمی کردم.
پسرمان متولد شد و اولین تکان به من و همسرم روزی اتفاق افتاد که وی برای اولین بار بعد از گرفتن گواهینامه رانندگی به تنهایی به منزل یکی از دوستانش رفت..
بعد از چند ساعت دیدار با دوستش، کسری تلفن کرد که در راه بازگشت می باشد و ما بیست دقیقه تخمین زده بودیم که به منزل میرسد. بیست دقیقه شد نیم ساعت و از کسری خبری نبود. نگران شده بودیم ولی به روی خود نمی آوردیم. نیم ساعت شد 45 دقیقه و هردو نگران از منزل خارج شدیم و منتظر آمدن کسری.. تا بعد از یک ساعت نور ماشین وی را دیدیم و خوشحال که بلاخره آمد. او را در اغوش گرفتیم و علت دیرکرد را پرسش؟ با خنده جواب داد که راه را گم کرده بودم و طول کشید تا راه را پیدا کنم. منزل ما در حومه شهر است و تمام جاده ها شبیه هم.
با این مقدمه در مهرماه سال ۶۰ روزی بهروز برادر کوچکم از منزل بیرون می رود و شب به خانه بر نمی گردد. پدر و مادرم نگران میشوند و نمی دانستند که چه بلایی بر سر بهروز آمده است. هر دو با تمام مکانهایی که فکر می کردند می توانند اطلاعی از بهروز بگیرند تماس گرفتند منجمله دانشگاه، بیمارستان ها، کلانتری ها،کمیته ها و حتی زندان ها، ولی خبری از بهروز نبود. به مدت ۱۷ روز تمام به کمک تمامی فامیل و دوستان و آشنایان تمام سطح تهران را جستجو کردند ولی خبری از بهروز نبود تا اینکه یکی از اقوام تیتر روزنامه کیهان را دیده بود مبنی بر اعدام ۷۳ نفر و در اوج ناباوری، نام بهروز ترشیزی فرزند علی را در میان اعدام شدگان میبیند.
مقامات جمهوری اسلامی خبر دستگیری, بازجویی , دادگاه و اعدام بهروز را به پدر و مادرم اطلاع نداده بودند و من نمی توانم تصور کنم که ایشان چه شکنجه ای را در این ۱۷ روز از ناپدید شدن بهروز کشیده بودند و چه حالی از شنیدن خبر اعدام وی پیدا کردند. کسری ۴۰ دقیقه دیرکرده بود و ما دیوانه شده بودیم و پدر و مادرم فقط خدا می داند که چه کشیدند و چگونه خبر اعدام بهروز را تحمل کردند.
این پایان شکنجه نبود, جسد بهروز را مقامات گفتند که خود دفن کرده اند و به اصرار پدر آدرس قبری را در بهشت زهرا دادند. پدر و مادرم مطمئن نبودند که آدرس قبر واقعی باشد.
هنوز اثرات این شکنجه تمام نشده بود که برادر دیگرم بهمن ناپدید می شود و جستجو برای وی آغاز می شود بدون نتیجه. برادر دیگرم رضا به مادرم می گوید که ممکن است بهمن را هم مانند بهروز دستگیر کرده باشند و مقامات دوباره دروغ می گویند که نمی دانند وی کجاست.
رضا به مادرم می گوید که مقامات جمهوری اسلامی ممکن است که وی را شناسایی کرده و به سراغ وی نیز بیایند و از مادرم میخواهد که با وی برای مدتی پنهان شوند.
روزی که مادرم با برادر دیگرم رضا به دنبال یافتن مکانی بودند، هر دو ناپدید می شوند
حال برای پدرم، همسر و دو پسرش بهمن و رضا ناپدید شده اند و وی نمی داند که کجا هستند و اینبار تنهایی روزها به پرس و جو ادامه میدهد، بدون اینکه به نتیجه ای برسد.
روزها برای پدرم بدین منوال بمدت یکماه سپری شد تا مادرم به خانه برگشت.
مادرم تعریف می کرد که وی را به اتفاق رضا دستگیر کردند و به زندان اوین بردند و در زندان مادر و پسر را روبروی هم شکنجه می کردند که اقرار کنند که با مجاهدین در ارتباط هستند. مادرم میگفت درد ضربه های کابل به تن خودم قابل تحمل بود ولی ضربه های کابل به تن رضا برایم درد آور تر بود و قابل تحمل نبود. در زندان به مادرم گفتند که بهمن در درگیری کشته شده است.
حال پدر و مادرم می دانند که رضا در زندان اوین است و از فردای بیرون آمدن مادرم از زندان, برای ملاقات رضا به اوین می روند. اینبار اما، بازجوها شکنجه پدر و مادرم را با انکار حضور رضا در زندان اعمال میکنند. نگهبان به ایشان می گوید که در اینجا زندانیی به نام رضا ترشیزی نداریم. مادرم با گریه پاسخ می دهد که وی مطمئن هست که رضا در زندان است و دوباره نگهبان با لحن بی تفاوتی می گوید اسمش اینجا نیست و فردا بیایید! این امروز و فردا کردن ها چهار ماه و نیم طول می کشد. وقتی بازجوها میبینند که پدر و مادرم از پیگیری دست برنمیدارند، ناچارأ به بودن رضا در زندان اعتراف میکنند.
بعد از چند روز وقت ملاقاتی می دهند و پدر و مادر با رضایی مواجه می شوند که در زیر شکنجه آسیب فراوانی دیده، ولی سعی میکرده با تبسم و خنده، آنرا از پدر و مادر بپوشاند.
رضا می گوید که یک دادگاه چند دقیقه ای برایش تشکیل داده اند و به هفت سال زندان محکوم شده است
پدر و مادر در این هفت سال، در حالی که داغ دو پسر را بدل دارند، با سختی زیاد هربار به محل زندان در کرج برای ملاقات رضا می رفتند که خود شکنجه بود
بعد از هفت سال به رضا می گویند که می بایست توبه کند تا «آزاد» شود و توبه وی می بایست واقعی باشد و برای اثبات واقعی بودن می بایست به دیگر زندانیان تیر خلاص بزند. رضا دست رد به سینه آن جانیان میزند و سرانجام
رضا نیز در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ سربدار می شود.
شکنجه پدر و مادر با اعدام بهروز و بهمن و رضا تمام نمی شود و هر وقت خبر از بی خبری پدر و مادری را در مورد فرزندانشان می شنیدند دوباره شکنجه می شدند که انگار خاطرات پسران خود دوباره زنده شده است. شما چه نامی برای این حکومت می توانید بگذارید؟
به امید فرارسیدن روزی که این جانیان حاکم بر میهنمان در مقابل عدالت قرار گیرند و جانفشانی های فرزندان مردم ایران طی 60 سال مبارزه با دیکتاتوریهای شاه و شیخ به پیروزی برسد.
بهروز نابغه ای بود که در پانزده سالگی دیپلم گرفت و در نوزده سالگی سال چهارم رشته مهندسی مکانیک در دانشگاه علم و صنعت بود.
بهمن فارغ التحصیل مهندسی صنایع از داشگاه علم و صنعت، و رضا فارغ التحصیل رشته معماری از دانشگاه ملی ایران بود.
روزگار غریبی است نازنین