حسین یعقوبی: خشمگین از استبداد، هراسان از انقلاب، مدخلی بر بحران روشنفکری در حاکمیت ترس

 

برتولت برشت، شاعر و یکی از تأثیرگذارترین چهره های تئاتر قرن بیستم، در اواخر دهه‌ی ۱۹۳۰، در تبعید شعری دارد، چون آینه‌ای برای همه‌ دوران‌، برای روشنفکرانی که در برابر ستم، سکوت اختیار کرده‌اند:

«چه زمانه‌ای است این،
که سخن گفتن از درختان،
تقریباً جنایتی‌ست،
چون در خود، خاموشی در برابر آن‌همه بیداد را دربر دارد.»

«Was sind das für Zeiten,
wo ein Gespräch über Bäume fast ein Verbrechen ist,
weil es ein Schweigen über so viele Untaten einschließt!
»

این نیشخند تلخ، امروز بیش از هر زمانِ دیگر، در برابر “روشنفکری” معنا می‌یابد که در میدان آتش، بجای زبان عصیان هنوز زبان استعاره را نشت می دهد؛ “روشنفکری” که در کافه‌ها و صفحات مجازی از استبداد خشمگین است، اما در برابر خطر، لب میگزد. خشمش راستین است، اما بی‌دندان؛ واژه‌هایش پرشور، اما بی‌خطر. از استبداد می‌نویسد، اما نه از انقلاب؛ از سانسور می‌نالد، اما درونی آن را به زیرکی پذیرفته است. این نوشتار، تلاشی است برای واکاوی همین دوگانگی: خشم از استبداد و وحشت از انقلاب.

روشنفکری که قلم و زبانش با جوهر و زبان گسست در نیامیزد، در سایهً ترس دیوار گم می‌شود؛ ترسی که با «خرد»، «مصلحت» و «تاکتیک» توجیه می‌شود. دو زبان دارد: یکی برای نقد قدرت، و دیگری برای بقا. از ظلم می‌نویسد، اما در آستانه فرومی‌ریزد. ظاهرا خشمگین است، اما در باطن نه. جایی که باید فریاد باشد، با تحلیل توجیه می‌شود؛ جایی هم که باید تصمیم باشد، دور می‌شود.
در قاموس او، «عقلانیت» اغلب نام مستعار «ترس» است؛ ترس از حذف، از تبعید، از انزوا. چنین ترسی، ذهن را پیش از هر استبداد دیگری به اسارت می‌گیرد. او از سانسور می‌نالد، اما سکوت را از درون می‌پذیرد. این همان لحظه‌ای است که «عقلانیت» جای شجاعت را می‌گیرد و تردید، جای تصمیم را. قدرت دیگر نیازی به حذف او ندارد؛ او قلمش را از پیش باخته است.

در چنین گفتمانی، نوعی خشمِ بی‌خطر حاکم است. از ظلم می‌گوید، اما نه از برانداختن، از آزادی می‌نویسد، اما نه از هزینه‌اش. از مردم می‌گوید، اما نه از همراهی. اسطوره های آزادی غیربومی را می ستاید، اما چشمانش در تمکین به اجبارِ حاکم در مقابل پیشتازان قهرمان میهن نابینا می شود! وقتی از او پرسیده شود چرا به میدان نمی‌آید، به سرفه می افتد.
اما تاریخ دروغ نمی گوید که هیچ انقلاب در شرایط مهیا آغاز نشده است. تغییر، همواره از دل بحران و آشفتگی زاده می‌شود، نه از ثبات و احتیاط. واقع‌گرایی چنین روشنفکری، در حقیقت، نوعی پذیرش تدریجی شکست است؛ شکستی که با زبان و واژه های زیبا پوشانده می‌شود.
وقتی روشنفکر، خطر را وانهد و به تحلیل بسنده کند، ناخودآگاه به استمرار همان نظامی کمک می‌کند که از آن می‌نالد.
جای آتش، دماسنج را؛ جای شور، تفسیر را و جای شکستن، توضیح را عرضه می‌کند. در این فاصله‌ی میان تحلیل و عمل، استبداد نفس می‌کشد. روشنفکری که در پی «انقلابِ بی‌هزینه» است، در واقع شریک نظم موجود است — نه از سر نیت، که از سر انفعال.

انقلاب، پیش از آن‌که رویدادی سیاسی باشد، یک دگرگونی است. اگر ذهن از مرز ترس نگذرد، خیابان هرگز تغییر نخواهد کرد.
جائیکه واژه از خطر بترسد، دیگر واژه نیست، که تزئین است.
روشنفکری که برای موقعیتش می‌نویسد، نه در برابر قدرت، که در خدمت آن است.
آزادی، بی‌خطر زاده نمی‌شود؛ و خشم، اگر در حصار ترس بماند، به طنز و آهِ بی‌اثر بدل می‌شود - همان چیزی که استبداد را تکان نمی دهد، که خشنود می کند.

روشنفکرِ اتوکشیدهِ امروز، میانِ دو فریاد زندگی می‌کند: یکی علیه ستم، و دیگری علیه خطر. آزادی را بدون هزینه می خواهد.
اما تا وقتی فریادِ دوم بلندتر باشد، ستم ماندگار است.
روشنفکرِ خشمگین از استبداد دینی، با وحشت از انقلاب درمی‌افتد؛ از حاشیه به میدان می رود، تا ننگ تسلیمِ مزین به خشونت پرهیزی از چهره اش فروافتد. چرا که هیچ نظامی با احتیاط سقوط نکرده است، و هیچ روشنفکری با سکوت، جهان را نجات نداده است.

مردم هنگامی روشنفکر را همدرد و همراه خود می‌دانند  که خشمش، دوباره معنا بیابد - نه در انتزاع، نه در شعر، نه در بیانیه، که در میدان، که در همراهی، که در کنار آنانی که  ایستاده‌اند. در میدانی که استبداد بر ورود در آن تابلوی مطلقا ممنوع نصب کرده است.
آن روز، روشنفکر، هم راه است و هم راهیست به رهایی.