ماشین سرکوب تئوکراسی حاکم مدام جان می ستاند. سیاست اعدام به شتابی هولناک رسیده است. آمارها از فاجعهای تکاندهنده حکایت میکنند: تنها در سپتامبر ۲۰۲۵، دویست تن به دار آویخته شدند. این اعداد خشک و بی روح نیستند، هر کدام آینهی رنج یک خانواده و پژواک خاموشی یک زندگیاند. اما اعدام تنها بریدن رشتهی حیات یک انسان نیست؛ رخدادیست که در ذات خود میکوشد «زندگی» را خاموش کند. مرگ را به عنوان قانون مینشاند و میپندارد با کشتن میتواند آینده را مهار کند. غافل است از اینکه زندگی، هر دم نو میشود؛ میزاید، میشکفد، و از دل همان تاریکی، نوری تازه قد میکشد. این چوبههای دار، در حقیقت اعترافیاند به ناتوانی. حکومت میخواهد با مرگ، اندیشه و اعتراض را نابود کند؛ اما زندگی از درون همین مرگها قد برمیآورد. هر اعدام، ضربهایست بر ریشههای مشروعیت آن و هر جانِ گرفته، بذری میشود که در حافظهی جمعی جوانه میزند. تئوکراسی میخواهد زندگی را بمیراند، اما زندگی سر باز میزند. اعدام، نهایت درماندگیِ قدرتیست که از زایش دوبارهی زندگی هراس دارد. در برابر این چرخهی مرگ، ایستادگی یعنی وفاداری به نیروی زایای زندگی؛ همان نیرویی که هیچ چوبهی داری توان خاموشیاش را ندارد. مقاله نگاهی اگزیستانسیالیستی به این رخداد دارد. |
هر اعدامی نه نشانهای از قدرت، که عریانترین اعتراف به ضعف است؛ اعترافی به هراسِ حاکم از نفس ِ آزاد ِ دیگری. استبداد، چون زمینی سرد و بیحاصل، در آتشی که خود بر خرمن زندگی میافکند، میسوزد. او با گرفتن تجربهی زیستن، با خاموش کردن شعلهی هستی در انسان، میپندارد که سلطهی خویش را پایدار میسازد. اما این تنها راهی است که زمین یخزدهی استبداد میشناسد: ایجاد رعب، کاشتن ترس، و بریدن جان. هر اعدامی پردهدری از ضعف استبداد است؛ تلاشی نومیدانه برای خاموش کردن نفس دیگری. اما آنکه میکُشد، در حقیقت از خودِ زندگی هراسیده است. استبداد با رعب زنده است. میخواهد با مرگ حکومت کند، با ترس دوام آورد. آنجا که نوری خاموش میشود، نوری دیگر برمیخیزد؛ آنجا که جان به بند کشیده میشود، معنا در حافظهی جمعی میدمد و ماندگار میگردد. خون ریختهشده، خاک را بارور میکند و زندگی از اعماق تاریکی سر برمیآورد.
و با این همه، زمین خود علیه این جهانِ دروغین طغیان میکند. «جهان» را نمیتوان در زنجیر کشید؛ چرا که آنگونه که هایدگر گفت، «جهان میجهاند» ("Die Welt weltet", Martin Heidegger). هستی در ذات خود سر برمیکشد، میروید، و راهی به بیرون میگشاید. جلاد، در جهل خویش، نمیداند که حتی خون ریختهشده نیز به ریشههای معنا آب میرساند. معنا در دل زمین فرو میرود، جوانه میزند، و در حافظهی جمعی ماندگار میشود. جلاد نمیداند که مرگ، اگر به دست استبداد باشد، نه پایان که آغاز است؛ نه نیستی که فزونیِ حضور. این همان «جهانیدنِ جهان» است: برآمدن و شکوفیدن هستی در دل تاریکترین لحظهها. ملایانِ ِ شهوتزده، که گمان میکنند با خاموش کردن نور زندگی میتوانند سلطهی خویش را جاودان سازند، در حقیقت با هر اعدام، چراغی دیگر در آسمان معنا میافروزند. آنان بر زندگی تیغ میکشند، اما زندگی از نو و از جایی دیگر برمیخیزد. زیرا جهان، در ذات خود، نه سکون است و نه تسلیم؛ بلکه جهش است، رویش است، و «گشودگی» بیپایان حقیقت.
هر اعدامی شکافیست در حقیقتِ بودن؛ زخمیست که استبداد بر پیکرهی خویش میزند. آنکه جان را خاموش می کند، در ژرفای وجود ِ خود از حیات میهراسد؛ چرا که زندگی همواره گشوده است، همواره میجهد، همواره جهان را جهان میکند. زمینِ سردِ استبداد میخواهد جهان را در قفسِ سکوت و هراس محبوس سازد. اما جهان، به ماهیت خویش، سرکشی میکند: آنجا که جان خاموش میشود، معنایی دیگر سر برمیآورد؛ آنجا که چراغی خاموش میشود، افقی تازه گشوده میگردد. این است «جهانیدن» جهان؛ رویشِ هستی از دل تاریکی.
اعدام نه عدالت است، نه قدرت؛ بلکه تنها نشانهی عجز حاکمان در برابر زندگیست. هر اعدام تلاشی است برای گسترش سکوت. برای بریدن ریشههای زیستن. اما زندگی، حقیقتیست که هرگز اسیر نمیشود. هر بار که طنابی بر گردن جوانی میافتد، جهان علیه این زمین سرد میشورد. معنا در دل حافظهی جمعی ما ریشه میدواند؛ خاطرهی جانهای گرفتهشده، به زبانی بدل میشود که هیچ تیغی نمیتواند آن را خاموش کند. استبداد میپندارد با رعب پایدار میماند، گمان میبرد که با آویختن انسان به طناب، میتواند جهان را در قفسِ سکوت محبوس کند. اما تاریخ نشان داده است: رعب تنها شتابدهندهی سقوط اوست. زیرا زندگی همواره از نو زاده میشود، همیشه میجهد، همیشه گشوده میشود. جهان، در ذات خود، سرکشی میکند. رویش و زایش معنا، حتی از دل مرگ. حاکمِ ستمگر خاموشی میخواهد، اما ناخواسته فریاد میآفریند؛ فراموشی میخواهد، اما خاطره میسازد؛ نیستی میخواهد، اما حضور میزاید. استبداد شاید بتواند تنها را به دار بکشد، اما نمیتواند هستی را اسیر کند. زندگی همواره از نو برمیخیزد
باز ماندگان
اعدام تنها جان محکوم را نمیگیرد، بلکه هستی بازماندگان او را نیز زخمی میکند. این رخدادی است که کل جهان بازماندگان را دگرگون میسازد. آنان سالهای طولانی در ابهام و اندوهی جانفرسا میزیند؛ غمی که چون سیلاب در روانشان جریان دارد. تصویر و طنین صدای اعدامی، در جان و ضمیر فرزند، همسر، دوست، پدر و مادر او همواره حضوری سنگین و پایدار دارد. خاطرات، صدای او، حتی گوشه گوشهی خانه، کارگاه خیاطی یا پسکوچههای شهر، از حضور نادیدنیاش لبریز است؛ همچون سایهای که پیوسته همراه دوستان و عزیزان باقی میماند. روزها، ساعتها و فصلها به تمامی با یاد او آمیختهاند. این رنج، رنجی جانکاه است؛ خلائی سهمگین که همه جا دهان گشوده است. دلتنگی برای دیدار دوباره هرگز فرو نمینشیند. کابوسِ این حقیقت که او دیگر بازنخواهد گشت و هرگز نخواهد خندید، آتشی در جان بازماندگان میافکند. در این بنبست تنهایی و اندوه، غم بهتدریج جای خود را به خشم و کینه میسپارد؛ و این کینه، آبستن انتقام است. داغدیدگان، در کمین فرصتی برای برافروختن آتش.
با اعدام، تنها یک زندگی پایان نمی یابد؛ بلکه گسستی در جهانِ بازماندگان است. آنان ناگهان به درون خلائی پرتاب میشوند که نه قابل پرکردن است و نه قابل انکار. هایدگر میگوید ما در جهان «افکنده» شدهایم، و اعدام این «افکندگی» را بهطرزی عریان بر بازمانده آشکار میسازد: حضوری که دیگر حضور ندارد، و غیابی که هر لحظه، با صدایی، تصویری یا خاطرهای بازمیگردد. حتی ریتم عادی زندگی، آکنده از پژواک «غایبی» است که همچون سایهای دائمی باقی مانده است. این «نبودن»، همهجا دهان گشوده و خود را تحمیل میکند. مرگ عزیزی، بهویژه در شکل خشونتبار و ناگهانیِ اعدام، این حقیقت بنیادین را بهطرزی عریان آشکار میکند: هستیِ دیگری، که بخشی از افق وجود ما بود، ناگهان فرو میپاشد و ما را در برابر «نیستی» قرار میدهد. حضورِ غایبِ اعدامی در صداها، تصاویر و خاطرات، بازمانده را در حصار خویش نگاه میدارد در این رویارویی، غم به خشم و کینه بدل میشود؛ زیرا نبودِ معنا، عطش انتقام را میزاید. بازمانده، در مرز میان رنج و شورش ایستاده است. این تجربه نه فقط اندوهی فردی، که تکانی هستیشناختی است؛ زیرا هر آنچه آشنا بود، به ناآشنایی بدل میشود. جهان دیگر همان جهان پیشین نیست؛ همهچیز به رنگ فقدان درمیآید.
در پرتو اندیشهی کامو، این وضعیت شکل دیگری مییابد. بازمانده با پوچی (Absurd) مواجه میشود: تضاد میان میل انسان به معنا و خاموشی سنگین جهان. پرسش محوری این است که چرا باید زندگی ادامه یابد، هنگامی که عزیزترین پیوندها به شکلی عبث و دلخراش گسسته شدهاند؟ این مواجهه با پوچی، امکان لغزش به سوی یأس، خشم و حتی انتقام را در خود دارد. اما کامو پیشنهاد دیگری میدهد: شورش در برابر پوچی. نه شورش کورکورانهی انتقام، بلکه پذیرش بیمعنایی و خلق معنا در دل همین وضعیت. بازمانده میتواند یا در زنجیر خشم گرفتار شود، یا از دل فقدان و رنج، امکانی تازه برای زیستن و دگرگون کردن ِ زمین سرد استبداد بیافریند.
کینه همچون باری در جان میروید. بازمانده میپرسد: آیا انتقام میتواند این خلأ را پر کند؟ یا تنها پردهای موقت بر پوچی خواهد بود؟ در این بزنگاه است که راهها دو شاخه میشوند: یا غرق شدن در یأس و خشم، یا همانگونه که کامو میگوید، «عصیان»؛ شورش در برابر پوچی، تا معنایی نو بیافریند. معنایی نو از زندگی، مبارزه و در افکندن جهانی نو. جهانی بدون اعدام و گرفتن جان دیگری. بنابراین، تجربهی بازماندگان اعدام، در عین جانکاهی، میتواند لحظهای اگزیستنسیالیستی باشد: رویارویی با نیستی، تجربهی عریان پوچی، و امکانی برای بازاندیشی در معنای بودن. پرسش اساسی این است: آیا این رنج به چرخهی انتقام بدل خواهد شد، یا به نقطهای برای آفرینش معنایی نو و زیستنی اصیل در جهانی که یر خرابه های زمین کهنه ستمگر می روید.
این زیستی است آگاهانه. در چنین زیستی، هر خنده، هر نگاه و هر لحظه، وزنی دیگر پیدا میکند. بازمانده اگر بتواند از دل رنج، معنایی نو بیافریند، آنگاه خلأیی که اعدام بر جای گذاشته، نه پر میشود و نه فراموش، اما بدل میگردد به نیرویی برای زیستن آگاهانهتر.
خلع ید از حکمرانیِ فاشیسم دینی» پیششرطِ لغو اعدام
خواست لغو اعدام از حکومتی که بر شلاق و چوبهی دار استوار است، توهمی بیش نیست. از فاشیسم دینی نمیتوان انتظار داشت ابزار بقا و ستون اصلی قدرتش را کنار بگذارد. برای چنین نظامی، اعدام نه یک «روش»، بلکه شالودهی حیات و رمز استمرار است. از همین رو، مطالبهی لغو اعدام در چهارچوب این نظام، در بهترین حالت سادهانگارانه و در واقعیت، بیهوده است. تنها خواست واقعی و خردمندانه، خلع ید از چنین حکمرانیست؛ مبارزهای عادلانه برای برچیدن نظامی که حیات خود را از مرگ میگیرد. برچیدن بساط فاشیسم دینی اولین قدم برای لغو اعدام است. وقتی یک نظام «زندگی» سیاسیاش را بر تهدید مرگ و حذف «دیگری» پایهگذاری کند، هر مطالبهای که به «تعدیل» رفتارِ آن نظام بخواهد اکتفا کند، در عمل اصلاح ناپذیریِ آن را نادیده میگیرد. «خلع ید» در این معنا نه صرفاً «سرنگونی» بهعنوان هدف انتقامجویانه، بلکه بازگرداندنِ مشروعیتِ سیاسی به مردم و تبدیلِ ساختارها از مکانیزمهای تولیدِ مرگ به مکانیزمهای تضمین حقوق است. این خوانش با تأکیدِ برنامههای مقاومت بر «انتقالِ قدرت» و برقراری قواعد مبتنی بر حقوق بشر و آزادیهای بنیادین همخوانی دارد.
ضرورت یک برنامه جامع
برای آنکه خواستِ لغو اعدام عملی شود، نیاز به چارچوبی است که:
۱. مبنای حقوقی جدید را تعیین کند (لغو مجازات در قانون)،
۲. نهادها را بازطراحی کند (دادگاههای مستقل، حق دفاع، حق تجدیدنظر)،
۳. فرهنگ قضایی را تغییر دهد (از مجازات کیفری به بازپروری و ترمیم)،
۴. مکانیزمهای نظارتی و التزامبخش بینالمللی و داخلی ایجاد کند.
طرح دهمادهایِ خانم رجوی — که صراحتاً بر جدایی دین و دولت، عدالت قضایی، حقوق برابر و لغو اعدام تأکید میکند — نمونهای از چنین چارچوبِ جامع است که لغو اعدام را در بافت تغییرات ساختاری پیشبینی میکند.
عدالتِ انتقالی: چگونه با اعدامهای گذشته برخورد کنیم؟
مسئله بعدی این است که پس از «خلع ید» چه کنیم با میراث اعدامها و شکنجهها؟ پاسخ مؤثر معمولاً ترکیبی از: مستندسازی جرایم، پیگیری قضاییِ عاملانِ جنایاتِ نظامی و امنیتی، ایجاد حقایقیاب مستقل، و برنامههای بازسازی و غرامت برای قربانیان است. بدون این تدابیر، لغو رسمی اعدام ممکن است به احساس بیعدالتی و انتقامجوییِ پنهان بینجامد؛ اما با اجرای یک برنامهٔ عدالتِ انتقالی شفاف، میتوان اعتماد عمومی را بازسازی و فضای سیاسیِ سالمی برای گفتوگو و سازندگی ایجاد کرد. این سرفصلها جزو مواردی است که گروهها و طرحهایی که خواهان «برچیدن دستگاه سرکوب» هستند، روی آن تأکید میکنند. طرح ده ماده ای مقاومت ایران تضمین کننده این عدالت است.
دکترعزیز فولادوند
مهر ۱۴۰۴ - October 2025