این شعرم مبین نگاهم به در یایی است که در میانه ی شهریور شصت سال پیش، از چشمه ی زلال م .ح جوشید:
تو را دیدم شبی جایی
میان خیلِ خورشیدان ِخاموش وُ
سپرده دل به تاریکی.
به بیداری فرا خواندی مرا
با چشم بیدارت
و خواب از دیدگان خسته ام بگریخت.
گذشتم از خط خفتن
خطِ پا در گِلِ ماندن
سفر آغاز رفتن شد
ز شهر من
به عشقآباد گُلخندت.
رها گشتم،
رها گشتم
ز شب های پُر از خورشید
ـ همه خاموش، همه تاریک ـ
رها از من، رها از ما
شدم جاری بهسوی تو
تو ای پیدای ناپیدا.
در این دریای توفانی
سفر از من به چشمانت
رها از دامن ابر وُ
سفر از قطره ی باران
بهسوی تو،
به ژرفای دلِ دریا !