عزیز فولادوند: آزادی به مثابهٔ بنیان وجودی انسان

 

بُعد معرفت ‌شناختی آزادی

آزادی در حقیقت، دریچه‌ای است که جان را به آسمان حقیقت می‌گشاید. آزادی نه تنها شرط شناخت و بنیان تفکرعقلانی است، چنان‌ که کانت بر استقلال اندیشه تأکید داشت، بلکه راهی است برای دیدار خویشتن. آنگاه که ذهن از بند جزمیات رها شود و استقلال یابد، آینه‌ای برای حقیقت می‌شود. آزادی در این افق، گشودگی به روشنایی است. در عرصه سیاست اما آزادی ، اغلب بهانه‌ای برای قربانی شدن خویش در برابر قدرت و مصلحت می‌یابد. در این عرصه، مفهوم آزادی اغلب در معرض تقلیل یافتن به مصالح و منافع قدرت‌هاست؛ به همین دلیل «آزادی سیاسی» می‌تواند در بزنگاه‌های تاریخی قربانی «مصلحت‌اندیشی» گردد. بر خلاف این نگاه اما در اخلاق، آزادی با مسئولیت هم ‌نفس است. در جغرافیای بی ‌مسئولیتی، آزادی جز سراب نیست.
عرصه هنر هم، عرصه یکه تازی «آزادی» است: میدان خلاقیت، آفرینش و شکوفایی استعدادهای وجودی. آزادی، بذر آفرینش و خلاقیت هست؛ تنها به «انتخاب» فروکاسته نمی‌شود، بلکه در «آفریدن» و شکوفا کردن توانهای پنهان ِ جان معنا می‌گیرد. انسان در عرصه هنر از «انتخاب سیاسی» صرف فراتر می‌رود و به خَلق می‌رسد. .و سرانجام در ژرفای سنت‌های عرفانی، آزادی چیزی جز رهایی درونی نیست؛ رها شدن از بندهای هوس و تعلق. بدین‌ سان، آزادی راستین پلی است میان اندیشه، اخلاق، هنر و سلوک روحانی. فرو ریختن دیوار تعلقات، و گشودگی به افقی که در آن جان سبکبار می‌شود. این آزادی، عمیق‌تر از آزادی سیاسی است و می‌تواند روح سیاست را نیز از نو معنا کند.

 

مفهوم آزادی، هنگامی که صرفاً در چارچوب فلسفهٔ سیاسی محدود شود، در اسارت همان حوزه باقی می‌ماند. سیاست، به ‌تنهایی میدان گسترده‌ای برای تبیین این مفهوم نیست؛ زیرا می‌توانند آن را به تدریج و به بهانه‌های گوناگون محدودتر و محدودتر کنند: گاه به نام «مصلحت» نظام، گاه به استناد شرایط بحرانی چون جنگ، و گاه با ادعای مقابله با سوء‌استفادهٔ «دشمن» خارجی. اما اگر تلقی ما از آزادی، ریشه در بنیان‌های فلسفی و انسان‌شناختی داشته باشد، اگر آزادی را در پیوندی ناگسستنی با سرشت انسان بدانیم، و اگر نگاه ما به آن فراتر از مرزهای سیاست و در ساحت فلسفه شکل گرفته باشد، آنگاه آزادی به امری غیرقابل معامله و غیرقابل چشم‌ پوشی بدل می‌شود؛ به مسئله‌ای از سنخ «بودن یا نبودن». چنین نگرشی به آزادی، از مبانی هستی‌شناختی و بینش اگزیستانسیالیستی سرچشمه می‌گیرد و خیانت ‌پذیر نیست، چرا که نیروی محرکهٔ کنشگرِ این نوع فهم از آزادی، خودِ آزادی به مثابهٔ یک امکان اصیل هستی است، نه مصلحت یا منفعت زودگذر.

در بُعد معرفت‌شناختی، آزادی شرط امکان اندیشیدن آزاد و رهایی از قید پیش‌ داوری‌هاست؛ در بُعد اخلاقی، آزادی جدایی‌ناپذیر از مسئولیت است و تنها زمانی اصالت می‌یابد که فرد بتواند پاسخگوی خویش و دیگری باشد؛ در بُعد زیبایی‌شناختی، آزادی با آفرینش و خلاقیت درهم ‌تنیده است، جایی که انسان نه صرفاً «انتخابگر» بلکه «آفریننده» است؛ و در بُعد معنوی، آزادی به معنای رهایی درونی و گسستن از اسارت هوس‌ها و تعلقات فهم می‌شود. با وجود این غنا، تلقی صرفاً اگزیستانسیالیستی از آزادی به دلیل تمرکز بیش از حد بر فرد، در معرض نقد قرار دارد. چنین نگرشی اگرچه عمق هستی‌شناختی آزادی را برجسته می‌کند، اما گاه پیوند آزادی با تاریخ، جامعه و ساختارهای عینی قدرت را نادیده می‌گیرد. آزادی، اگر صرفاً به ساحت فردی فروکاسته شود، در خطر تبدیل شدن به تجربه‌ای شخصی و منزوی قرار می‌گیرد، در حالی‌که آزادی واقعی در عرصهٔ اجتماعی و جمعی نیز باید متحقق شود. از این رو، نگاه فلسفی به آزادی زمانی تمامیت می‌یابد که هم جنبهٔ وجودی فردی آن و هم افق تاریخی و اجتماعی‌اش در نظر گرفته شود.

برای مریم رجوی، آزادی نه یک ابزار سیاسی، که جانِ جهان است. او آزادی را فریادی زودگذر نمی‌بیند، بلکه روح زندگی و حقیقت وجود انسان می‌داند؛ همان رازی که بودن را به معنا می‌آراید و انسان را شایستهٔ نام «آزاد» می‌سازد. مریم،‌ آزادی را اصل بنیادین حیات انسانی می‌داند؛ امری که نه ابزار سیاست، بلکه غایت زندگی است. در این افق، آزادی، جانمایهٔ انسان و سرچشمهٔ معنا برای بودن است.

 

به یاد آوریم اسپارتاکوس را!

آری، همان بندهٔ شورشگر که در واپسین خطابه ‌اش به یاران خود، به سپاه بردگان چنین گفت: «ما برای آزادی می‌جنگیم!» اما  فردای آن روز، او و شش‌هزار تن از بردگان بر صلیب رفتند. هیچ ‌یک طعم بیرونی آزادی را نچشیدند، هیچکدام آزادی را تجربه نکردند، اما چه باک؟ اسپارتاکوس و یارانش در خود ِ آزادی مصلوب شدند، نه در میدان ساختگی خون و نمایش، نه در صحنهٔ ساختگی نبرد گلادیاتورهای اسیر و در بند در کولوسئوم (در رم)  برای اربابان. آری، در اینجا پارادوکسی است شکوهمند و در عین‌حال تلخ: او برای آزادی برخاست، در حالی ‌که در محاصره دشمن بود و شکست فردا، حتمی. اما چه باک! او انتخاب کرد، و انتخابش همان بود که باید می‌ بود. این است معنا و فلسفه زیستن با آزادی: زیستنی که ارزشش نه در پیروزی نهایی، که در راستیِ راه و صداقتِ انتخاب، انتخابی اصیل؛ چرا که آزادی به حقیقتِ راهی که پیموده می‌شود، معنا می‌یابد. زیستنی که شکوهش نه در نتیجه، بلکه در صداقتِ انتخاب است.

از منظر رایج آزادی، همان رهایی از زنجیرهای بیرونی است: گسستن از اسارت عینی یا درهم شکستن یوغ دیکتاتوری. و این البته حقیقت دارد. اما این تنها یک چهرهٔ آزادی است. آزادی والاتری نیز هست: رهایی از جبرهای درونی، رهایی از ترس‌ها، از توهم‌ها، از هنجارها  و سنت ها، از گذشته های غبار گرفته، از هوس‌ها و از سایه‌های سنگینی که انسان را در بند می‌کشند. بدانید! تا این رهایی درونی حاصل نشود، حتی اگر همهٔ زندان‌های بیرونی ویران گردند، انسان همچنان اسیر خواهد ماند. بسیار کسان آزادی را در رهایی از زنجیرهای بیرونی می‌جویند. این یک چهرهٔ آزادی است. اما، آزادی مرتبه‌ای والاتر دارد. آزادی حقیقی، رهایی از درون است: رهایی از زنجیرهایی که در ژرفای جان بر دست و پای انسان می‌پیچند. این آزادی، همان آزادی اصیل است؛ آزادی‌ای که در ژرفای روان انسان ریشه می‌دواند. رهایی از حسادت، از کینه، از اسارت در منیّت، از نخوت و حقد، از خواستن ِ جهان صرفاً برای خویش. آزادی از سنت‌های دست ‌وپاگیر، از هنجارهای «قبیله‌ای» و منافع طبقاتی، حزبی یا گروهی. چنین آزادی، آزادی‌ای شورانگیز، رهایی‌بخش و عمیقاً انسانی است؛ نگاهی که از ساحت وجودشناختی می‌آید و به لایه‌های بنیادین هستی انسان می‌رسد.

آیا انسان توفیق می یابد از این چالشها سرافراز بیرون آید. یک انسانشناسی عمیق می تواند ما را رستگار کند.

اگر این آزادی درونی به‌ دست نیاید، اگر دل و جان آدمی از اسارت رها نگردد، حتی اگر همهٔ زندان‌ها و دیکتاتورها برچیده شوند، انسان همچنان در بند خواهد ماند.

 

ستیز با «منیّت فرو برنده»

در منظومهٔ فکری اریش فروم، دو دستگاه نظری «داشتن» و «بودن» در ستیزی دائمی قرار دارند. در منطق «داشتن»، انسان در بند جبرهای بیرونی است؛ اسیر نام، شیفته شهرت و قدرت، گرفتار میل به تملک، تملک دیگری، زن، فرزند، یا انبوه اشیاء. در این نگرش، هویت نه بر اساس کیفیت وجودی، بلکه بر پایهٔ مالکیت تعریف می‌شود. چنین فردی ممکن است از نظر سیاسی، اجتماعی و مدنی «آزاد» باشد: حق رأی داشته باشد، نظر خود را بی‌پرده بیان کند، در محیطی دموکراتیک زندگی نماید. اما از منظر وجودشناختی، آیا او حقیقتاً آزاد است؟ یا آنکه در اعماق، زیر فشار فرهنگ مصرف و مناسبات کالایی، از هویت تهی گشته و در اسارت نوعی آزادی ِ ظاهری غوطه ور است. انسانی با رویکرد «بودن»، آزاد و رهاست؛ نه به این معنا که در بندهای بیرونی نیست، بلکه چون در لایه‌های ژرف درونی خود، از وابستگی‌های کالایی و جبرهای روانی رهایی یافته است. او حتی در قفس، در میدان شکنجه، یا در اسارت، همچنان «آزاد» است، زیرا داوطلبانه تسلیم نمی‌شود و در وسیع‌ترین معنای آزادی می‌ستیزد. چنین انسانی گوهر آزادی را با دستانی لرزان، همچون ودیعه‌ای مقدس پاس می‌دارد؛ برای آیندگان، در وفاداری به قوانین بنیادین آفرینش.

این همان جایی است که «آزادی» از یک امتیاز سیاسی به یک تعهد وجودی بدل می‌شود، و «بودن» نه فقط شکلی از زیستن، که شیوه‌ای از وفاداری به حقیقت هستی است. در این نقطه، انسانِ رها از جبرها می‌تواند بگوید: «مقاومت می‌کنم، پس هستم» — هرچند این مقاومت بهایی سنگین داشته باشد. این هزینه تنها از جنس وابستگی‌های مادی یا خانوادگی نیست، بلکه عمیق‌تر است: دگرگونی‌ای درونی، پالایش ژرف روان از نیروهای بازدارنده و سایه‌های تاریک. چنین تحولی تنها با آنچه کیرکگور «پرش ایمانی» می‌نامد، امکان بروز می‌یابد؛ جهشی که با دگرگونی ایمانی یا برکندن «نقاب ایدئولوژیک» و درافتادن با «منیّت فرو برنده» (مریم رجوی) آغاز می‌شود. در این لحظه، کشاکشی سهمگین شکل می‌گیرد، نبردی نه صرفاً با نیروهای بیرونی، بلکه با کهن‌ترین و ریشه‌دارترین خصم: خود ِ متورم و خودخواه. این میدان، بهایی سنگین می‌طلبد. چه ‌بسا انسان‌هایی که درمواجه با آنچه مولوی «ام‌الرذایل» می‌خواند (یعنی منیّت) از پا بیفتند، میدان این ستیز را ترک کنند و سرانجام، تسلیم شوند. این‌جاست که روشن می‌شود آزادیِ اصیل نه در ترک مال و مقام، بلکه در غلبه بر ام‌الرذایل ِ درون است؛ و این، دشوارترین و گران‌ترین «آزادی» است.

بدون رهایی درونی، آزادی، حتی با استقرار دموکراسی، همواره در معرض تهدید خواهد بود. زیرا بذر استبداد و فرهنگ ولایت‌ مداری، در اعماق روان انسان نهفته است و هر لحظه امکان بروز و باز تولید دارد. بنابراین، باید ریشه‌های این استبداد درونی خشکانده شود. این، پروژه‌ای برای «زیستن» است، نه صرفاً یک تاکتیک سیاسی؛ پروژه‌ای برای انسانی که قصد دارد رهایی را به معنای واقعی کلمه رقم زند. بی‌آنکه نبرد درونی آغاز و به سرانجام رسد، نبرد با استبداد بیرونی، جز شکلی فرمالیستی و در نهایت عقیم نخواهد بود. تاریخ نیز این مدعا را بارها تأیید کرده است: تنها «رهاشدگان»، آنان که از درون آزاد شده‌اند، معلمان حقیقی ما هستند؛ به آنان می‌توان اعتماد کرد و بر گفته‌هایشان تردید نورزید، زیرا آزادی را نه در واژه، بلکه در ژرف ‌ترین لایه‌های وجود تجربه کرده‌اند.

شعلهٔ آزادی را فقط آزادگان می‌توانند فروزان نگاه دارند، نه شیادان. در خوانش دینی، می‌توان پرسید: آیا امام حسین، در حلقهٔ محاصره و با اندک‌ترین تجهیزات نظامی، در برابر دشمنی انبوه، مجهز و بی‌رحم که ظاهراً «آزاد» بود و همه‌چیز در اختیار داشت، در اسارت بود یا آزاد و رها؟ پاسخ، از دل تاریخ برمی‌آید: او در اوج محاصره، آزاد بود، آزاد در معنا و آزاد در ایمان. امام حسین برای پاسداشت «حریت» و دفاع از گوهر ارزش‌های انسانی، تابلویی ایمانی و ماندگار در تاریخ اندیشه و زیست بشریت آفرید. او معنای آزادگی را نه در پیروزی نظامی، بلکه در قلب اسارت و در برابر استبداد مطلق به تصویر کشید؛ تصویری که با همهٔ دارایی‌ها و جان خویش بر بوم تاریخ نقش زد. این تابلو، که نماد فدا و ایستادگی است، در دوردست‌های تاریخ همچنان می‌درخشد و آزادی را از ژرفای ایمان تعریف می‌کند. تصویری جاودان که به بشریت عرضه شد، چون درفشی در دستان مریم رجوی برافراشته مانده و در رفتار و منش او تداوم یافته است. یارانش این تجربه را نه‌ فقط در عرصهٔ عمل، بلکه در لایه‌های درونی خویش جاری ساخته‌اند. در این معنا، مریم آموزگار آموزه‌های کبیر انسانی در روزگار ماست، شاهدی زنده بر اینکه آزادی اصیل، حتی در محاصرهٔ کامل، شکست‌ناپذیر است.

 

مانیفست زن، نیروی تغییر

ما، زنانی که قرن‌ها در حصار سنت‌های مردسالار و خوانش‌های تحریف ‌شده از دین به بند کشیده شدیم، امروز صدای شکستن زنجیرها را به گوش تاریخ می‌رسانیم. ما دیگر «ضعیفه» نیستیم؛ ما نیروی تغییر‌ایم: این است آن مانیفست.

در جهان اسلام، جایی که قرائت‌های سنتی و مردسالارانه از دین، زن را در مقام «ضعیفه» و تابع مرد می داند، مریم رجوی با شعار «زن، نیروی تغییر» در پی شکستن این تصویر ایستا و تاریخی است. او خوانشی نو از اسلام ارائه می دهد؛ خوانشی که بر بنیاد ارزش‌های اومانیستی و کرامت انسان ایستاده است. این نگاه، نه صرفاً اصلاحی درون‌دینی، بلکه دعوتی به رنسانسی فکری است که بتواند بنیادهای کهن و تبعیض‌آمیز را به چالش بکشد. این اسلام، در خوانش مریم رجوی، آیینه‌ای است که چهرهٔ حقیقی زن را به ما بازمی‌گرداند؛ نه سایهٔ تحریف ‌شدهٔ قدرتمداران را. اسلامی که زن را نه تابع، بلکه شریک آفرینش هستی اجتماعی می‌داند.

مریم، از ژرفای اندیشه خویش، یادآوری می‌ کند، که زن در مسیر تاریخ، همچون مسافری خاموش در کاروانی بی‌پایان بوده است؛ مسافری که بار دیگران را بر دوش کشیده، اما حق انتخاب مقصد از او دریغ شده است. همان‌گونه که سیمون دوبووار گفته، زن همواره «بردهٔ بردگان» مانده است، چه در میدان قدرت عمومی و چه در چهاردیواری خانه‌ای که می‌بایست مأمن باشد، اما به زندانی پنهان بدل گشته است. سرنوشت زن، در دل شبکه‌ای از سلطه شکل گرفته است. او مدام در حاشیه خزیده بود، تا جایی که ساختار خانواده، به‌ جای پناهگاه، به کانون استثمار بدل می‌گردد. «آزادی» ‌زن به تعویق افتاده و هستی‌اش تنها در بازتاب نگاه مرد تعریف شده است. اما نقطهٔ عزیمت مریم، تسلیم در برابر این میراث نیست؛ بلکه دعوت است به گسست از این میراث. او می گوید: با شک دکارتی، یقین‌های پوسیده را می‌شکنیم. با نگاهی اگزیستانسیالیستی، بر خود و دیگری، معنایی تازه می‌نهیم. دیگر منتظر رهایی نمی‌مانیم؛ ما خود، معماران آزادی خویشیم. زنجیرها را نه با التماس، که با دستان خویش می‌گشاییم. در کارزار جمعی، د ر ساختار و در همبستگی بی‌امان، جهانی نو می‌سازیم. در این نگاه، زن نه شیء‌ای منفعل، که فاعل تاریخ خود است و می‌تواند با خودآگاهی، مسئولیت‌پذیری و انتخاب آزاد، زنجیرهای دیرین را بگسلد.

مریم رجوی این تحول را نه در قالب کناره‌گیری فردی یا اصلاحات روبنایی، بلکه در میدان مبارزهٔ آگاهانه با نظم کهن و در بستر کار جمعی متشکل می‌بیند. او معتقد است که آزادی زن، همزمان با آزادی جامعه و سرنگونی ساختارهای ستم، معنا می‌یابد. چنین نگاهی، زنان را از جایگاه تماشاگر به صفوف پیشتازان تغییر می‌کشاند؛ صفوفی که در آن، زن نه قربانی تاریخ، بلکه معمار آینده است. این خوانش در سیمای مریم ، چهرهٔ رنسانس فکری خود را باز یافته است. او حقیقتی را فریاد می‌زند که قرن‌ها در تاریخ اندیشه بشری سرکوب شد. شک دکارتی، بنیاد یقین‌های پوسیده را فرو می‌ریزد. با نگاهی اگزیستانسیالیستی، خود را نه محصول جبر تاریخ، که خالق آینده خویش می‌داند. او به ما یاد می دهد که آزادی زن، هدیه‌ای از دست مردان یا دولت‌ها نیست؛ آزادی زن، فتحی است که در میدان مبارزه، با اراده جمعی و درهم‌شکستن نظم کهن ممکن می شود. ما در این راه، سکوت را خیانت می‌دانیم و انفعال را همدستی با ستمگر.

امروز، زنان نه در حاشیه، بلکه در صف مقدم ایستاده اند. ‌آنان از خانهٔ خاموش قرون، به میدان روشن تاریخ پا نهاده اند. نه «جنس دوم» بلکه به «نیروی نخست تغییر» بدل شده اند. شورای رهبری مجاهدین نماد این گزاره است: شکستن زنجیرهای سنت کور، رهایی انسان از قید تبعیض، و ساختن جهانی که در آن، زن و مرد، دو بال یک پرواز باشند. و تا آن روز، ما می‌مانیم، می‌جنگیم و تغییر را رقم می‌زنیم. در خانه‌های خاموش، زن را به سکوت واداشتند، و در محراب‌های مردسالاری، کرامتش را از آسمان فرو کشاندند. اما اکنون، سپیده‌ای در راه است.

 

دکتر عزیز فولادوند

مرداد ۱۴۰۴ (اوت ۲۰۲۵)