«ایران اسلامی»؛ گزارشی از سفره های بی افطار

گزارشی از سفره های بی افطا ر در کوچه های خاکستری فقر

اگر همسرم را برای کار برده باشند سفره افطارمان رنگ دارد
روزنامه حکومتی خراسان، 3 شهریور 89، گزارش تکاندهنده یی از فقر خانواده ها در ماه رمضان درج کرده است که عین گزارش را در زیر می خوانید:
گریه می کند نه برای شوهر بیمارش که ۸ روز است در بیمارستان بستری است، نه برای نداری و شرمی که برای تهیه افطار و سحر دختران روزه دارش تحمل می کند و نه برای دخترانش که امروز را با سیب زمینی سرخ کرده روزه گرفته اند. ناراحتی و غم او برای دخترک ۲۲ ساله اش است که در خانه مردم کار می کند تا خرج و مخارج زندگی شان را در بیاورد. هر کاری که باشد از نظافت خانه بگیر تا نگه داری از کودک و سالمند، برای او هیچ فرقی نمی کند.
برای او پولش مهم است چرا که چشم مادر و ۴ خواهرش به دست اوست.
گریه مادر برای دست های او، برای شانه های نحیف نرگس است که بار سنگین زندگی را بر دوش می کشد. همه این جملات یک باره بر سرم آوار می شود. آن قدر که فرصت نوشتن هم نمی یابم.


کنارش می نشینم، باز او می گوید و من می نویسم. می گوید: تا شوهرم سالم بود، صدای شانه اش بر دار قالی فضای خانه را پر می کرد و ما چشم به قالی هایی داشتیم که روی دار بالا می رفت و خوشحال که زودتر نتیجه زحمتش را می فروشد و زندگیمان رونق می گیرد، اما حالا نه صدایی است و نه امیدی.
می گوید: دار قالی اش را نگاه کنید و با دست دار قالی را نشان می دهد که گوشه حیاط خانه نیمه کاره رها شده است و منتظر دست های هنرمند پیرمرد که هر چه زودتر آخرین گره ها را بزند. اما چند ماهی است که پیرمرد با سرطان دست و پنجه نرم می کند و حالا ۸ روزی است که در بیمارستان دل نگران خانواده و مشکلات آن هاست. می داند که برای آن ها پس اندازی نیست و حالا علاوه بر مشکلات خود، باید هزینه های درمان او را بپردازند.این قصه غصه مادری است که می گوید و من می نویسم.
دخترهایم، خرج خانه، هزینه های خورد و خوراک، هزینه های دوا و دکتر شوهرم و حالا هزینه های بیمارستان ، هر روز پزشک برای او عکس و آزمایش می دهد و من غصه دار از این که از پس هزینه ها بر نمی آیم.می گوید: درست است که از همان اوایل، زندگی مان با مشقت می گذشت و شوهرم درآمد بخور و نمیری داشت، درآمدی که حتی کفاف پرداخت هزینه های بچه ها را نمی داد، اما حالا از همان درآمد بخور و نمیر هم خبری نیست.
می پرسم: مگر دخترهایت درس نخوانده اند؟ می خندد و می گوید: ای خانم، با هر بدبختی بود همه آن ها فقط تا پنجم ابتدایی درس خواندند و بعد هم چون نمی توانستیم، مدرسه نرفتند. مدرسه، کفش و لباس و کیف و دفتر می خواهد که نداشتیم.
به هر دری زده ام تا گرهی از مشکلاتم باز شود اما نشد
می گوید: غم من حالا برای درس نخواندن بچه هایم نیست، برای نداری و بدبختی هایی که گذشته نیست، غم خرج این زندگی است. به هر دری که بگویید زده ام تا گرهی از زندگی ام باز کنم، اما نشد. اصلا می دانید که خرج یک زندگی با ۷ سر نان خور و هزینه زندگی چه قدر می شود؟! باور کنید از پسش بر نمی آیم. از دو ماه قبل تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفته ام اما با ماهانه ۵۰ ، ۶۰ هزار تومان می شود زندگی کرد؟ می توان هزینه بیمارستان را پرداخت؟ دیشب دخترهایم فقط سیب زمینی در خانه داشتند و امروز بچه ها با سیب زمینی سرخ کرده روزه گرفته اند و یک باره صدایش در گلو می شکند و اشک هایش میهمان صورتش می شود.

سنگینی بار زندگی بر شانه دختر ۲۲ ساله
ساکت است و من مجالی می یابم تا عمق دردش را دریابم.می پرسم: گفتید چه کسی خرج تان را می دهد؟ بغضش می شکند و می گوید: دخترم - نرگس- . می پرسم: کدام یک از دخترهایت؟ می گوید: هنوز نیامده، با دهان روزه سر کار است. می رود خانه مردم کار می کند. از نظافت گرفته تا نگه داری از کودک و سالمند. باور می کنید ۲۲ سال دارد و سنگینی بار زندگی را بر دوش می کشد. از صبح تا شب کار می کند تا زندگی مان لنگ نماند، می داند که شب من و خواهرهایش چشممان به دست اوست. می پرسم: پسر هم داری؟! می گوید: بله او هم کارگر روزمزد است که در همین خانه با هم زندگی می کنیم. سه تا بچه دارد که اگر از صبح تا شب کار کند شکم آن ها را نمی تواند سیر کند چه برسد به ما.می گوید: باور می کنید از حدود یک سال پیش تا حالا که شوهرم مریض است و کار نکرده زندگی را با کمک هایی که از مردم می گیرم گذرانده ام اما چند ماه است که نمی توانم، به هر دری می زنم جواب نمی گیرم. نرگس خودش پیشنهاد داد تا کار کند. خودش پیش قدم شد. می دید که دستم به هیچ جایی بند نیست، خودش گفت می روم و کار می کنم تا بابا از بیمارستان مرخص شود، اما دست های طفلکم ... و گریه امانش نمی دهد.می پرسم: هزینه های بیمارستان چه قدر شده است؟ می گوید: نمی دانم اما اگر هزینه ها زیاد شود توان پرداخت ندارم. چیزی هم نداریم که بفروشیم و پول بیمارستان را بدهیم جز این خانه که سرپناهمان است.
دخترهایش قد و نیم قد کنار اتاق نشسته اند نزدیک افطار است و آن ها منتظر رسیدن خواهرشان نرگس اند، تا بیاید و سفره افطارشان رونق بگیرد. منتظرند تا او بیاید دختری که با سن و سال کمش، شده نان آور خانه. چند ساعتی به افطار مانده است که خانواده برای رفتن به عیادت پدر مهیا می شوند قرار است نرگس بیاید آن هم با دست پر تا حداقل دست خالی به دیدار پدر نروند مادر می گوید: بگذار حداقل او غم نداری ما را نخورد بگذار فقط غم و رنجش از درد بیماری باشد.باز رمضان از راه رسیده و ما در کوچه پس کوچه های فقر شما را با خود همراه می کنیم. در کوچه هایی که در هر خانه را که بزنی حرف اول و آخرشان نداری است، گرچه مشکلاتشان یکی نیست اما در مشکلات مالی و فقر مشترک اند. آن ها که سفره هایشان خالی از افطار است و سحرها خالی تر از آن .

اگر همسرم را برای کار برده باشند سفره افطارمان رنگ دارد
خدیجه با انبوه مشکلاتی که دارد به هر دری زده است تا حداقل دختران ناامید خود را به زندگی امیدوار کند. اما هیچ کس دستش را نگرفته وقتی رشته کلام را به دست می گیرد می گوید: از کجای زندگی ام بگویم، با نداری های شوهرم ساختم و سوختم به این امید که زندگی رو به راه شود. اما نشد. تا چشم باز کردم ۵ دختر قد و نیم قد هم به بدبختی هایم اضافه شدند. اصلا انگار گلیم بخت مرا سیاه بافته اند، شوهرم کارگر روزمزد است و سرگذر، اگر کار باشد شب بخور و نمیری برای بچه ها می آورد وگرنه هیچ. چند وقتی است که بیماری اعصاب دارد و قرص مصرف می کند به همین دلیل بعضی روزها سر کار می رود و گاهی هم نه. بعد بلند می شود در یخچال را باز می کند و نشانم می دهد می گوید: خودتان ببینید، خالی است اگر امروز شوهرم را برای کار برده باشند که سفره افطارمان رنگ و بویی دارد وگرنه...بعد آهی می کشد خودتان که وضعیت زندگی مان را می بینید خانه محقری که آن را هم کمیته امداد ساخته وگرنه بی سرپناه بودیم. همین هم نیاز به تعمیر دارد که پول نداریم. چند وقتی است آبگرمکن خراب شده است و مجبوریم که با گرم کردن آب روی اجاق گاز حمام کنیم.
چاه خانه هم که نشست کرده است و با دست به حیاط خلوتی اشاره می کند که حکم آشپزخانه را دارد. اجاق خوراک پزی کهنه و قدیمی، آبگرمکن خراب و چند دست ظرف و ظروف تمام امکانات این آشپزخانه است که چاه آن هم نشست کرده است.

دکترها می گویند دختر کوچکم افسرده است
خدیجه می گوید: از کجا بگویم از دو دخترم که به هزار امید و آرزو و این که از نداری و فقر خانه پدرشان راحت می شوند پای سفره عقد نشستند و پا به خانه بخت گذاشتند اما با دو بچه برگشتند و شدند سربار پدرشان پدری که توان اداره ما را ندارد و حالا باید زندگی ۴ نوه اش را هم تامین کند. می پرسم دخترهایت برای چه جدا شدند؟ می گوید: نمی دانم یکی اعتیاد داشت و دیگری تنبل و بیکار بود.
کنارم می نشیند و می گوید: این ها به کنار- دختر کوچکم فاطمه چند وقتی است که مریض است نمی دانم چه مریضی دارد اما هر وقت سردرد می شود موهایش شروع به ریختن می کند- دکترها می گویند افسردگی دارد. چند بار هم خودکشی کرده است یک بار اگر نجاتش نمی دادیم مرگش حتمی بود و با دست به دخترک نحیف و رنگ پریده ای اشاره می کند که در گوشه ای از اتاق کز کرده و به نقطه ای خیره شده است.
وقتی از او می پرسم چند سال داری با کمی مکث می گوید: ۱۶ سال اما چه فرقی می کند که چند سال داری وقتی قرار است بدبخت باشی و دائم برای تامین خواسته هایت دست پیش این و آن دراز کنی.می پرسم: چه قدر درس خوانده ای؟ می گوید: تا پنجم ابتدایی، همه خواهرهایم هم همین طور. اگر درس می خواندیم که بدبخت نبودیم.

تا به حال لباس نو نداشته ام
می گویم چرا خودکشی کردی؟ می گوید: خودتان که می بینید با این وضعیت زندگی مان خواستگار که می آید از خجالت آب می شویم. باورتان می شود که من به این سن و سال تا به حال لباس نو نداشته ام.
لباس های من و خواهرانم همین لباس های دست دوم و کهنه همسایه ها و خیرین بوده است.
حسرت لباس نو، درس خواندن و یک شب بدون دغدغه خوابیدن را دارم پدرم از صبح تا شب کار می کند باز هم جواب خورد و خوراکمان را نمی تواند بدهد چه برسد به لباس و درس.
خیلی وقت است که دور این چیزها را خط کشیده ایم. اصلا امیدی به آینده ندارم و بعد دست هایش را روی صورتش می گذارد و به اتاق دیگر می رود.این ها قصه نیست غصه خانواده هایی است که زیاد هم از ما دور نیستند شاید فاصله آن ها تا ما یک بی تفاوت گذشتن از واقعیت ها باشد. خانواده هایی که خواسته های بزرگی ندارند که برآورده کردنشان هزینه زیاد بخواهد و از توان ما خارج باشد.
تمام آرزوی فاطمه که چندین بار تا یک قدمی مرگ رفته است، شاید لباسی نو و وعده ای غذا باشد. آرزوی خدیجه شاید تهیه وعده ای غذای گرم برای سحر یا افطار دختران روزه دارش است و همه این ها آن قدر برای ما بی اهمیت است که شاید در زمره دغدغه هایمان نباشد اما برای فاطمه، برای خدیجه، برای مادری ... آن قدر بزرگ است که اشک بر چشمانشان می آورد و گاه آن ها را تا یک قدمی مرگ می برد.