«جمشید پیمان»: در آغاز عشق بود- فَرتورِ محمد حنیف‌نژاد در پانزده شهریور

 

پیش درآمد: ارائه ی ایده‌ی نو در مناسبات اجتماعی علاوه بر آگاهی و شناخت و برخورداری از دانش، نیازمند شجاعت فوق العاده و اعتماد به نفس پولادین است! محمد حنیف نژاد( ویارانش) از این ویژگی ها به کمال برخوردار بودند!

یک نمونه ی تاریخی ــ بدون داوری درباره ی کیفیت آن ــ محمد است که ۱۴۰۰ سال پیش پرچم مکتبی به اسم اسلام را برافراشت!

اما ارائه ی ایده‌ی نو، همه ی ماجرا نیست. بسیار سخت تر، طاقت فرساتر و هزینه بردار تر از ارائه ی ایده‌ی نو ، مرحله‌ی به عمل درآوردن آن ایده و کوشش برای تحقق آن است! این مرحله به نظرم نسبت به مرحله ی نخست، شجاعتی چند برابر و اعتماد به نفسی بسیار محکم تر از پولاد می خواهد! ارزشی که به کمال در محمد حنیف نژاد و یاران همراهش وجود داشت و برای آنان که اهل کار هستند ،شگفت آور و ستایش انگیز است!

به احترام محمد حنیف نژاد ( و یارانش) کلاه از سر برمیدارم و در برابر عظمت ایده و عمل او سر خم می‌کنم!

 

جهانِ جان‌خسته ی ما

در انبوه تنهایی اندیشه اش جاری بود؛

ابری نمی‌گریست،

            ماهی نمی‌تابید

                 خورشیدی نمی‌خندید،

                                    آذرخشی نمی‌تازید

و تندری،

در ویرانه ی سکوت نمی‌خروشید.

 

زمین و زمانه‌ی سترون

خرابِ خلوت خاموش خویش بودند

و دل ما،

از خون و خاطره لبریز می شد.

 

چه کاروانی بود صبوری،

که تلخِ تلخ  می رفت ،

در مسیر هاویه های ابدی تابستان

بی ره سپاریِ سالاری.

 

هیچ چاووشی

 آوازی نمی خواند در بامداد بی رحیل.

و در باوری نمی گنجید که در آستانه ی پائیز

کوله باری از بهار

شانه های ستبرش را آذین بخشد

و در بیابان های بی سایه بان،

واحه ها را بشناسد

و در عبور از شوره زارهایِ شهریور،

هیچ هنگامه ای،

عزمش را بر نیاشوبد

 

کلامش،

خلودِ خاکستر سحر را ویران کرد

و دلش را،

در دلتای نقره ای صبح جاری ساخت.

آوازش،

ماذنه های متروک تاریخ را انباشت

و دشت های بی حوصله

از نسیم خواهش او  سرشار شدند.

 

میان مجمرِ دل

به شوق دیدارش گل و اسپند می‌سوخت.

و او از میانه ی شهریور،

بر توسنی از رنگین کمانِ بهار جاری شد

درفش اش را ، سرخِ سرخ ،

در عبور از کوچه های زخمیِ شهر،بر افراشت

و خزان

در بهارِ گام هایش فرو ریخت.

 

او طلوع کرد

بر بام رؤیا های شاد و شیرین،

در دید گان ابریِ یک آرزوی پیر

در بغض های مانده در گلوی گریه ی تاریخ،

آوازش،

همه، سرودی بود در ستایش آزادی و عشق.

 

. . . وَ او راستی را  هستی بخشید در آغاز.

وَ در آغاز عشق بود .