به یاد کریم پور شیرازی

 

 کریم پورِ شیرازی، شاعر، روزنامه نگار، فعّال سیاسیِ هوادار مصدق و مدیر هفته نامهٔ «شورش»، در شب چهارشنبه سوری (۲۴ اسفند ۱۳۳۲) در ۳۲ سالگی به دست ایادی سفّاک شاه به آتش کشیده شد و به شهادت رسید.
 این نویسندهٔ ستم ستیز و شورشگر، در اوّلین شمارهٔ «شورش» (۲۳ بهمن ۱۳۲۹) در کاریکاتوری رزم آرا، نخست‌وزیر وقت، را بیل به دست و دکتر طاهری، از نمایندگان طرفدار رزم‌آرا در مجلس، را کلنگ به دست نشان داد و زیر کاریکاتور نوشت: «چنانچه شما، به دست خود گورتان را نکنید، ملّت شما را به دیار عدم خواهد فرستاد».
   «شورش» پس از انتشار اوّلین شماره‌اش از طرف شهربانی توقیف شد. امّا کریم پور دست از ادامهٔ انتشار آن نکشید. درحالی‌که نام نشریه‌اش را به رنگ سرخ چاپ می‌کرد و در پیشانی صفحهٔ اوّل آن، اغلب، این کلام حضرت علی به چشم می‌خورد: «پیکار کنید، بگذارید به‌جای لکهٔ مذلّت، دامن کفن شما آغشته به خون باشد؛ پیکار کنید، که مرگ شرافتمندانه از زندگی ننگین ستوده‌تر است».
   گاه این جمله از اعلامیهٔ حقوق بشر در بالای صفحهٔ اوّل آن چاپ می‌شد: «وقتی حکومتی حقوق ملّتی را نقض می‌کند، شورش و انقلاب برای تمام افراد آن ملّت ضروری است».
یا بالای صفحهٔ اوّل با این شعر زینت می‌یافت:
«من نمی‌گویم سمندر باش یا پروانه باش/
   چون به فکر سوختن افتاده‌ای، مردانه باش»

     «شورش» بارها توقیف شد ولی کریم پور دست از ادامهٔ مبارزه با رژیم خودکامهٔ شاه نکشید و آن را به نام‌های دیگر مانند: «قیام ملّت»، «مرد وطن»، «مهر میهن»، «فریاد ایران»، «ندای البرز» و… منتشر کرد.
 ***
   اشرف پهلوی، که از آغاز نخست‌وزیری دکتر مصدق سدّ راه اقدامات مردم‌گرایانهٔ او بود، آماج انتقادهای شدید کریمپور شیرازی قرار داشت. دست پروردگان اشرف نامه‌یی برای این رزمندهٔ بی‌باک و بیم، فرستادند و تهدیدش کردند که اگر دست از انتقاد به اشرف برندارد، سرنوشتی مانند سرنوشت محمّد مسعود در انتظار اوست.
   متن نامه: «ای مدیر روزنامهٔ "شورش"، بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوی برنداری، عاقبت وخیمی در پیش داری. ای کریم مختارپور! دیدی که چگونه محمّد مسعود می‌خواست برعلیه ما مبارزه کند، و ما هم به حیات او خاتمه دادیم؟ و بازهم می‌گوییم اگر دست از مبارزه با ما برنداری، در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود باش. و نامردی اگر در روزنامهٔ آینده ننویسی».

   کریمپور در شمارهٔ 11«شورش» (20 خرداد 1330) به همراه چاپ متن این نامه، نوشت: «به خدا و به خاک مقدّس میهن عزیزم ایران؛ که بزرگ‌ترین سوگند است، قسم یاد می‌کنم که من روزی آسوده‌خاطر خواهم شد که درراه حق و حقیقت، درراه شرافت و آزادگی، درراه ملّت محبوب و وطن عزیز، مثل هر مرد زنده و پایبند به اصول و شرافت، مردانه، جان دهم. آری، از مرگ زرد و سیاه بیزارم و طالب و بی‌قرار مرگ شرافتمندانهٔ سرخ محبوبم، و سوگند یاد کرده‌ام که تا انتقام عشقی و مسعود و فرّخی و مدرّس را از این دستگاه فاسدِ جابر بازنگیرم، از پای بازننشینم. و اشرف و طرفداران فاسدش بدانند که اگر یک موی از سر من، که یکی از خادمین باوفا و صَدیق ملّت هستم، کم شود، ملّت قهرمان و رشید ایران، برادران غیور و حق شناس من، مانند مور و ملخ، مثل سیل خروشان به طرف دربار فرعونی او سرازیر شده و چنان آتشی در آن کاخهای سر به فلک کشیده، که پایه‌های آن بر ظلم بناشده، بیفکنند که دودش چشمهٔ خورشید را تیره و تار نماید! دیدی که مرگ مسعود به قیمت خون هژیر و رزم آرا و…برایت تمام شد؟ یقین داشته باش که خون پاک من به قیمت نابودی خاندان پهلوی تمام خواهد شد. و من هم مرد و مردانه در راه ملّت و میهن؛ در راه مبارزه با مفاسد اجتماعی و زور و قلدری و قانون شکنی، آمادهٔ مرگم: مرگ، مرگِ شرافتمندانه، زیرا:
   به نام نکو گر بمیرم رواست/
           مرا نام باید، که تن مرگ راست
   من از روزی که دست چپ و راست خود را شناخته‌ام و پا به صحنه و میدان سیاست گذاشته‌ام، به قرآن مجید سوگند یاد کرده‌ام که حقایق را بگویم و بنویسم، ولو این که به قیمت جانم تمام شود. من با خدای خود عهد و پیمان محکمی دارم؛ من با وجدان خود قرار و مدارهایی گذاشته‌ام؛ من وظیفه دارم که تمام لانه‌های زنبور را، هرچقدر می‌خواهد خطرناک باشد، ویران کرده و مردم را از شرّ آنان آگاه سازم…»

   کریمپور در شمارهٔ 32 «شورش» (4 آذر 1330) شعری با عنوان «تقدیم به مصدّق، فرزند قهرمان وطن» چاپ کرد که ابیاتی از آن را در زیر می‌خوانید:
 «تا هست جان به پیکر و نیرو به تن مرا/
         غیر از وطن نباشد، حرف و سخن مرا
شور وطن مرا، همه امّید زندگی است/
       این زندگی ست بهر چه؟ بهر وطن، مرا
بهر دفاع میهن و آزادی وطن/
         ناچیز بوده خون دل و، رنج تن مرا
عشق وطن مرا همه بنیان زندگی است/
   هیهات! کی اسیرکند عشق زن مرا؟
اندیشهٔ وطن نرود از سرم برون/
       جز آن که خاک بپوسد کفن مرا
گیرم ز دشمنان وطن، «شورش»، انتقام/
       یاری نماید آر کرم ذوالمِنَن مرا»

 «نوای انقلاب» ـ کریم پور شیرازی
 «ساز کن مردانه، ای مطرب، نوای انقلاب/
    تا که افتد بر سر مردان هوای انقلاب
از نوای زاری این بی نوایان خسته‌ام/
     سازکن ای چنگی پر دل، نوای انقلاب
سر به زیر افکنده از بیچارگی تا چند، چند؟/
   هان ز جا برخیز و بفکن سر به پای انقلاب
انجمن در مجلس شورا ندارد حاصلی/
        انجمن بایست کردن در سرای انقلاب
ترس و ذلّت، ملّت بیچاره را از پافکند/
   نقشه یی بایدکشیدن از برای انقلاب
داروی صبر و شکیبایی نمی‌بخشد اثر/
      درد ما را نیست درمان جز دوای انقلاب
کاخ این خونخوارگان را واژگون بایست کرد/
       ریختن باید ز نو از خون، بنای انقلاب»
 ***
 کریمپور در صفحهٔ اوّل «شورش» شمارهٔ 37 (9 دیماه 1330) در زیر عکس خودش، که قلم در دست دارد و با قدّآره بندان و قَمه کشها می‌جنگد، این کلام را نوشت: «ما سوگند خورده‌ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری، بی باکانه، دفاع کنیم».
 ***
     کریم پور در اردیبهشت 1331، به اتّهام «اهانت به مقام سلطنت» به پنج ماه حبس و به اتّهام «نشر اکاذیب به منظور تشویش اَذهان عمومی» به سه ماه حبس تأدیبی محکوم شد.
 او اندکی پس از گذراندن دوران زندان در فروردین 1332 از تهران به فارس رفت و در 26 فروردین، در فلکه شهرداری شیراز، سخنرانی پرشوری ایرادکرد که باعث برانگیختگی مخالفان دکتر مصدق شد که به چند مغازه و اداره یورش بردند و خساراتی به بارآوردند.
   کریم پور پس از بازگشت به تهران شمارهٔ 72 «شورش» را در 5 اردیبهشت 32 منتشر کرد. انتشار «شورش» از آن پس نیز تا کودتای ننگین 28 مرداد 32 ادامه یافت. آخرین شمارهٔ «شورش» (شمارهٔ 88) در 24 مرداد 32 ـ چهار روز پیش از کودتا ـ منتشر شد.
 ***
   کریم پور شیرازی در روز 28 مرداد 32 در دفتر «شورش» در خیابان اِکباتان نشسته بود که به او خبردادند شعبان جعفری (شعبان بی مخ) برای آتش زدن دفتر «شورش» با اوباش همراهش به آن سو یورش آورده است. کریم پور بام به بام، از محل دفتر «شورش» دور شد و در خیابان «چراغ برق» از بام فرودآمد و سوار اتوبوس شد و به سمت شمیران حرکت کرد و خود را به محل امنی رساند. مدتی در قم با لباس طلبگی و با نام مستعار «آشیخ علی»، در یک مقبرهٔ خانوادگی، پنهانی، زندگی کرد و سپس به تهران رفت و همچنان به مبارزه ادامه داد.
   فرمانداری نظامی تهران در روز 8 شهریور 32 در اعلامیه یی از مردم تهران خواست که 7 تن از یاران دکتر مصدق را، که مخفیانه زندگی می‌کردند، به این فرمانداری معرّفی کنند. از جملهٔ آنها، «دکتر حسین فاطمی (وزیر سابق امور خارجه)… خلیل ملکی (رهبر گروه سیاسی «نیروی سوّم»)… و کریم پور شیرازی (مدیر روزنامهٔ «شورش»)» بودند.
 کریم پور، سرانجام، در 26 مهرماه 1332 دستگیر شد:
«دیشب کریم پور شیرازی درحالی که عَمّامه به سر و لَبّاده به تن داشت، دستگیر شد». او «در تجریش مخفی بود» («آتش»، شمارهٔ 1354، 27 مهر 1332). او را در پادگان لشکر 2 زرهی، در همان زندانی که دکتر شایگان و مهندس رضوی، از یاران و همراهان دکتر مصدق، زندانی بودند، زندانی کردند و در برابر نوشتن ندامتنامه و محکوم کردن اقدامات دکتر مصدّق به او وعدهٔ آزادی دادند. امّا او در پاسخشان، دلیر و بی باک و بیم، این بیت را خواند:
   «همین بس است ز آزادگی نشانهٔ ما/
                   که زیر بار فلک هم نرفت شانهٔ ما»


 ***


   در نیمه شب 24 اسفند 32، (در آستانهٔ چهارشنبه سوری)، اجیرشدگان دولت کودتا او را به آتش کشیدند. نوشته‌اند در همان حال که آتش سراسر وجودش را در خود کشیده بود فریاد می‌زد: «زنده باد دکتر محمّد مصدق، پیشوای نهضت ملّی ایران! پیروز باد مبارزهٔ قهرمانانهٔ ملّت ایران! مرگ بر دیکتاتوری و دستگاه فاسد پهلوی!»
 («زندگی و مبارزات کریمپور شیرازی»، ص ۳۳).


 ***


 روزنامهٔ «کیهان»، ۲۴ اسفند ۳۲: «امروز مقامات انتظامی اطلاع دادند که دیشب کریم پور شیرازی که در لشکر 2 زرهی، مجاور زندان آقای دکتر محمد مصدق بازداشت بود، قصد فرار داشت و خود را آتش زد».
   روزنامهٔ «اطلاعات»، ۲۴ اسفند ۳۲: «دیشب کریم پور شیرازی از پادگان قصر تصمیم به فرار گرفت. ولی موفق نشد. وی می‌خواست سرباز محافظ خود را آتش بزند، ولی چون موفق نشد، خود را آتش زد». استخوان‌های سوخته‌اش را در گوشه یی از باغ پادگان قصر به خاک سپردند. او به هنگام شهادت ۳۳ ساله بود.

 «روزنامه نگار آزاده یی که شهید شد» 
 «من [حسین صحّت] از سالهای ۲۹ و ۳۰ با کریم پور شیرازی آشنا بودم. این آشنایی ادامه داشت … تا بعد از حادثهٔ کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ که مرا از زندان موقّت شهربانی به زندان قصر، واقع در لشکر ۲ زرهی، منتقل کردند… همین که من و رفیقم [مهندس علاقه مند] داخل این زندان شدیم، هنوز لحظه یی نگذشته بود که یکباره در باز شد و شخصی خود را به درون اتاق انداخت و سراسیمه پرسید: در شهر چه خبر؟ و با گفتن این جمله بلافاصله از اتاق خارج شد… در همان دقایق ملاقات با کریم پور شیرازی هرچه را که باید متوجه شویم، شدیم.
 مضافاً این که قبل از انتقال به زندان قصر، سرلشکر فرهاد ـ دادستان ـ در موقع بازجوییها به عنوان تهدید، وعدهٔ فرستادن مرا به زندان قصر و شکنجه داده بود و با دیدن وضع روحیهٔ کریمپور و سپیدشدن یکدست موهای سر وی، دانستم که این تهدیدها چندان هم بی مورد نبوده است...
 در ملاقاتهای بعدی کریم پور شیرازی تعریف می‌کرد که هربار که وی را برای بازجویی به ادارهٔ دادرسی ارتش می‌بردند، بنا به سفارش برادران و خواهران شاه ـ مخصوصاً شاهپور علیرضا ـ به دلیل دشمنیهای شخصی از دوران گذشته، که کریم پور شیرازی در روزنامهٔ "شورش" آنان را به باد ناسزا گرفته بود، سرلشکر آزموده، که در آن زمان دادستان ارتش بود، به جای انجام تحقیقات، او را کتک می‌زد و با مقداری کلمات رکیک او را به زندان بازمی گرداند... 
 یک روز صبح، از خارج زندان، در محوّطهٔ لشکر، صدای داد و فریاد شنیدم که …فریادکننده می‌گوید: "بی شرفها، جانی‌ها، از من چه می‌خواهید؟ اگر گناه من این است که من طرفدار دکتر مصدّقم، پس زنده باد دکتر مصدق!
 بعد از این سر و صداها، آن مرحوم را به زندان بازگشت دادند و بعد متوجه شدیم که افراد نظامی او را بیرون برده و با گذاردن پالان خر به پشت او، او را وادار به راه رفتن می‌کنند و به اصطلاح به این ترتیب او را شکنجه می‌دهند و از قرار در یکی از همین روزها که او را شکنجه می‌کردند، او از فرط تشنگی تقاضای آب کرده بود و مأموران به جای آب به وی ادرار داده بودند. و همین قبیل اَعمال وحشیانه موجب شده بود که او به زخم معده و ناراحتیهای دیگر جسمی و روانی مبتلا شود...
 در این ملاقاتهای مخفیانه که گاهی [یک] لحظه و گاهی چند دقیقه به طول می‌انجامید، کریمپور نگران جان خود بود و می‌گفت: این‌ها بالاخره مرا خواهندکشت و بعد، انتشار خواهند داد که او را به هنگام فرار کشتند.
 من با دادن وثیقه از زندان آزاد شدم… بعد از چندی در روزنامه‌ها خواندم که مأموران، کریمپور را به هنگام فرار هدف گلوله قرار داده‌اند.
 همین امر موجب شد که بر اثر حس کنجکاوی و تشخیص ندادن خطر، از مسئولان زندان اجازه ملاقات گرفتم تا با پرویز خطیبی ـ که در این مدت او هم در همان محل زندانی بود ـ ملاقات کنم. 
 وقتی به ملاقات پرویز خطیبی رفتم، متوجه شدم موضوع از قراری نبوده که در روزنامه‌ها خوانده بودم، بلکه قضیه از این قرار بوده که کریمپور شیرازی را با ریختن نفت به رویش آتش زده‌اند و آن مرحوم برای نجات خود شروع می‌کند به دویدن، و سپس، مأموران او را از پشت هدف گلوله قرار می‌دهند... 
 وقتی زندان و محیط لشکر ۲ زرهی را ترک می‌کردم و درباره سرنوشت کریمپور شیرازی، مدیر روزنامه "شورش" ـ که بدون گناه و حتّی بدون محاکمه به دست دژخیمان شهید شده بود ـ فکر می‌کردم، صدای گرم او در گوشم طنین انداز شد که گاهی در سلول این شعر را زمزمه می‌کرد: 
 شبهای هجر را گذراندیم و زنده‌ایم.
 ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
((روزنامهٔ کیهان، ۲۱ اسفند ۱۳۵۷، مقالهٔ حسین صحّت


گفتگوی هما سرشار با شعبان جعفری
 
سؤال: «… در این مدّت دو برخورد شدید هم داشتید با کریم پور شیرازی»
جواب: «... کریم پور شیرازی یه آدم ناراحتی بود… یه موقعی عکس خدا رحمت کنه شاه رو انداخته بود توی روزنامه "شورش"، سر اعلیحضرتو گذاشته بود، ولی تنه‌اش تنهٔ خر بود. اون وقت مصدّق رو سوارش کرده بود. منم اون موقع زندان قصر بودم… خیلی ناراحت شده بودم و اینو گرفته بودن و چند روزی انداختن زندان… حسابی اعصابم از دستش خراب شده بود. منم همش خدا خدا می‌کردم این یه روزی گیر من بیفته. بعد اومدن به من گفتن این تو بیمارستان زندان دادگستریه… من خودمو زدم به مریضی و رفتم تو بیمارستان. کریم پور رو اونجا دیدم و همونجا حسابشو رسیدم. 
 سؤال: او را زدید؟
جواب: ـ آره، حسابی حسابشو رسیدم.
س: هیچ کس جلوتان را نگرفت؟
ج: کسی نمی تونست جلو مارو بگیره! 
س: … می دانید آخر و عاقبت کریم پور شیرازی چه شد؟
ج: … این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره می گیرن و در لشکر 2 زرهی میندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقّی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از تو زندان می‌آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن.
 بعد تو زندان مجرّد بود گویا… گویا تو همون زندون از بین می برنش. 
س: می گویند در زندان آتشش زدند.
ج: بله. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش می ریزن و آتیشش می زنن. 
س: این کار زیر سر چه کسی بود؟
ج: تیمور بختیار» (رئیس ساواک شاه).
                   
 «خاطرات شعبان جعفری»، نشر «ناب»، لس آنجلس، بهار 1381، صفحهٔ 135