رحمان کریمی: می رسد صبح سپید از پی این شام سیاه 

           

در شب حوصله ، تا حادثه بیدار بمان 
تا خروسخوان سحر ، در تب دیدار بمان 
آشنایان همه رفتند و نمانده ست کسی 
تو مبادا بروی ، با من بیمار بمان 
گر توانم که سر از فاجعه بردارم زود 
در کنارم تو مرا شاهد گفتار بمان 
در جدالند حریفان و رقیب آسوده 
روشنی بخش حقیقت ، تو پدیدار بمان 
پرده می گیری از اندیشه امروز ، چرا ؟ 
چون حقیقت به پس پردهٌ پندار بمان 
ناله یی می رسد از سلسله عشق هنوز 
ای دل خسته ! در این حلقه گرفتار بمان 
رُخصتی نیست اگر تا که ببینی وطنت 
در غم غربت ایام ، امیدوار بمان 
می رسد صبح سپید از پی این شام سیاه 
همچنان خصم تبهکار ! در انکار بمان