اسلام شورشی: خون جاری دوران(۱)

  بیش از هزار و چهارصد سال است که دو جریانِ به ‌کلّی ‌متضادِ اسلامی، با‌هم، در ستیز و پیکارند؛ جریانی که پیامبر اسلام، حضرت علی و امام حسین پرچمدار آن بودند و جریان دیگری که ابوسفیان و معاویه و یزید بنیاد آن را پی ‌افکندند. در میانه این دو جریان، پیوسته، دریایی از خون فاصله بود و آن ‌دو، جز با زبان شمشیر با هم سخن نمی‌گفتند.

 نیای نخستینِ این دو جریان، فردی بود از قبیله قریش به ‌نام عبدِ مَناف. عَبدِ‌مَناف پسر قُصی بن کلاب، سرخاندان قبیبله قریش، کلیددار کعبه و فرماندار مکّه بود که پس از مرگ پدرش کلیددار و فرماندار مکّه شد. او دو فرزند همزاد داشت به نامهای هاشم و عَبدِ شَمس.

 عبدمناف به‌ هنگام مرگ، پسرش هاشم را به‌ جانشینی خود برگزید.

هاشم، سر دودمان سلسله بنی‌هاشم،‌ از آغاز جوانی در تجارت کارآمد شد.

 اُمَیّه، فرزند عبدِ‌شمس، جدّ تاریخی بنی ‌امیّه، با عمویش هاشم، در امر تجارت درافتاد و کار به محاکمه کشید. او محکوم شد و بنا به شرطی که بسته بودند، به‌ ناگزیر، به ‌مدّت ده سال در سرزمین شام ـ‌ همان‌جا که بعدها تختگاهِ تاریخی دودمان امیّه شد ‌ـ به‌ حال تبعید به‌ سربرد. 

 هاشم در سال ۵۱۰ میلادی در غَزّه درگذشت و پسرش عبدالمُطّلِب، رئیس قبیله قریش و کلیددار خانه کعبه شد که مرکز بُتهای بُت ‌پرستانِ سرزمین عربستان بود. او به خدای یگانه باور داشت و پیرو آیین ابراهیم خَلیل‌اللّه بود که کعبه را بنیان نهاده بود.

 عبدالمطّلب ده پسر داشت. از آن جمله‌ اند، عبداللّه، ابوطالب، عباس، حَمزه و ابولَهَب.

 اُمَیه، پسر عَبدِ‌شَمس، سرسلسله دودمان بنی ‌امیّه بود. ابوسفیان، ‌نوه امیّه ـ‌ که در زمان حضرت محمّد می‌زیست‌ـ ‌بزرگترین دشمن آیین نوپدید اسلام بود.

 عبداللّه، فرزند عبدالمطّلب و پدر پیامبر اسلام، ‌۸۱ سال پیش از هجرتِ پیامبر به مدینه (۵۴۱میلادی)، در یثرِب (مدینه) به دنیا آمد و ۵۳ سال قبل از هجرت (۵۶۹ م) در بازگشت از سفر تجاری غَزّه در همان شهرِ زادگاهش ـ‌ که بعدها نخستین حکومت اسلامی در آن پدیدآمد‌ ـ بیمار شد و به سنّ ۲۸‌سالگی درگذشت.

 آمنه، همسر عبداللّه، باردار بود. محمّد‌، چندماه بعد از درگذشت پدرش به دنیا آمد. او در ۶سالگی با مادرش آمنه برای زیارت مزار پدر از مکه به یثرب رفت. مادر نیز در این سفر درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد. عبدالمطّلب نیز ـ‌ که سرپرستی محمّد را، پس از مرگ مادرش، به عهده گرفته بود ‌ـ دو سال بعد درگذشت و ابوطالب، عموی محمّد، سرپرستی او را عهده‌دار شد.

 محمّد بن عبدالله برای نخستین‌بار در ۱۲ سالگی به همراه ابوطالب برای تجارت به شام سفرکرد. در این سفر، دریچه دنیای تازه‌ یی ـ‌ که با دنیای سراسر جهل و خرافات و سختدلی مکّه، به ‌کلّی، متفاوت بود‌ ـ به روی او گشوده شد. عربستان، به‌ عکس شام، سرزمینی بود خشک و بیابانی با مردمی تهیدست و بیابانگرد و خرافاتی و پایبندِ سُنتّهای قبایلی، امّا، خشن و مغرور و تجاوزکار و متعصّب و ستیزه‌ جو و آدمکش، که به ‌داشتن زر و سیم و باغ و اسب و شترِ فراوان می ‌نازیدند و آنها را بالاترین ارزشهای زندگی می‌شمردند. هر قبیله بتی داشت که آن را می‌پرستید و در سختیها از او یاری می‌جست. خانه کعبه بتخانه اصلی قبایل عرب بود که هر‌ساله در روزهای مشخّص در آن گرد می‌آمدند و بُتانشان را می‌پرستیدند. از این ‌رو، مکّه مرکز تجارت و داد‌ و‌ سِتَد هم بود.

 محمّد در سفرهای دیگری که با ابوطالب به شام و مصر رفت، آن‌چنان در امانتداری ‌و صداقت شُهره شد که «محمّد امین» نام گرفت. او در یکی از این سفرها کالای یکی از زنان ثروتمند مکّه به نام خَدیجه، دختر خُوَیلِد (از اشراف قریش)، را ‌به شام برد. در بازگشت از این سفر، به‌ پیشنهاد خدیجه، آن دو پیوند همسری بستند. در این تاریخ (۵۹۴میلادی) محمّد ۲۵ ساله و خدیجه ۴۰ یا ۴۵ساله بود.‌ از این پیوندِ خُجَسته، فاطمه به دنیا آمد. 

 

 بعثتِ پیامبر

 محمّد در ۴۰ سالگی (۶۰۹م) به پیامبری مبعوث شد. در غروب یک روز پاییزی نخستین پیام خدا در غارِ کوه حِرا، در سه کیلومتری شمال شرقی مکّه، به هنگام نیاشش در تنهایی، بر او فرود آمد: «اِقرَأ بِاِسمِ رَبّک الّذی خَلَق‌…» (بخوان به نام خدایت که آفرید‌…) 

 خدا از پیامبرش خواست که در آن دوران بت‌پرستی و «جاهلیتِ» عرب در مکّه، مردم را به خدای یگانه فرا‌خوانَد: «قولوا لااِلهَ اِلّا اللّه تُفلِحوا» (بگویید خدایی جز خدای یگانه نیست تا رستگار شوید).

 در دورانی که مردمِ مکه بُت ‌پرست بودند و کعبه مرکز بتهای قبایلِ گوناگونِ حِجاز، برافراشتن پرچم توحید در این شهر ‌بسیار سخت و دشوار بود.

 محمّد، رسول خدا،‌ سه سال، به ‌طور‌ پنهانی، مردم را به خدای یگانه و آیین تازه فراخواند. خدیجه، همسر دلسوز او، و علی پسر ابوطالب ـ‌ که در کعبه به‌ دنیا آمده و در دامان محمّد و خدیجه بزرگ شده بود و در آن زمان ده‌سال داشت‌ ـ نخستین کسانی بودند که آیین رهایی ‌بخش او را پذیرفتند.

 در آن سه سال، شمار گروندگان به آیین پیامبر بسیار اندک بود: خدیجه، علی، فاطمه، دختر اَسَد (مادر علی)، جعفر پسر ابوطالب (برادر علی).

 با مسلمان شدن ابوبکر ـ‌ که از نامداران قبیله قریش بود ‌ـ چند تن از ثروتمندان این قبیله ـ‌ عثمان، سعد‌بن اَبی ‌وَقّاص، عبدالرّحمان ‌بن عوف، طَلحةِ ‌بن عُبیداللّه، و زُبیر بن عَوّام ‌ـ نیز به اسلام گرویدند. 

 پس از سه سال کار تبلیغی پنهانی، آیه «وَ اَنذِر عَشیرتُک الاَقرَبین» (بستگان نزدیکت را بیم بده)، بر محمّد (ص) فرودآمد. او خویشانش را در «صَفا»، در دامنه کوه ابوقُبَیس، در غرب مکّه، گردآورد و دعوتش را بر ایشان آشکار کرد. ابولَهَب، عموی ثروتمند پیامبر، برخاست و با خشم فریاد زد: «آسیب و زیان بر تو باد، آیا برای این ما را دعوت کردی؟».

 از آن پس، آزار یاران محمّد، به ویژه، آنهایی که قبیله ‌یی از آنان پشتیبانی نمی‌کرد، آغاز شد.

 بردگان در پذیرش آیین رهایی ‌بخش و سراسر رحمت محمّد (ص) بر دیگران پیشی می‌جستند. از آن جایی که اینان از پشتیبانی هیچ قبیله‌ یی برخوردار نبودند، به زیر شدیدترین شکنجه ‌ها برده می‌ شدند تا از آیین جدید دست بـردارند. یاسر و همسرش سُمَیّه، نخستین شهیدان آیین محمّد، برده بودند. آن‌ دو، در زیر شکنجه‌ های وحشیانه ابوجهل،‌ از توانگران برده ‌دار مکّه، به شهادت رسیدند.‌ برده‌ های نومسلمان دیگر نیز مانند بَلال حَبشی و… شکنجه ‌های بسیار دیدند. یکی از شکنجه ‌ها این بود که برده را در گرمای سوزان مکّه، برهنه، بر شنهای داغ و تَفته می ‌خواباندند و سنگی بزرگ بر شکمش می‌ نهادند و در همان حال او را تازیانه می‌زدند.

 آزارها تنها به بردگان محدود نمی ‌شد و دامن آزادها را هم می ‌گرفت. به‌ عنوان نمونه، عبداللّه پسر طارِق را ـ‌ که به دفاع از پیامبر برخاسته بود‌ ـ آن‌قدر تازیانه زدند تا جان داد. حبیب بن عَدی را بر چوبی میخکوب کردند و به زیر ضَرب تازیانه و چوب و سنگ و شمشیر گرفتند. امّا، حبیب قهرمان هم‌چنان در زیر شکنجه‌های توان‌سوز رَجَز می‌ خواند و پیامبر را به نیکی می ‌ستود و تا آخرین نفس بر پیمانی که با رسول خدا بسته بود، استوار باقی ماند.

 اسلام، آیین رهایی‌ بخش

 شیفتگی بردگان و فرودستانِ رنجکش به آیین پیامبر بی ‌پایه نبود. در آن دوران جهل و جنایت، که مردان حتی از زنده‌ به‌ گورکردن دختران خردسالشان رویگردان نبودند، محمّد، پیام‌ آور رحمت و عُطوفت‌ («رَحمَةَ لِلعالمَین»)، چراغ و مشعلِ راه رهایی از هرگونه جَبر و بردگی بود. از این‌رو، قرآن او را با صفتِ «چراغ روشنایی ‌بخش» (سِراجاً مُنیراً‌ ـ ‌سوره اَحزاب، آیه ۴۶) نام می ‌بَرَد. در او هیچ زَنگار و رنگی از خودکامگی و سُلطه‌ گری نبود و از خُلق و خوی اشرافیتِ بهره‌ کش و خودکامه و بیدادگر، به ‌کلّی، به دور بود. «بنده ‌وار می ‌نشست، بنده ‌وار غذا می‌خورد و می‌ دانست که بنده است» (امام صادق).

 در آیین محمّد، معیار نزدیکی به خدا، تقوای رهایی ‌بخش است، نه داشتن مال و ثروت و برده و قصر و زمین: ‌»اِنّ اَکرَمَکم عِندَاللّهِ اَتقیکم» ـ (گرامی‌ترین شما در نزد خدا، پرهیزگارترین و باتقواترین شماست) ـ‌ (سوره حُجُرات، آیه ۱۳).

 آیین پیامبر با هرگونه تحمیل و اِجبار و آزار برای قبولاندن دین مخالف است: «لا اِکراهَ فی الدّین‌”(اجبار و فشاری در دین وجود ندارد)‌ـ (سوره بقره، آیه ۲۵۶).

 ـ‌‌ «وَ‌لو شاءَ رَبّک لآمن مَن فِی‌الارض کلّهم جَمیعاً، اَ‌فَاَنتَ تُکرِهُ النّاس حتّی یکونوا مؤمِنین؟» ـ‌ (اگر پروردگارت می‌خواست اجبار و فشاری در دین باشد، خود او می ‌توانست همه مردم روی زمین را به پذیرفتن اسلام مجبور کند. آیا تو در پی آن هستی که عقیده‌ ات را به دیگران تحمیل کنی؟)ـ‌‌ (سوره یونس، آیه ۹۹). 

 ـ ‌‌«فَذَکر، اَنتَ مُذَکّر، لَست عَلیهم بِمُصیطِر‌»ـ (یادآوری کن که تو تنها به‌ یادآورنده و ابلاغ کننده پیام هستی و نباید بر مردم سلطه‌ جویی و چیره‌ دستی داشته باشی)‌ـ (سوره غاشیه، آیه ۲۱).

 ـ‌ «ما‌اَنتَ عَلیهِم بِجَبّار، فَذَکر بِالقُرآن» ـ (تو بر مردم چیره‌ جو و جبّار نیستی، بلکه تو قرآن را به آنها ابلاغ کن)ـ‌‌ (سوره ق، آیه ۴۵).

 اسلام محمّد (ص) پیروانش را نسبت به دارندگان آیینهایی که در پی ستیز و آزار پیروان اسلام نیستند و با آن سرِ مدارا و سازگاری دارند، به دادگری و نیکی فرامی‌خوانَد و آنهایی را که راه دادگری می‌پویند، در ردیف پیامبران می‌شمارد:

 ـ‌ «لاینهیکمُ اللّه عَنِ الّذین لَم یقاتِلواکم فِی‌الدّین وَ لَم یخرِجُوکم مِن دِیارهم اَن تَبَرّوهُم و تُقسِطُوا اِلیهِم. اِنّ اللّهَ یحّبُ المُقسِطین»‌ـ (خداوند روا می‌شمارد با کسانی که در کار دین با شما نمی‌جنگند و شما را از دیارتان بیرون نمی‌رانند، نیکویی کنید و به عدل و داد با آنها رفتار نمایید)‌ـ (سوره مُمتحنه، آیه ۸).

ـ «اِنّ الّذین یکفُرونَ بِآیاتِ اللّه وَ یقتُلونَ النّبیین بِغَیرِ حَق وَ یقتُلونَ الّذین یاٌمُرونَ بِالقِسطِ مِنَ الناّس، فَبَشّرهُم بِعَذابٍ اَلیم»‌ـ (کسانی که آیه‌ های خدا را می ‌پوشانند و پیامبران را به ناحق می ‌کشند و کسانی را هم که به دادگری فرامی‌خوانند، ازمیان می ‌برند، به عُقوبت و عذابی دردناک بشارت بده)‌ـ (سوره آل‌عمران، آیه۲۱).

 ـ‌‌ «وَ نُریدُ اَن نَمُنَّ عَلی الّذینَ استُضعِفوا فِی‌الاَرض و نَجعَلَهُم اَئمهً و نَجعَلَهُم الوارِثین» ‌ـ (بر آنیم که منّت بگذاریم بر کسانی که ناتوان نگه‌داشته شده‌ اند بر روی زمین، و رهبری را به آنها واگذاریم و آنها را وارثِ زمین قراردهیم) ‌ـ‌‌ (سوره قِصص، آیه ۵). 

محمّد‌(ص) می ‌فرمود: «بهترین انسان کسی است که بیشترین سود را به مردم برساند»‌ـ («خیرُ النّاس اَنفَعُهم لِلنّاس»). 

 ـ‌‌‌«مردم همگی خانواده خدا هستند. محبوب ‌ترینشان در پیش خدا کسی است که به خانواده خدا سود بیشتری برساند»‌ـ («الخَلق کُلّهُم عَیالُ اللّه، فَاَحبّهم الی اللّه اَنفَعُهم لِعَیالِه»). ‌

 این ویژگیهای دین اسلام از یک‌سو، دردمندان، فرودستان و بی‌چیزان و بردگان را شیفته این آیین می‌کرد، به‌ گونه‌ یی که تا پای جان از آن دفاع می‌کردند. امّا، از سوی دیگر، شیفتگی تهیدستان و رنجبران به این آیین، کینه و نفرتِ برده ‌داران و اشراف قریش و قبایل دیگر را برمی ‌انگیخت، چرا که در این شیفتگی، مرگ حتمی نظام مبتنی بر بیداد و خودکامگیشان را، آشکارا، می‌دیدند. 

 رویاروییهای دوران مکّه 

 در بین سران قریش، خاندان اَبوسفیان و اَبولَهَب ‌بن عبدالمطّلب (عموی پیامبر) در دشمنی با پیامبر و پیروانش از همه گستاخ‌ تر بودند.

محرّک اَبولَهَب در دشمنی درنگ ‌ناپذیرش با پیامبر، همسرش اُمّ‌ جَمیل، خواهر ابوسفیان، بود.‌ اَبولَهَب که «مردی لوچ و سپیدروی بود و دو رشته موی به سر داشت»، هر روز در پی پیامبر راه می ‌افتاد و او را در برابر مردمی که به سخنانش گوش می‌سپردند، دیوانه و دروغزَن و جادوگر می‌خواند و گاه با سنگ به او آسیب می‌رساند. همسرش نیز بر سر پیامبر خار و خاکستر می ‌ریخت. به ‌علّت این ستیزه‌ جویی بی ‌وقفه، سوره «مَسَد» ـ«تبّت یدا اَبی‌لَهَب‌…»: «بریده باد دست اَبولَهَب»)‌ـ درباره او و زنش نازل شد و آن دو را به عذاب آتش بیم داد.‌

 ***

 دشمنیهای ابوسفیان،‌ اَبولَهَب و همدستان آنها سبب شد که ابتدا در ماه رجبِ سال پنجم بعثت (۶۱۴ میلادی) ۱۵ تن (۱۱مرد و چهار زن) و بار دیگر ۱۰۱ تن (۸۳مرد و ۱۸زن) از مسلمانان، برای درامان ماندن از آزارها و شکنجه‌های اشراف قریش، به حَبشه هجرت کردند که نَجاشی، پادشاه آن سرزمین، با آیین پیامبر دشمنی نمی‌ورزید. عثمان بن عَفّان و همسرش رُقّیه، دختر پیامبر، زبیر بن عَوّام، عبدالرّحمان ‌بن عوف و امّ‌ حبیبه، دختر ابوسفیان، ـ‌‌ که مسلمان شده بود ‌ـ جزء هجرت‌کنندگان به حبشه بودند.

 ***

 در سال هشتم بعثت (۵سال پیش از هجرت پیامبر به مدینه)، حمزه، پسر عبدالمطّلب (عموی پیامبر)، که «از همه قُرِشیان دلیرتر بود»‌ («تاریخ طبری»، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ اول، تهران، ۱۳۵۲، جلدسوم، ص۸۷۶) و عُمَر‌ بن خَطّاب ـ‌ که «مردی دلیر و جسور بود»‌ («تاریخ طبری»، ج۳، ص۸۷۸)‌ به اسلام گرویدند.

 با مسلمان شدن آن ‌دو، دشمنکامیهای ابوجهل و دیگر سران قبایل مکّه با مسلمانان بیشتر شد و قریش، با‌ هم، پیمان بستند که با خاندان هاشمیان (دودمان هاشم‌ بن عَبدِ‌مَناف) داد‌ و ‌سِتَد نکنند، با آنها درنیامیزند، سخن نگویند، زناشویی نکنند و آنها را به انزوا بکشانند تا مگر دست از یاری محمّد (ص) بردارند. در این‌باره مکتوبی هم نوشتند و بر دیوار کعبه آویختند («تاریخ طبری»، جلد۳، ص۸۷۸).

 خدیجه و ابوطالب، دو یاور و پشتیبان دلسوز و شیفته محمّد، با وجود پیری و فشارهای روزمرّه ‌یی که قریش بر آنها وارد می‌کردند، با سختیهای این تحریم طاقت‌سوز، مشتاقانه، تن دادند و حاضر نشدند دست از یاری پیامبر بردارند.

 این تحریم بیش از دو سال به طول انجامید. خاندان بنی ‌هاشم ـ «به‌ جز ابولَهَب که به قریش پیوست و با آنها برضدّ مسلمانان همسخن شد»‌ـ و همگی مسلمانان، در این مدت، در درّه ‌یی به نام «شِعب ابوطالب»، در نزدیکی مکّه، به دور از دیگر ساکنان آن شهر، تبعیدگونه، می ‌زیستند و در فقر و بی‌ چیزی روزگار می‌گذراندند. «آذوقه به آنها نمی رسید، مگر نهانی و از طرف قرشیانی که سرِ نیکی داشتند»، مانند حَکیم‌ بن حِزام ‌بن خُوَیلِد قُرِشی، برادرزاده خدیجه، همسر پاکباز حضرت محمّد.

 بر اثر سختیهای توان‌سوز دوران دوساله تحریم، خدیجه و ابوطالب، بزرگترین حامیان پیامبر، اندکی پس از پایان آن، درگذشتند. درگذشت آن‌ دو در سال دهم بِعثَت، آزارها و فشارهای سران قبایل مکه را بر پیامبر و یارانش، بسیار، شدیدتر کرد.

 

 هجرت به مدینه

 در سال یازدهم بعثت، پیامبر در درّه عَقَبه، در نزدیکی مکّه، با ۶ یا به قولی ۱۲‌تن از افراد قبیله «خَزرَجِ» شهر یثرِب، پنهانی، دیدار کرد و آنها را به اسلام فراخواند و از آنها خواست که به خدا ایمان بیاورند و برای او شریک نیاورند، گرد دزدی و زِنا نگردند، فرزندان خود را نکشند و تهمت نزنند و در کارِ خیر از امرِ پیامبر سرپیچی نکنند (طبری، ج۳، ص۸۹۶). آنها دعوتش را پذیرفتند و با او بیعت کردند.

 این بیعت (پیمانِ فرمانبری و اطاعت) به ‌نام «بیعت عَقَبه» نامیده شد. این ۶یا ۱۲تن به یثرب بازگشتند و مردم آن شهر را به اسلام فراخواندند. با تلاش آنها سَعد ‌بن مُعاذ، رئیس قبیله اوس ـ‌ که از یمن به یثرِب کوچیده بودند ‌ـ به اسلام گروید و همگی افراد قبیله او، یک‌جا، مسلمان شدند.

 در ماه ذی‌حَجّه سال بعد (ژوئن ۶۲۲میلادی)، حدود سه ماه پیش از هجرت پیامبر به یثرِب، ۷۰ تن از افراد قبایل «اوس» و «خَزرَجِ» یثرِب ـ‌ که دو تن از آنها زن بودند ‌ـ در همان درّه عَقَبه، شبانه و پنهانی، با پیامبر اسلام دیدار و با او بیعت کردند و پیمان بستند که او را با جان و مال خود در برابر دشمنانش یاری دهند. این بیعت، «بیعتِ جنگ» بود.

 یکی از آن هفتاد‌تن، سَعد ‌بن عُبادَه، رئیس قبیله خَزرَج، «از بزرگان [دوران] جاهلیت بود».

 آن گروه، پس از بازگشت به یثرب، افراد قبایلشان را به اسلام فراخواندند. در اثر تلاشهای تبلیغی این دو گروه بیشترِ مردم یثرب به اسلام گرویدند و با اشتیاق به انتظار دیدار پیامبر ماندند.

 

 توطئه قتل پیامبر

 سران قبایل مکّه، از‌جمله، ابوسفیان، ابوجهل، عُتبه (پسر ابوسفیان)، شیبه (پسر عبد‌شمس) و‌… در دارالنَدوه («خانه شورا»، که خانه قُصی‌ بن کلاب، سرخاندان قبیله قریش بود) ـ‌‌ در نزدیکی کعبه، که محل شور و رایزنی بزرگان قریش بود ‌ـ گردآمدند و درباره حبس یا قتل پیامبر به رایزنی پرداختند و سرانجام، پیشنهاد ابوجهل‌ بن هِشام (ابوالحَکم) پذیرفته شد. او گفت: «رأی من این است که از هر قبیله جوانی دلیر و والانَسَب و شریف معیّن کنیم و هر‌یک را شمشیری بُرّان دهیم که بر سر او ریزند و یک‌باره چون ضَربتِ یک مرد بزنند و خونش بریزند و ما آسوده شویم، که اگر چنین کنند، خون وی بر همه قبایل افتد و بَنی ‌عبدِ‌مَناف که تاب جنگ با همه قریش ندارند، به خونبها راضی شوند و خونبها به آنها دهیم. قوم بر این کار همسخن شدند و جمع پراکنده شد‌… و چون شب درآمد بر درِ خانه او فراهم آمدند و مراقب بودند تا کی بخوابد و بر او تازند» (طبری، ج۳، ص۹۱۰).

 پیامبر که به این توطئه پی برده بود، در آغاز شب، همراه با ابوبکر، به ‌طور پنهانی، به قصد هجرت به یثرب از مکّه بیرون رفت. آن دو پیش از حرکت به سوی مدینه، سه روز در غاری در نزدیکی مکّه، در کوه ثَور، پنهان شدند تا غلغله جویندگانی که سران قبایل برای یافتن پیامبر به هر سو گسیل کرده بودند، بخوابد.

 در شبی که سران مکّه در پی اجرای طرح توطئه قتل پیامبر بودند، حضرت علی به جای پیامبر در بسترش خوابید تا کمین‌ کردگان در پشت دیوارهای خانه پیامبر گمان برند که پیامبر، مانند هر شب، در خانه خود به ‌سرمی‌برد. سپیده‌ دمِ آن شب توطئه ‌گران پی‌بردند که تیرشان به سنگ خورده است.

 در آن روزها، پیروان پیامبر یا به حَبَشه هجرت کرده بودند، یا به مدینه. عدّه ‌یی از جوانان مسلمان را هم خانواده‌ هایشان زندانی کرده بودند و شماری از مردانِ نومسلمان را با ‌به ‌گروگان گرفتن زنانشان ناچار کرده بودند، در مکه بمانند. جز ابوبکر و تنی چند، مسلمان دیگری در مکه نمانده بود. از این ‌رو، ابوجهل که می ‌پنداشت پیامبر با ابوبکر، پنهانی، از مکّه بیرون رفته است، دیوانه ‌وار، به خانه ‌اش شتافت و با خشمی جنون ‌آمیز از اَسما، دختر نوجوان ابوبکر که همسر زُبیر بن عَوّام، پسر عمّه پیامبر، بود، پرسید: «پدرت کجاست؟» چون اَسما نشانی نداد، چنان سیلی محکمی بر گونه‌ اش نواخت که گوشواره ‌اش به زمین پرتاب شد. اَسما جای حضرت محمّد و «یارِ غارِ» او ـ‌ ابوبکر‌ ـ را می‌دانست. در آن سه روز، او شبها، به‌ طور‌ پنهانی، برای پیامبر و پدرش غذا می ‌برد. برادرش عبداللّه نیز در شهر با قریشیان می ‌آمیخت و از تصمیمهایشان باخبر می ‌شد و شبانگاه به پیامبر خبر می ‌داد.

 پیامبر و ابوبکر، در نخستین روزِ ماهِ ربیع الاوّل از غار کوه ثَور به سوی یثرِب روان شدند و روز ۱۲ ربیع‌الاوّل (۲۳ سپتامبر ۶۲۲میلادی) به روستای قُبا، در ۴کیلومتری شهر یثرِب، رسیدند.

 وقتی مردم مسلمان یثرب خبر رسیدن پیامبر به نزدیکی شهرشان را شنیدند، شیفته‌ وار، به پیشوازش شتافتند و او را به گرمی پذیرا شدند.

 حضرت علی «سه شب در مکّه بماند و امانتها را که پیش پیامبر بود، به صاحبانش داد و چون از این کار فراغت یافت»، تنها و پیاده و پنهانی، به سوی یثرب روان شد و در آن شهر به پیامبر پیوست.

 

 رویارویی های دورانِ مدینه

 پیامبر پس از هجرت به یثرب ‌ـ که از آن پس، مَدینةُ النّبی (شهر پیامبر) خوانده شد ‌ـ بنای نخستین حکومت اسلامی را پی ‌ریزی کرد و برای مقابله با یورشهای دشمنانش به آمادگی و بسیجِ نیرو پرداخت. ستیزه‌ جوییهای ابوسفیان و همدستانش پس از هجرت پیامبر به مدینه بیشتر شد و به ‌شکل قشون ‌کشی درآمد. 

 پیامبر در ۱۳سالی که در مکه برای ترویج آیین اسلام می‌ کوشید، هیچ‌گاه، با دشمنانش به پیکار نظامی نپرداخته بود و از‌ نظر نیرو و امکانات هم از چنان توانی برخوردار نبود. امّا، در مدینه به چنین قدرتی دست یافت. آیه «اُذِن لِلذین یقاتِلون بِاَنّهم ظُلِموا وَ اِنّ‌اللّه عَلی نَصرِهم لَقَدیر» ‌(اجازه نبرد داده شد به کسانی که به آنها ستم شده است و خدا در به ‌پیروزی رساندنشان تواناست ـ سوره حَجّ، آیه ۳۹) در آغازِ هجرت پیامبر به مدینه، بر او نازل شد و مسلمانان اجازه یافتند با دشمنانشان ـ‌ که به نابودی آنها کمر بسته بودند‌ ـ به نبرد برخیزند.


 ***

 نخستین رویارویی نیروهای رزمنده مسلمان با سپاهیان قریش در جنگ «بَدر» در روز ۱۷رمضان سال دوم هجری (۱۳مارس۶۲۴میلادی) در ۲۸ فرسنگی مدینه روی داد. در این جنگ، ابوسفیان فرماندهی قوای دشمن را به عهده داشت. امّا، شکست خورد و ۷۰ تن از لشکریان او، از جمله، پسرش حَنظَله و عاص ‌بن هِشام، برادر ابوجهل ـ‌‌ که «از بزرگان و دلیران عرب جاهلیت بود و مردم را از گرویدن به حضرت رسول بازمی‌داشت» (لغت‌نامه دهخدا)‌ـ کشته شدند.
 ‌‌دوّمین رویارویی مسلمانان با لشکریان قریش در روز ۷ شَوّال سال سوم هجری (۲۲مارس۶۲۵ م) رخ داد. در این غَزوه ـ‌ که پیامبر در آن حضور داشت و در کوه «اُحُد»، در نزدیکی مدینه، روی داد و از این‌رو، غزوه اُحُد نام گرفت‌ـ ابوسفیان فرمانده مهاجمان بود. 

 «غزوه اُحُد»، با وجود ضربه های کمرشکن دشمن، در اثر جانبازیهای همرزمان پیامبر، سرانجام، به سود پیامبر و یارانش به پایان رسید و ابوسفیان و همدستانش، کام ‌نایافته، روانه مکه شدند.

 در این غَزوه، حَمزه،‌ عموی پیامبر، و ۷۰ تن از مسلمانان به شهادت رسیدند.
 ‌‌بزرگترین رویارویی سپاه پیامبر اسلام با «کفّار» قریش، در سال پنجم هجری در غزوه «خندق» پیش آمد. ابوسفیان همه دشمنان اسلام را گردآورد و با سپاهی انبوه به مدینه یورش برد.‌ از این رو، این جنگ را «غزوه اَحزاب» هم می‌نامند.

 مسلمانان،‌ به پیشنهاد سلمان پارسی، ‌‌از یاران آگاه و پاکباز ایرانی ‌تبارِ حضرت محمّد، طی ۶ روز پیرامون مدینه خندقی کندند و در آن آب بستند تا دشمن نتواند به شهر شبیخون بزند. در کندن خندق سه هزار مهاجر و انصار شرکت د‌اشتند. پیامبر نیز از آغاز تا پایان آن، در کندن زمین و خاک ‌برداری با دیگران همراهی می‌کرد.

 در این نبرد، قوای دشمن ۴ هزار تن بودند.‌ آنها شهر مدینه را به‌ محاصره درآوردند. این محاصره چند هفته به طول انجامید. امّا، مهاجمان کاری از پیش نبردند و ده روز مانده به پایان سال پنجم هجری (۲۰ذی‌حَجّه ۵ هجری ـ‌ـ ۱۲مه۶۲۷م)، ناکام و شکست خورده، به سوی مکّه عقب‌ نشینی کردند.

 از پای‌درآمدن عَمرو‌ بن عَبدِوَد، جنگاورِ بلندآوازه عرب، در شکست قطعی این لشکرکشی تأثیرِ تعیین‌کننده داشت. «عَمرو‌ بن عَبدِوَد عامری، از سوارکاران و شجاعان مشهور قریش بود که در غزوه خندق به دست حضرت علی (ع) به قتل رسید. هیچ ‌یک از سوارکاران عهدِ جاهلیت شهرت عمرو ‌بن عَبدِوَد را نداشته ‌اند» (لغت‌نامه دهخدا). 

 پس از غَزوه خندق، پیامبر به یارانش گفت: «از این پس قریش به جنگ ما نمی‌آید. ما باید به جنگ آنها برویم».

 ابوسفیان پس از این شکست دریافت که دیگر توان رویارویی با مسلمانان را ندارد و از لشکرکشی به مدینه دست برداشت.

 

 فتح مکّه

 پیامبر در رمضان سال ۸ هجری با ۱۰هزار رزمنده مسلمان روانه فتح مکّه شد. ‌مکّه به آسانی و بی ‌هیچ خونریزی به زانو درآمد. پیامبر و سپاهیانش در روز ۲۴رمضان (۱۴ژانویه۶۳۰م) وارد مکّه شدند.

 سران قریش که در ۲۰سال گذشته از هرگونه آزار و شکنجه و کشتاری نسبت به مسلمانان رویگردان نبودند، اینک که توان مقابله در برابر ۱۰هزار رزمنده از جان‌گذشته را در خود نمی‌دیدند، تسلیم‌ وار، چشم‌ به ‌راه سرنوشتی بودند که پیامبر برایشان رقم خواهد زد.

 همه، در این پِندار، که پیامبر به انتقام زَجر و آزارها و حمله و یورشهای پیشین، از کشته پُشته‌ها خواهد ساخت. امّا، پیامبرِ رحمت و آزادگی، پس از ورود به شهر مکّه ـ‌ که خود و یارانش ۱۳سال در آن با شدیدترین آزارها رو به ‌رو بودند ‌ـ بر درِ کعبه ایستاد و رو به انبوه جمعیّت منتظری که چشم به او دوخته بودند، گفت: «خدایی جز خدای یگانه بی‌ شریک نیست که به وعده وفاکرد و بنده خویش را به ‌پیروزی رساند و اَحزاب را فراری داد. بدانید که هر امتیازی بر پایه خون و ثروت، به جز پرده‌ داری خانه [کعبه] و سَقّایی (آب‌دادن) حجّ‌گزاران ازمیان رفت‌…». سپس، خطاب به قُریش گـفت: «ای گروه قُرشیان! خدا غرورِ جاهلیت و تَفاخر به پدران را از میان برد. مردم از نسل آدمند و آدم را از خاک آفریده‌اند».‌ آن‌گاه، این آیه را خواند: «یاایهَاالنّاسُ، اِنّا خَلَقناکم مِن ذَکر وَ اُنثی و جَعَلناکم شُعوباً و قَبائلَ لِتَعارَفُوا. اِنّ اَکرَمَکم عِندَاللّهِ اَتقاکم»‌ـ «ای مردم،‌ ما شما را از مرد و زن آفریدیم و جماعتها و قبیله ‌ها کردیم تا همدیگر را بشناسید و گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست»‌ـ (سوره حُجُرات، آیه۱۳).

 پیامبر در ادامه سخنانش گفت:‌ «ای گروه قریش و ای مردم مکّه، پندارید با شما چه می‌کنم؟» گفتند: «نیکی می‌کنی که برادری بزرگ‌منش و برادرزاده‌ یی بزرگواری». گفت: «بروید که شما آزادشدگانید» («تاریخ طبری»، ج۳، ص۱۱۸۹). 

 پیامبر پس از فتح مکّه همه دشمنانش، حتی ابوسفیان و همسرش هِند و کسانی را که به‌ علّت خیانتهای نابخشودنیشان اِستثنا کرده بود، بخشید. سختدلی و سَفّاکی و کین ‌جویی و انتقام‌کشی کور را در قلب پاک و سرشار از رحمت او راهی نبود.‌

 

 وداع با یاران

 پیامبر اسلام در روز ۸ذی‌حجّه سال ۱۰هجری (۱۵مارس۶۳۲م) در آخرین حجِ پیش از رِحلَتش (حَجّة الوداع)، مسلمانان حَج‌ گزار را در مکّه فراخواند و آخرین پیامها و سفارشهایش را به آنها ابلاغ کرد. 

 او در روز ۱۸ذی‌حَجّه، در راه بازگشت از آخرین حجّ، در محلّی به ‌نام غَدیر‌خُم ـ‌ که در آن‌جا مسلمانان مدینه از مسلمانان دیگر نواحی عربستان و یمن جدا می‌شدند ‌ـ همه حاجیان را گردآورد و بر منبری که از انباشتن توده‌ های سنگ و جَهاز (پالان) شتر فراهم آمده بود، بالا رفت و پس از بیان خطبه ‌یی، علی را با دست بلندکرد و در برابر انبوه مسلمانانی که گرداگردش را فراگرفته بودند، درباره ‌اش گفت: «آن کس که من مولای او هستم، این علی مولای اوست. خدایا دوست بدار کسی را که او را دوست دارد و دشمن بدار آن کس را که با او دشمنی می‌ورزد. یاری کن آن را که او را یاری کند و زبون دار آن را که او را خوار کند».
 پس از بیان این جملات، این آیه را برای حاضران خواند:«اَلیوم اَکمَلتُ لَکم دینَکم و اَتمَمتُ عَلیکم نِعمَتی و رَضیتُ لَکمُ الاِسلام دیناً» («امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و رضا دادم که دین شما، اسلام باشد»‌ـ سوره مائده، آیه ۳). 

 

 رسول خدا چند هفته پس از بازگشت از سفر حج، در ماه پایانی زندگیش، به جبران ناکامی سپاهیان اسلام در جنگ «موته» با روم شرقی، سپاه انبوهی بسیج کرد و فرماندهیش را به اُسامة بن زید، فرزند زید‌ بن حارثه، فرمانده شهید جنگ موته، سپرد. 

 در جنگ «موته» ـ‌ که در جُمادی ‌الاّول سال ۸هجری (سپتامبر ۶۲۹م) در پیرامون دهکده «موته»، از روستاهای شهر بَلقا، از تَوابعِ دمشق، روی داده بود‌ ـ سه هزار رزمنده مسلمان در برابر صد‌هزار رومی و صدهزارتن از قبایل عرب ـ‌ که به آنها پیوسته و سرسپرده رومیها بودند ‌ـ جنگیدند.

 فرمانده مسلمانان زید‌بن حارثه، پسرخوانده پیامبر، بود و فرمانده سپاه روم هِراکلیوس، امپراتور روم شرقی، یا برادرش تئودور. در این جنگ نابرابر، زید، «که پرچم پیامبر را به دوش داشت»، دلیرانه، جنگید و به شهادت رسید. پس از او، جعفر‌بن ابی‌طالب (جعفر طَیار)، پسر عموی پیامبر و برادر حضرت علی، پرچم را برافراشت و به قلب دشمن تاخت. سپاه دشمن از هر‌سو به او یورش بردند تا پرچم را به خاک افکنند. «چون جنگ سخت شد، از اسب پایین آمد و آن را پی‌کرد (رگ و پی پای اسب را برید) و بجنگید تا کشته شد».

 گویند در این هجومِ همه‌ سویه، وقتی دشمنان دست راست جعفر را با ضربه شمشیر جدا کردند، پرچم را، با چابکی، به دست چپ گرفت. هنگامی که دست چپش را بریدند، پرچم را به دو بازو به اِهتِزاز درآورد. سرانجام، این مجاهد پاکباز را از میانه شِقّه کردند.

 عبداللّه‌بن رَواحه، «مرد شعر و شمشیر»، فرمانده جانشین جعفر، نیز با چیره‌ دستی پرچم را برافراشت و مانند شَهاب به قلب دشمن تاخت. او نیز در راهِ «جانان» جان باخت. 

پس از شهادت عبداللّه‌ بن رَواحه، رزمندگان مسلمان «درباره خالد‌بن ولید [پهلوان نامدار عرب]، همسخن شدند» و او را به فرماندهی برگزیدند (طبری، ج۳، ص۱۱۷۱).

 چون خالد پرچم را به ‌دست گرفت، ادامه نبرد را به صلاح ندید و با هوشمندی، سپاه را از مَعرکه بیرون برد تا در فرصت مناسب ‌تری بر دشمن بتازند، چرا که در آن رویارویی نابرابر بیم آن بود که آن سه هزار مجاهد ـ‌ که همه نیروی نظامی اسلام را تشکیل می‌دادند ‌ـ از میان بروند. 

 ***

پیامبر دو سال و چندماه پس از جنگ موته، که در اوج قدرت سیاسی و نظامی بود، سپاه انبوهی آراست تا به جنگ روم شرقی (بیزانس) ـ‌ که حکومت نوپای اسلام همواره از آن‌سو مورد تهدید قرار داشت ‌ـ روانه کند. فرمانده این سپاه انبوه، اُسامه، پسر ۱۸ساله زید‌ بن حارثه بود. بسیاری از سران مهاجر و انصار، از جمله، ابوبکر و عمر، نیز می ‌بایست در این «جهاد»، که یک جوان ۱۸ساله فرماندهیش را به عهده داشت، به‌عنوان «سرباز» پیکار کنند. تن‌دادن به فرماندهی یک نوجوان ۱۸ساله برای بسیاری از سران مهاجر و انصار، با آن‌ همه «سابقه» و «خدمت» و گذشت در راه رشد و گسترش آیین اسلام، بسیار ناگوار بود.

 اُسامه و سپاهیانش در نزدیکی مدینه در محلّی به نام جُرُف اردو زدند و چشم به راه پیوستنِ «سابقه ‌داران» شدند که پافشاریهای پیاپی پیامبر را برای حرکتِ هرچه‌ سریع‌ ترِ سپاه به ‌هیچ می‌گرفتند. پیامبر اصرار داشت که هرچه زودتر سپاه به مرزهای روم روانه شود و از این که در این راه کارشکنی می‌شود، برآشفته بود، امّا، پافشاریهای او، که در بستر بیماری بود و بسیاری از سران مهاجر و انصار رِحلَتش را نزدیک می‌دیدند، کارساز نبود. سپاه اُسامه تخته ‌بند شده بود و از جای نمی‌جنبید.

 پیامبر روزگار تیره‌ یی را که در انتظار حکومت نوپای اسلام بود، به روشنی حس می‌کرد. شبی در اواخر صَفَر یا اوایل ربیع الاوّل (اواخر ماه مه ۶۳۲م)، حدود دو هفته پیش از درگذشتش، با غلام آزادشده‌ یی که با او می‌زیست، به قبرستان بَقیع، در شرق مدینه، رفت تا برای آرمیدگان بقیع آمرزش بطلبد.

 قبرهای خاموش به سخنان «حبیب خدا»، که تا یکی دو هفته دیگر به آنها می پیوست، گوش سپردند: «سلام بر شما ای ساکنان گورستان! خوش بیارامید که روزگارتان آسوده‌تر از روزگار این مردم است. فتنه ‌ها هم‌چون شبِ تیره پیش ‌آمده‌ اند‌…»

 پیامبر فردای آن روز در حالی که از شدّت تب و سردرد بی‌تاب بود، به مسجد رفت تا با یارانش برای آخرین بار دیدار کند و برایشان سخن بگوید. غم و بی‌تابی دلها را بی‌قرار کرده بود. همه احساس می‌کردند که روز جدایی نزدیک است.

 پیامبر، باردیگر، از مأموریتی که به اُسامه سپرده بود، سخن گفت: «ای مردم، در انجام مأموریت اُسامه اقدام کنید. به‌ جانم سوگند که آن‌چه را که در فرماندهی اُسامه گفته‌ اید پیش از آن در فرماندهی پدرش نیز گفتید، درصورتی که اسامه شایسته فرماندهی است، چنان که پدرش نیز شایسته آن بود». 

 کلمات، به دشواری، از زبانش جاری می‌شد. تبش هر لحظه بالاتر می‌رفت. به سخن ادامه داد: «ای مردم، من در برابر شما خدایی را، که جز او خدایی نیست، می‌ستایم. هرکه در میان شما حقّی دارد، اینک من. اگر بر پشت کسی تازیانه ‌یی زده ‌ام، این پشت من، بیاید و به جای آن تازیانه بزند، اگر کسی را دشنام داده‌ ام، بیاید دشنامم بدهد. زنهار که بیدادگری و خودکامگی در سرشت و شأن من نیست». این سخن را دوبار تکرار کرد.

 او هرگز کسی را نیازرده بود. تنها یک‌بار که یک بَدَوی خشن، تنگاتنگ او اسب می‌راند و اسبش به اسب او می‌سایید و پای پیامبر را به سختی به درد آورده بود، خشمگین شد و تازیانه‌ یی را که در دست داشت بر او نواخت و با خشم گفت «فاصله بگیر». وقتی به مدینه رسیدند، او را فراخواند و خود را به پرداخت فِدیه آن تازیانه، محکوم کرد.

 در همان حال که پیامبر از حاضران در مسجد می‌خواست که اگر کسی را آزار داده است، بیاید و تلافی کند، مردی برخاست و هیجان‌ زده و لرزان گفت: «ای رسول خدا، یک ‌بار در فلان جنگ، به شکم من تازیانه زدی». دلها از غم لبریزتر شد و سراسر مسجد در خاموشی و اضطراب فرورفت. پیامبر، آرام و غمگسار، پیراهنش را، که از عرق خیس بود، بالا زد و به او گفت: «بیا و قصاص کن».

 مرد برخاست و روان شد. سرها از اضطراب در سینه‌ ها فرورفت. او، دیوانه ‌وار، خود را بر شکم پیامبر افکند و در حالی که شیون‌ می‌زد و می‌گریست، شکم پیامبر را بوسه ‌باران کرد.

 در آخرین روزهای زندگی پیامبر، سپاهی که او آن‌ همه برای روانه‌ شدنش به سوی مرزهای روم پافشاری می‌کرد، به مدینه بازگشت. گویی دیگر «سران قوم» از پیامبر فرمان نمی‌بردند. اُسامه چاره‌ یی جز بازگشت نداشت. 

 حضرت محمّد در آخرین روز حیاتش دوباره به مسجد رفت و در حالی که در آتش تب می‌سوخت، برای پیروانش سخن گفت: «ای مردم، آتش، دیوانه‌ وار، برافروخته شد و فتنه‌ ها هم‌چون پاره‌ های شبِ تیره روی آورده ‌اند. به خدا سوگندتان می‌دهم که بر من چیزی نبندید که من جز آن‌چه را قرآن بر شما حلال کرده است، حلال نکرده ‌ام و جز آن‌چه را قرآن بر شما حرام کرده است، حرام نکرده ‌ام». و ادامه داد: «خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرانشان را عبادتگاه سازند».

 پیامبر اکرم، مظهر رحمت و رهایی و آزادگی، در ظهر روز ۱۲ رَبیعُ‌ الاّول سال ۱۱ هجری قمری (۶ژوئن ۶۳۲م) در سنّ ۶۳سالگی (به‌سال قمری) درگذشت.

 سران انصار و مهاجر، که گویی در انتظار درگذشت او بودند، باشتاب، در محلِ سقف‌داری به‌نام «سَقیفه» گردآمدند تا خلیفه و جانشینی از میان خود برگزینند. بر پیکر پاک پیامبر تنها حضرت علی ـ‌ همراه و همدل و همدرد جدایی‌ ناپذیر او ‌ـ و چندتن از خاندان و نزدیکانش ماندند. آنها پیکر پیامبر را شستند و برای تدفین آماده کردند.

رسول خدا مانند نخستین روزهای آغاز پیامبریش تنها و غریب مانده بود. 

 ***

خلافت ابوبکر

 پس از درگذشت پیامبر، مهاجران و انصار در «سَقیفه» گردآمدند تا خلیفه ‌یی برگزینند که پیشوایی مسلمانان را به عهده گیرد.

 اَنصار ـ‌ که ساکنان اصلی شهر یَثرِب (مَدینةُ‌ النّبی) بودند ‌ـ سَعد ‌بن عُباده، ‌رئیس قبیله خَزرَج، را که از بزرگان دوران جاهلیّت و اسلام بود، برای خلافت درنظرگرفتند، امّا، سران مهاجران، خلافت را حقّ و سَهم خود می‌دانستند، به‌ این دلیل که از «سابقین» بودند و در راه پیشبرد هدفهای اسلام آزارهای بسیار دیده و از خان‌ و مان و همه‌ چیز خود دست شسته و همه را نثار این راه کرده بودند. سرانجام عُمَر‌ بن‌ خَطّاب، از سران مهاجران، به ابوبکر‌ بن ‌اَبی ‌قُحافه، بیعت کرد و دیگرِ مهاجران و انصارِ حاضر در سقیفه از او پیروی کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. 

 ابوبکر از نخستین گروندگان به آیین اسلام بود. او همه ثروتش را در این راه بخشیده بود.‌ هم او بود که با پیامبر از مکّه به مدینه هجرت کرد.‌ در جنگهای بَدر، ‌اُحُد، خندق و دیگر غزوه‌ ها، به همراه حضرت محمّد، شرکت داشت. دخترش عایشه همسر حضرت محمّد بود. از این رو، خویشاوند سَبَبی پیامبر به شمار می‌رفت.

 حضرت علی (۳۳ساله)، که خود را وصّی‌ به‌ حق پیامبر می‌دانست و شایسته‌ ترین فرد برای جانشینی او بود،‌ به این گزینش تن درنداد. «علی را که نظر مخالف ابراز کرده بود برای بیعت کردن به مسجد فراخواندند ولی او از آمدن سر‌باززد» و «شش ماه بعد بیعت کرد» و به هنگام بیعت گفت:‌ «ما را در این کار حقّی بود که شما آن را نادیده گرفتید» («تاریخ طبری»، جلد چهارم، ص۱۳۳۵).‌ 

 ابوبکر پس از دو سال و دو ماه و نیم خلافت، در ۲۲ جمادی‌الآخَر سال ۱۳ هجری (۲۲اوت۶۳۴م) در سنّ ۶۳سالگی (به‌ سال قمری) درگذشت.

 در زمان خلافت ابوبکر مسلمانان شهرهای ایرانی حیره (در نزدیکی محل کنونی کوفه) و اَنبار (از شهرهای آباد دوره ساسانی که خرابه‌ هایش در ۶۰کیلومتری غرب بغداد به‌ جامانده است) را به تصرّف درآوردند و خالد بن ولید در فلسطین سپاهیان روم را شکست داد.‌

خلافت عمر

پس از درگذشت ابوبکر، عُمَر ‌بن خَطّاب خلیفه مسلمانان شد.‌ عمر از پهلوانان و جنگاوران معروف قریش در دوران جاهلیت بود.‌ گرویدنش در هشتمین سال بعثتِ پیامبر باعث تقویب مسلمانان ـ‌ که در آن زمان شمارشان اندک بود ‌ـ شد. دخترش حَفصه، همسر پیامبر بود و از این ‌رو، خویشاوند سَبَبی پیامبر به شمار می رفت.

 

 در زمان عُمَر، مسلمانان، شام، تیسفون، عراق، مصر و الجزیره را تسخیر کردند. ‌ایران نیز در دوره خلافت او به تصرّف مسلمانان درآمد.

 عمر، همان شبِ مرگ ابوبکر و چند روز پس از آن، که مردم برای بیعت با خود او گردآمده بودند، پیوسته آنها را به «جهاد» با پارسیان (فُرس) فرامی‌خواند. به همه عاملان ولایتها و سران قبایل مسلمان عرب نیز نامه نوشت و از آنها همین درخواست را کرد. امّا، مسلمانان برای چنین جنگی شوقی از خود نشان نمی‌ دادند که کاری بس دشوار می‌نمود. 

 سرانجام، عمر سپاهی در حدود ۱۰هزار تن گردآورد و به فرماندهی ابوعُبید‌ بن مسعود به سوی مرزهای ایران روانه کرد. 

 دو ماه پس از درگذشت ابوبکر در ۲۲شعبان ۱۳هجری (۲۰اکتبر ۶۳۴م) جنگی بین مسلمانان و ایرانیان در ساحل فرات روی داد. در این جنگ ـ که به جنگ پُل معروف است ـ مسلمانان شکست خوردند و ابوعبید و چهار هزار تن از سپاهیانش کشته شدند. بیشتر این کشتگان به ‌هنگام گریز در رود فرات غرق شدند.

 خلیفه دوم پس از آگاهی از شکست سپاه مسلمانان در جنگ پل و کشته شدن ابوعبید، در روز اوّل محرّم سال ۱۴ هجری (۲۴فوریه ۶۳۵م) از مدینه بیرون رفت و در نزدیکی آن شهر در کنار چاه آبی به نام صِرار که بر سر راهِ عراق بود، فرود آمد و همگی مسلمانان مدینه و پیرامون آن را فراخواند و از آنها در جنگ با «فُرس» یاری خواست. او در اندک‌مدتی ۴هزار تن برای جنگ با سپاه ایران گردآورد و سعد بن ابی ‌وَقّاص را به فرماندهی آنان برگماشت. ۳هزار تن از این سپاه از مردم یمن بودند که با خانواده‌ هایشان به سوی شام می‌ رفتند و درخواست خلیفه را برای شرکت در این جنگ پذیرفتند («طبری»، ج۴، ص۱۶۳۶).

 سپاه سعد، به تدریج، با پیوستن قبایل عربِ مدینه به آن، افزایش یافت. باقیماندگان جنگ پل نیز به سپاه او پیوستند و به بیش از ۳۰هزار تن رسید. این سپاه انبوه عازم عراق شدند.

 یکی از فرماندهان سپاه سعد با گروهی که همراهش بود، در راه مدینه به عراق، اندکی پیش از فرودآمدن در قادسیّه (۱۵فرسنگی شهر فعلی کوفه)، در محلی به نام عَذیب، به کاروان عروسِ خواهرِ آزادمرد، پسر آزادبه، مرزبان «حیره»، (از شهرهای قدیم بین النهرین در یک فرسنگی جنوب شهر کنونی نجف) یورش برد و شیرزاد، پسر آزادبه، را کشت و قوای او را تار و مار کرد و «بار و بُنه را با دختر آزادبه، با سیصد زن از دهقانان و یک صد کس از خَدَمه بگرفت با چندان چیز که کس قیمت آن ندانست» («طبری»، ج۴،ص۱۶۴۷). 

سعد آن غَنائم را میان سپاهیان مسلمان تقسیم کرد.

 

 جنگ قادِسیه‌

 وقتی سپاه سعد در قادسیه اردو زد، حکومت ساسانی دوران سختی را از سر می‌گذراند. یک پادشاه جوان بی ‌تجربه ـ‌ یزدگرد سوّم ‌ـ بر تخت شاهی تکیه زده بود که خود در پنجه قدرتِ اشراف و مقامات مذهبی گرفتار بود و از توان چندانی برخوردار نبود. رستم فرّخ هرمز (فرخزاد)، سپهسالار ایران، نیز تمایلی به گردآوری سپاه برای مقابله با سپاهیان مسلمان نداشت، با این که مردم نواحی حیره از وجود سپاهیان انبوه سعد در آزار بودند و به یزدگرد شکایت می‌کردند.

 سرانجام پافشاریهای شاه جوان و تهدید به این که اگر تو نروی من خود به جنگ خواهم رفت، باعث شد که رستم فرخ هرمز، سپاهی گردآورد و در محرّم سال ۱۴هـ (فوریه ۶۳۵م) در دیرُ الاَعور (در جنوب کربلای فعلی)، رو‌ به‌ روی سپاه سعد، اردو زد، امّا، جنگ را آغاز نکرد و در تلاش بود که این لشکرکشی را با صلح و آشتی پایان دهد. او از پریشانی وضع دربار و ناخوشنودی و بینوایی مردم و بی ‌انگیزگی سپاه برای شرکت در جنگی که غنیمتی در آن نبود، به خوبی آگاه بود و از قدرت و توانمندی روحی سپاهیان اسلام، که مردمانی امیدوار و با انگیزه و قانع و سختکوش و با ایمان بودند، خبر داشت و به روشنی می‌دانست که این جنگ پایانی جز شکست سپاه ایران ندارد. 

 حدود ۵ ماه دو سپاه در برابر هم صف کشیده بودند و باب مذاکره باز بود. سعد به رستم فرخ ‌هرمز (فرخزاد) پیغام می‌داد که یا به اسلام روآور یا به جِزیه (مالیات سرانه که پیروان دینهای پذیرفته شده دیگر ـ‌ اهل کتاب ‌ـ دربرابر حفظ دینشان، به دولت اسلامی می‌پرداختند) راضی شو یا بجنگ. امّا، رستم نه حاضر بود به جِزیه تن بدهد، نه مسلمان شود و نه بجنگد. 

 سرانجام در روز ۱۴جُمادی‌الاوّل سال ۱۴هجری(۵‌ژوییه ۶۳۵ م) ـ‌ که ۳سال از پادشاهی لرزان یزدگرد جوان (۲۴ساله) می‌گذشت ‌ـ جنگ در قادسیه آغاز شد. این جنگ سه روز به طول انجامید. در روز سوم در میان توفان شن ـ ‌که از رو به‌ رو بر چهره سپاهیان رستم می‌وزید ‌ـ و گرمای طاقت‌سوز هوای تابستانی بیابان، رستم فرخزاد کشته شد. 

 «هنگام نیمروز‌… بادی سخت وزیدن گرفت و سایبان رستم از تخت وی کنده شد و در [رود] عَتیق افتاد‌… رستم وقتی باد سایبان را کنده بود، از آن‌جا، به پناه استرانی رفته بود که آن ‌روز، باری آورده بودند و همان‌جا، توقّف کرده بود و درسایه یک اَستر و بار آن بود». یکی از سپاهیان سعد (هِلال ‌بن عُلَّفه) او را دید و از لباسهای شاهانه ‌اش دریافت که رستم است. پیش تاخت و با شمشیر بندِ بارِ اَستر را برید و بار استر ـ‌ که صندوق سنگینی بود ‌ـ بر پشت رستم افتاد و پشتش شکست. رستم که به ‌شدّت زخمی بود، خود را به آب عَتیق ـ‌‌ که آب آن به رود فُرات می ریخت ‌ـ افکند. هلال در آب پرید و پای رستم را چسبید و او را از آب بیرون کشید و آن‌ قدر با شمشیر به پیشانیش زد تا جان داد. «هلال ساز و برگ وی را برگرفت و چیزی به تنش نگذاشت». با کشته شدن رستم، سپاه ساسانی از‌ هم‌ پاشید و سعد بن ابی ‌وقّاص و لشکر تحت فرمان او پیروز شدند.

 در سومین روز جنگ قادسیه، «ده هزار کس از پارسیان کشته شد، به جز آنها که روزهای پیش کشته شده بودند». «پیش از لَیلةُ‌ الهَریر [سومین شب جنگ]، دو هزار و پانصد کس از مسلمانان کشته شد و در لَیلةُ‌ الهَریر و روز قادسیه شش هزار از آنها کشته شد» (طبری، ج۵، ص۱۷۳۹). سعد به‌ علّت چند دُمَل چرکینی که بر رانش روییده بود «قدرت سواری و نشستن نداشت» «به رو درافتاده بود و مُتّکایی زیر سینه داشت» و به همان حال جنگ را فرماندهی می‌کرد (طبری، ج۵، ص۱۷۰۶).

 

یورش به تیسفون

 سَعد‌ بن اَبی ‌وَقّاص، فرمانده سپاه مسلمانان، اندکی پس از پیروزی بر سپاه رستم فرخزاد در جنگ قادسیه، به تیسفون، پایتخت ساسانیان، یورش برد و آن شهر را به محاصره درآورد. این محاصره که ماهها به طول انجامید، قحطی شدیدی در آن شهر نیمه‌ ویرانه پدید آورد، به ‌گونه ‌یی که مردم، از روی ناچاری، گوشت سگ و گربه می‌ خوردند. 

 یزدگرد سوّم، آخرین پادشاه ساسانی، اندکی پیش از آن که تیسفون به زانو درآید، با جمعی از اشراف و درباریان و مؤبدان و دبیران و حَرَم و بخشی از خزانه شاهی و محافظان و چند هزارتن دیگر، شامل غلامان، کنیزان، خُنیاگران (نوازندگان و آوازخوانان)، خوالیگران (آشپزها) و‌… به شهر حُلوان که در یک فرسنگی قصرشیرین قرارداشت،‌ گریخت و از آن‌جا روانه عمق ایران شد. 

 اندکی پس از خروج یزدگرد از تیسفون، پایتخت ساسانی به زانو درآمد و این شهر دیرینه ‌سال، با کاخها و گنجهای چهارصدساله ‌اش در ماه صَفَر سال ۱۶هجری (مارس ۶۳۷م) به دست مسلمانان افتاد. 

 با تسخیر تیسفون غَنایم بسیاری به دست سپاهیان اسلام افتاد. از‌جمله، قالی بسیار گرانبهایی که «بهار کسری» نام داشت «شصت ذِراع (هر ذِراع به اندازه دست انسان معمولی، از آرنج تا سرانگشتان بود) در شصت ذِراع بود. یک‌پارچه، به‌ اندازه یک جَریب (مساحتی از زمین برابر ده هزار متر مربع) که در آن راههای مصوّر بود و آب‌نماها چون نهرها، لا به‌ لای آن همانند مروارید بود و حاشیه ‌ها چون کشتزار و سبزه‌ زار بهاران بود، از حَریر (ابریشم) بر پودهای طلا که گلهای طلا و نقره و اَمثال آن داشت». فرش را به مدینه بردند. عُمر «فرش را پاره کرد و میان کسان تقسیم کرد» (طبری، ج۵، ص۱۸۲۵).. 

 سعد مدائن را، که شامل چند شهر به ‌هم‌ پیوسته بود، اردوگاه خود قرار داد. به فرمان او، در بخش بسیار کهن شهر تیسفون (کهَندِز) که «کاخ سفید»، از بناهای دوران اشکانیان، در آن قرار داشت، مسجدی بناکردند.

 از آن پس در تیسفون، که مرکز روحانیان (مؤبدان و ُمغان) زرتشتی بود، آتشِ آتشگاه و زمزمه ‌های اهوراپرستان خاموش شد و به جای آن بانگ اذان و نیایشهای مسلمانان نشست.

 سعد و سپاهیانش یک سال و دو ماه در مداین ماندند. امّا، زیستن در شهر با طبع سپاهیان او، که بیابان پرورده بودند، سازگار نبود و آنها به زندگی در بیابان شوق بیشتری داشتند.

 سعد، ‌در آغاز محرّم سال ۱۷هـ‌ (اواخر ژانویه ۶۳۸م) به فرمان عمر، خلیفه دوم مسلمانان، شهر کوفه را، در نزدیکی قادِسیه، بر کناره بیابان پی ‌نهاد و سپاهیانش را به آن شهر کوچ داد. چندی بعد، بنای شهر بصره نیز، به فرمان خلیفه، آغاز شد.‌

 
 جنگ جَلولا

 حدود ۹ماه پس از سقوط تیسفون، سپاهیان یزدگرد، به فرماندهی مِهران رازی و لشکریان مسلمانان به فرماندهی سعد‌ بن ابی ‌وقّاص، در اوایل ذی‌ قَعده سال ۱۶هجری (اواخر نوامبر ۶۳۷م) در منطقه «جَلولا» رویاروی شدند.

 پیش از این رویارویی، سپاه ایران در دشتی در محل کنونی شهر جلولای عراق، اردو زدند و به دورِ اردو خندق کندند و در پیرامون خندق، به ‌جز راهِ آمد‌ و رفتشان، خارهای چوبی و سپس خارهای آهنی ریختند که به هنگام حمله مسلمانان به پای اسبهایشان فرورود و امکان پیشروی را از آنها سَلب کند.

 سپاه ایران، به‌ هنگام رویارویی با سپاهیان مسلمان، در گذرگاه خندق «سخت بجنگیدند که هرگز نظیر آن رخ نداده بود، مگر در لیلة الهَریر. امّا، این جنگ سریعتر و مُجدّانه‌ تر بود‌… جنگی سخت شد که هرگز مسلمانان نظیر آن را ندیده بودند. تیرها را تمام کردند، نیزه‌ ها شکسته شد و به شمشیرها و تَبَرزینها متوسّل شدند‌…»

 سرانجام، مسلمانان به پیروزی رسیدند و سپاه ایران «پیاده، گریزان شدند و مسلمانان تعقیبشان کردند و جز معدودی ناچیز از آنها جان‌ به ‌در نبردند».

 سپاه خلیفه «در آن ‌روز یک‌صد هزار از آنها را بکشت و کشتگان، همه عرصه را پوشانده بود، به این جهت "جلولا" نام گرفت، از بس کشته که دشت را پوشانده بود» (طبری، ج۵، ص۱۸۲۹)

 در جنگ جَلولا، سپاه مسلمانان ۱۲هزار تن بودند. قَعقاع‌ بن عَمرو طَلایه ‌دارِ سپاه سعد بود و در این جنگ دلاوریهای بسیار نشان داد. 

 وقتی سپاه ایران در جنگ جلولا شکست خورد و به سوی عمقِ ایران عقب نشست، «قَعقاع‌ بن عمرو با سپاهی از پراکندگان قبایل و عَجمان به تعقیب پارسیان تا خانقین رفت و اسیر گرفت و از مردان جنگی هرچه به‌ دست آورد، بکشت. مِهران کشته شد و فیروزان جان به دربرد‌… قعقاع پیش رفت تا به قصرِ شیرین رسید که یک فرسخی حُلوان بود‌… مسلمانان بر حُلوان تسلّط یافتند» (طبری، ج۵، ص۱۸۳۷).

 قَعقاع‌ بن عَمرو تَمیمی «یکی از دلاوران و قهرمانان عرب از دوره جاهلیت و اسلام و از صَحابیان و شاعران بود. وی در بیشتر جنگهای مسلمانان و ایرانیان حضور داشت» (لغت‌نامه دهخدا). 

 در این جنگ شمار زیادی زن و دختر ایرانی به اسارت لشکریان خلیفه درآمدند و به ‌عنوان بَرده به مدینه برده شدند و غَنایم بسیار زیادی نصیب جنگجویان مسلمان شد.

 

جنگ نهاوند 

 سپاهیان شکست‌خورده یزدگرد، باردیگر، در نهاوند گردآمدند و به فرماندهی فیروزان، سردار کهنسال ایرانی، آماده نبرد با لشکریان مسلمان شدند. سپاهیان ایران در جنگی که در نهاوند در محرّم سال۱۹هجری (ژانویه ۶۴۰م) رخ داد، نزدیک به صد و پنجاه هزار تن بودند.

 در سوّمین روز جنگ «دو گروه با شمشیرها چنان سخت بجنگیدند که کس جنگی از آن سخت‌تر نشنیده بود و از هنگام زَوال (پس از نیمه روز، که خورشید از وسط آسمان به سمت مغرب می‌رود) تا شبانگاه چندان از پارسیان بکشتند که عرصه نبرد پرخون شد و مرد و چهارپا بر آن می ‌لغزید و کسانی از سواران مسلمان از لغزیدن در خون آسیب دیدند».

 یکی از این آسیب ‌دیدگان نُعمان بن مُقرِن، فرمانده سپاهیان مسلمان، بود. «اسب نعمان در خون لغزید و او را بینداخت و نعمان به هنگام لغزیدن اسب آسیب دید و جان داد. نَعیم ‌بن مُقرن [برادر نعمان] پرچم [فرماندهی] را پیش از آن که بیفتد، بگرفت و جامه ‌یی روی نعمان کشید [و مرگ او را نهان داشت].جنگ دوام داشت تا شب درآمد». 

 مسلمانان چیرگی یافتند و ایرانیان «هزیمت شدند و برفتند. مسلمانان، مُصِرّانه، تعقیبشان کردند و آنها که مقصد خویش گم کرده بودند، سوی درّه‌ یی گریختند و‌… در آن ریختند‌… یک ‌صد هزار کس یا بیشتر از آنها از سقوط به درّه کشته شد، به ‌جز آنها که در نبردگاه به قتل رسیدند و معادل آن بودند و جز معدودی جان نبردند‌… فیروزان از میان کشتگانِ نبردگاه جان برد و با معدود فراریان سوی همدان گریخت … قَعقاع [در پی او تاخت] و از پس مقاومت، او را بر تپّه [همدان] بکشت‌… مسلمانان وارد شهر نهاوند شدند و هرچه را در شهر و اطراف بود، تصرّف کردند… مسلمانان فتح نهاوند را فتح ‌الفتوح نام داده بودند».

 «وقتی اسیران نهاوند را به مدینه آوردند، ابولؤلؤ فیروز [نهاوندی]، غلام [مسیحی] مُغیرة بن شُعبه، هر کس از آنها را، از کوچک و بزرگ می‌دید، دست به سرش می‌کشید و می‌گریست و می‌گفت: عُمَر جگرم را خورد» (طبری، ج۵، ص۱۹۵۴).‌‌

 ***

 چندسال پس از فتح نهاوند، ابولؤلؤ فیروز نهاوندی، از اسیران مسیحی جنگ جَلولا، به انتقام کشتار و اسارتهای ایرانیان در شهر نهاوند در بامداد روز چهارشنبه ۲۶ ذی‌حَجّه سال ۲۳ قمری (۲نوامبر ۶۴۴م) عُمَر،‌ خلیفه دوّم، را در مِحراب مسجدِ مدینه با کارد ضربتهایی زد که در اثر آن ضربه‌ ها، چند روز بعد، درگذشت. ابولؤلؤ نیز در حال گریز کشته شد.

 عُبیداللّه، بزرگترین فرزند عمر، به انتقام خون پدر، هُرمزان، سردار ایرانی نومسلمان ـ‌ که به دست عباس ‌بن عبدالمطّلب مسلمان شد و در خانه او می‌زیست‌ ـ ‌و غلام مسیحی سعد بن ابی‌وقّاص را کشت. سعد به هنگام قتل غلامش، موی بلند و فروهشته عُبیداللّه را به چنگ آورد و او را دستگیر کرد. حضرت علی اصرارداشت که عُبیداللّه باید ‌به جرم قتل هُرمزان ‌قصاص شود، امّا، ‌عُثمان، خلیفه سوّم، به پیشنهاد عَمر و عاص، و به این بهانه که خانواده خلیفه دوم تاب تحمّل دو قتل را ندارد، عبیداللّه را آزاد کرد.

 (عبیداللّه پس از آزادی به شام نزد معاویه رفت و بعدها، در جنگ صِفّین، به همراه لشکریان معاویه، با حضرت علی جنگید و در همان جنگ کشته شد.)

 عمر، ده سال و ۶ماه و ۴روز (به سال قمری) خلافت کرد.

 

 خلافت عُثمان

 عُمَر، خلیفه دوّم مسلمانان، پس از ضَربت خوردن از ابولؤلؤ، ۶ تن را تعیین کرد که طی سه روز، از میان خود، یکی را به خلافت برگزینند. ‌درصورت اختلاف، آن جانبی که عبدالرّحمان ‌بن عوف در آن بود،‌ خلیفه را برگزیند.
 آن ۶تن اینهابودند: علی بن ابیطالب، عثمان ‌بن عَفّان، ‌عبدالرّحمان‌ بن عوف، سَعد ‌بن اَبی ‌وَقّاص، طَلحة ‌بن ‌عُبیداللّه و زُبیر ‌بن عوّام. به ‌جز حضرت علی، که ثروت و اندوخته‌ یی نداشت و زندگیش در «عقیده» و «جهاد» در راه آن، خلاصه می‌شد، ۵تنِ دیگر از اشراف و ثروتمندان قریش بودند. 

 در مکّه وقتی ابوبکر ـ ‌که از نامداران و توانگرانِ قبیله قریش بود‌ ـ به اسلام گروید، با تلاش او، این ۵تن نیز مسلمان شدند: «ابوبکر مردم‌ دار بود‌… و مردی بازرگان و نیکخوی بود و مردمِ قومش به ‌سببِ علم و تجارت و نیک ‌مَحضری، پیشِ وی می‌ شدند (می‌رفتند) و کسانی را که به آنها اطمینان داشت به اسلام دعوت می‌کرد و عثمان ‌بن عَفّان و زُبیر ‌بن عَوّام و عبدالرّحمان‌ بن عوف و سَعد ‌بن اَبی‌ وَقّاص و طَلحة‌ بن عُبیداللّه به دست وی مسلمان شدند» (طبری، ج۳، ص۸۶۲). آنها، همگی، مالدار و ثروتمند بودند و به‌ هنگام مرگ هزاران برده، صدها هکتار زمین زِراعی، هزاران اسب و شتر و بز و خانه‌ های مجلّل از آنها به‌ جا ماند.

 علّامه دهخدا، در «لغت‌نامه»، به نقل از کتابهای معتبر تاریخ اسلام، دارایی برخی از اینها، یا بذل و بخششهایشان را ذکر کرده است. از ‌جمله: 

 ـ‌ «شغل عبدالرّحمان‌ بن عوف تجارت و خرید و فروش بود و از این‌راه ثروت بسیاری اندوخت. وصیّت کرد که پس از مرگش هزار اسب و پنجاه هزار دینار (سکه طلا) در راه خدا بدهند».

 ـ‌«عثمان مردی ثروتمند و از اشراف مکّه بود. از کارهای بزرگ او مجهّز کردن نیمی از جَیشُ ‌العُسرَه (لشکر دشواری و تنگدستی ـ‌ لشکر پیامبر در جنگ تَبوک گرفتار سرمای سخت و طاقت ‌فرسا شد، از این ‌رو، آن را به این نام نامیدند) است. وی سیصد شتر و هزار دینار در این راه داد».

 ـ‌«سعد ‌بن ابی ‌وقّاص در کوفه خانه ‌های بسیار بناکرد. به‌ مدینه، در قصر خود، که عَقیق نام داشت، درگذشت». 

 ـ‌«طَلحه مالی وافر داشت، حاصل آن روزی هزار دِرَم (سکه نقره). چون وفات یافت، چهار زن داشت و از رُبع (چهار یک) و ثُمن (هشت ‌یک) [آن مال]، هریک را هشتاد هزار [درم] رسید».
ـ‌«زُبیر مردی مالدار و تجارت ‌پیشه بود. املاک فراوان از خود به‌ جاگذارد که به‌ بهایی در حدود چهل میلیون دِرهم فروخته شد».

 ۴تن از آنها با‌ هم پیوند و بستگی سَبَبی یا قبیلگی یا دوستی داشتند: 

 ـ‌ عبدالرّحمان‌ بن عوف، داماد عثمان بود (همسرش اُمّ ‌کلثوم، دختر عُقبه، خواهرِ مادری عثمان بود).‌

ـ‌‌ سعد‌بن ابی وَقّاص و عبدالرّحمان ‌بن عوف خویشاوند بودند و هر دو از قبیله زُهره، که با حضرت علی به‌ علّت کشته شدن بستگانشان به دست او، دشمنی داشتند.

 ـ‌‌ طلحه از دوستان عثمان بود و از قبیله بَنی ‌تمَیم که با بنی‌ هاشم بر سر خِلافت ابوبکر اختلاف داشتند.

 ـ زُبیر بن ‌عَوّام، پسر عمّه پیامبر بود. خانواده زبیر شاخه‌ یی از قبیله قریش بودند که با بنی ‌امیه دشمنی داشتند.

 نتیجه رایزنی سه‌ روزه، از پیش، معلوم بود. در آن رایزنی، سعد به عبدالرّحمان رأی داد و طَلحه به عثمان. در این جمع زبیر، پسرعمه پیامبر، تنها کسی بود که به حضرت علی رأی داد. 

 عبدالرّحمان از حضرت علی پرسید: «آیا حاضری بر اساس کتاب خدا،‌ سُنّت پیامبر و روش شیخین [ابوبکر و عمر] حکومت کنی؟» حضرت علی به «روش شیخین» تن نداد، امّا، عثمان آن را پذیرفت و عبدالرّحمان نیز عثمان را برگزید و با او بیعت کـرد و به این ترتیب، عثمان در آخرین روز ماه ذی‌ حَجّه سال ۲۳هجری (۶نوامبر۶۴۴م) به ‌خلافت رسید و سال ۲۴هجری در خلافت وی آغاز شد.

 عثمان ‌از بستگان سَببی پیامبر بود. او پیش از هجرت پیامبر به مدینه با دخترش رُقَیه ازدواج کرد و در مهاجرت به حَبَشه همراه او بود. رُقَیه در سال دوّم هجری (۶۲۳میلادی) درگذشت. عثمان، سپس، با اُمّ ‌کلثوم، دختر دیگر پیامبر، ازدواج کرد. از این ‌رو، به او لقبِ «ذوالنّورَین» (دارنده دو نور) داده‌ اند.

 

 همگام با بنی‌امیه 

 وقتی عثمان به خلافت رسید، رسم و راه پیامبر را در امر خلافت به کناری نهاد و طَردشدگانِ آن دوران را به خود نزدیک کرد و به خویشانش، که از خاندان بنی‌ امیه بودند، حکومت و فرماندهی داد. برادر مادریش وَلید ‌بن عُقبه،‌ را به حکومت کوفه، پسرخاله ‌اش عبداللّه بن‌ عامِر، را به حکمرانی بصره نشاند و حکومت شام را به معاویه سپرد که چون خود او، نبیره اُمیه بن ‌عَبدِ‌شمس، سردودمانِ خاندان بنی‌امیه، بود. پیامبر، حَکم، نوه ‌اُمیّه، را به‌ علّت ادامه دشمنیش با آیین اسلام، به شهر طائف، در نزدیکی مکّه، تبعید کرده بود. ابوبکر و عمر حاضر نشدند او را از تبعید بیرون آورند و او هم‌چنان در طائف در تبعید ماند. عثمان نه‌ تنها حَکم را از تبعید بیرون آورد و به مدینه فراخواند، بلکه پسر نوجوانش، مَروان، را مشاور خود کرد.

 عثمان شیوه پیامبر را در تقسیم مساوی بیت ‌المال (خزانه دولت اسلامی) به مردم، به ‌یک‌ سو نهاد و از بذل و بخششِ اموال عمومی به خویشانش، به ویژه بنی ‌امیّه، دریغ نکرد و مخالفانِ این گونه سیاستهای ناروا را به سختی گوشمالی‌داد.

 

 ***


 اَبوذَر غِفاری، از یاران نزدیک پیامبر، سرسخت ‌ترین مخالف معاویه و عثمان بود. ابوذر وقتی می‌دید که عثمان به خویشانش، از بیت ‌المالِ مسلمانان بذل و بخششهای فراوان می‌کند، یا معاویه و دیگر نزدیکان عثمان در راه گردآوری مال و دارایی، از دست زدن به هر عملِ ناروایی رویگردان نیستند، آنها را به باد انتقاد می‌گرفت و خطاب به آنها این آیه را می‌خواند: «الّذین یکنِزونَ الذَّهَبَ و الفِضّةَ و لاینفِقونَها فی سبیلِ اللّه فَبَشّرهُم بِعَذابٍ اَلیم» ـ («کسانی را که زر و سیم می ‌اندوزند و آن را در راه خدا نمی ‌بخشند، به عذابی دردناک بشارت ده») ـ (سوره توبه، آیه ۳۴).

 عثمان برای دورکردن ابوذر از مدینه ـ‌ که بسیاری از مردم آن شهر با وی همدل و همزبان بودند ‌ـ او را به شام تبعید کرد. ابوذر در شام هم از بیدادگریهای معاویه، به‌ شدّت، انتقاد می‌کرد.

 معاویه می‌گفت: بیت ‌المال مال خداست و من وکیل او هستم، از این‌رو، پول و اموالِ بیت ‌المال را، به ‌هرنحوی که دلم بخواهد و در هر راهی که بخواهم، به‌ کار می‌گیرم. ابوذر می‌گفت: بیت ‌المال از آنِ مردم است و تو حقّ نداری به ‌هرنحو که بخواهی در آن دَخل و تصرّف کنی. ابوذر به معاویه می‌گفت: این کاخ باشکوهی را که بناکردی اگر از مال مردم ساخته ‌ای به حقّ آنان بیداد کرده‌ ای و اگر از اموال خودت، اِسراف (وِلخرجی) کرده‌ ای.

 سخنان ابوذر بر دل مردم می‌نشست و هر آن بیم آن بود که در شام شورشی برپاشود. معاویه از ابوذر به عثمان شکایت کرد. عثمان فرمان داد او را بر شتر بی ‌پالانی بنشانند و به مدینه بفرستند.

 عثمان ابوذر را ـ‌ که پیامبر درباره‌ اش گفته بود «آسمانِ سبز سایه نیفکنده و زمینِ تیره دربرنگرفته، کسی را راستگوتر از ابوذر»‌ـ به بیابانی بی‌آب و گیاه در جنوب مدینه، به نام رَبَذه، تبعید کرد. ابوذر در آن بیابان در تنهایی و تنگدستی درگذشت.

 ***

 ‌‌وقتی وَلید ‌بن عُقبه، حاکم کوفه، با عبداللّه ‌بن مسعود، متصدّی بیت ‌المالِ آن شهر ـ ‌که از یاران نزدیک پیامبر بود ‌ـ درافتاد، عثمان جانبِ ولید را گرفت و عبداللّه را از کوفه فراخواند.

 مردم مدینه به ‌هنگام ورود عبداللّه به شهر، از او، به ‌گونه ‌یی باشکوه، استقبال کردند. این امر بر عثمان، بسیار، گران آمد و به هنگام دیدار عبداللّه، او را به شدّت نکوهش کرد و «جانور زشت» نامید و به غلامش فرمان داد او را از اتاق بیرون بیندازد. غلام عثمان عبداللّه را در آستانه در چنان به زمین کوفت که استخوان پهلویش درهم شکست. حضرت علی او را به خانه‌ اش برد و عثمان را به‌ علّت این عمل ناروا نکوهش کرد.

 عبداللّه در اثر آن ضربه چند روز بعد درگذشت. عثمان حاضر نشد بر جنازه ‌اش نماز بخواند و عَمّار یاسِر، از یاران و صَحابی نامدار پیامبر، بر او نماز خواند.

 

 تاخت ‌و تازهای سپاهِ خلیفه در ‌ایران

 در دوره خلافت عثمان کشورگشایی، هم‌چنان، سیاست اصلی حکومت اسلامی بود. هدف اصلی جنگهای مسلمانان در این دوره، به طور‌ عُمده، تسخیر سرزمینهای تازه،‌ به‌دست‌آوردنِ هرچه بیشتر غنیمت جنگی و اسیر و گرفتن جِزیه (مالیات سرانه ‌یی که اهل ذِمّه: زرتشتیان، یهودیان، مسیحیان، دربرابرِ حفظِ دینشان به حکمرانان مسلمان می‌پرداختند) و خَراج (مالیات ارضی) بود. در همین دوره، سراسر ایران، به جز قسمتهایی از شمال، به تصرّف جنگجویان مسلمان درآمد.

 عبداللّه‌ بن عامر، پسر خاله عثمان، شهرهای استخر، مرو، سرخس، نیشابور، بلخ،‌ کابل،‌ هَرات و آمل را به تصرّف درآورد. این فتوحات آسان به دست نیامد. برخی از شهرها یکی دو بار دست به دست شدند. اِستخر (پِرسِپولیس)، از شهرهای بزرگ فارس، از آن جمله بود. در اوایل خلافت عثمان مردم همدان و ری، مانند بسیاری از شهرهای ایران، برای رهایی از زیر بار مالیاتهای اِجباری، علیه عاملان خلیفه شوریدند.

 عثمان، سَعد‌ بن ابی‌وَقّاص را، به حکومت کوفه گماشت و از وی خواست که شورش همدان و ری را فرونشاند. سعد همدان را، دوباره، به دست یکی از فرماندهانش به‌ تصرّف درآورد و مردم آن شهر را به پرداخت جِزیه واداشت. شهر ری نیز به زیر فرمان سعد درآمد. امّا، مردم آن‌جا پس از بازگشت سپاهیان سعد، با عامل او جنگیدند و دوباره شهر را آزاد کردند.

 در زمان عثمان، بارها، مردم ری بر عاملان خلیفه شوریدند. آخرین بار شورش مردم ری در زمان حکومت ابوموسی اَشعری بر بصره ـ‌ که ری نیز در حوزه حکومت او بود ‌ـ روی داد و او سپاهی را برای سرکوبی آنها فرستاد و شورش ری را خواباند. 

 وقتی عثمان وَلید‌ بن عُقبه را به جای سعد ‌بن ابی‌وقّاص به حکومت ری و آذربایجان گماشت، مردم آذربایجان شوریدند. ولید در سال ۲۵ هجری (۶۴۶م) به آن سامان لشکرکشی کرد و آذربایجان را، باردیگر، به‌ تصرّف درآورد و تا ارمنستان پیش تاخت و با اسیران و غنایم بسیار به کوفه بازگشت.

 ***

 شهر استخر، مرکز فارس در آن روزگار، از شهرهای بسیار قدیمی و پررونق ایران بود. این شهر در سال ۱۸هجری (۶۳۹م)، در زمان خلافت عمر، پس از جنگی سخت ـ که چندین ماه به درازا کشید‌ ـ به زانو درآمد و مردم آن شهر، به‌ اِجبار، پرداخت «جِزیه» را پذیرفتند. چند سال بعد، باردیگر، مردم استخر بر عامل خلیفه شوریدند و عثمان، خلیفه سوم، سپاهی به فرماندهی عثمان بن ابی‌ العاص برای سرکوبی شورش به آن سامان فرستاد. در سال ۲۷هجری (۶۴۸م) این شهر دوباره با جنگ گشوده شد و مردم آن، به ‌ناگزیر، سر به‌ فرمان عامل خلیفه نهادند. دو سال بعد، مردم استخر بر عُبیداللّه بن مُعَمّر، عامل خلیفه، قیام کردند و پس از نبردی سخت او را کشتند و لشکریانش را در‌هم‌ شکستند و شهر از زیر بار حکومت تحمیلی آزاد شد. در این زمان حاکم بصره عبداللّه بن عامِر ‌بن کرَیز اُمَوی بود و شهر استخر در محدوده حکمرانی او قرار داشت.

 عبداللّه بن عامر، چون معاویه و خود عثمان، نوه عبدشمس و از خاندان امیه بود. عثمان او را به سال ۲۹هجری (۶۵۰م) به جای ابوموسی اشعری به حکومت بصره نشاند. عبداللّه در آن زمان ۲۵سال داشت. وقتی خبر قتل حاکم استخر به عبداللّه ‌بن عامر رسید، بی ‌درنگ، سپاهی بسیج کرد و به سوی استخر تاخت و پس از یک جنگ خونین، مدافعان شهر را به زانو درآورد و از آن‌جا به سوی دارابگرد، از شهرهای نزدیک استخر، که آن نیز سر از فرمان خلیفه برتافته بود، تاخت و آن شهر را با جنگ به تسلیم واداشت. آن‌گاه به شهر گور (از شهرهای آباد فارس که اردشیر بابکان بناکرده و آن را اردشیرخُره نامیده بود و بعدها، عَضَد الدّوله دیلمی آن را فیروزآباد نامید)، که در آن زمان یزدگرد سوم در آن پناه گرفته بود، یورش برد. یزدگرد که توان مقابله با سپاه عبداللّه ‌بن عامر را در خود نمی‌دید، به سوی کرمان گریخت. عبداللّه عامر به‌ هنگام محاصره شهر گور شنید که مردم شهر استخر، دوباره، بر حاکم جدیدی که در آن‌جا نشانده بود، شوریده و شهر را از سُلطه او آزاد کرده‌اند.

 عبداللّه ‌بن عامر، باردیگر، به استخر یورش برد و آن شهر را به محاصره درآورد. مردم، دلیرانه، به مقاومت برخاستند و محاصره به‌ درازا کشید. سرانجام، مهاجمان با به ‌کاربردن َمنجِنیق و پرتاب سنگهای بزرگ، در حصار شهر رَخنه ایجاد کردند و پس از هجومی سنگین، شهر را به تصرّف درآوردند.

 عبداللّه‌بن عامِر بنا به سوگندی که خورده بود که «چندان بکشد از مردم استخر که خون براند»، به قتل ‌عامی فجیع دست زد و «خون همگان مباح گردانید». «عدد کشتگان که نامبردار بودند، چهل هزار کشته بود» («فارسنامه»، ابن‌بلخی، چاپ تهران، ص۱۱۶). او در این قتل‌عام همگانی مردم استخر، تمامی خاندانهای اصیل و «بزرگان» را از میان‌برد. دامنه این کشتار و ویرانی آن‌ چنان گسترده بود که دیگر هرگز آن شهر باستانی نتوانست از زیر بار این ویرانگری کمر راست کند و به ‌کلّی ازمیان رفت.

 عبداللّه‌ بن عامر پس از درهم‌شکستن قیام مردم استخر به سوی سیستان تاخت و شورش مردم آن سامان را نیز فرونشاند و در پی یزدگرد ـ‌ که هم‌چنان در حال گریز بود و برای یاری خواستن از خاقان چین به آن سو روان بود‌ ـ شتافت و سبزوار (بیهَق) و نیشابور و باخَرز و چند شهر دیگر خراسان را به تصرّف درآورد و در پی آن بود که یزدگرد را بیابد و آخرین رمق او را از میان ببرد. یزدگرد سوم پس از شکست نهاوند، آواره و سرگردان با خیل درباریان و حَرَم و خَدَم و حَشَم (خدمتکاران) به سوی شرق ایران در حال گریز بود و در پی آن که از خاقان چین مدد بخواهد. امّا، از خاقان چین مددی نرسید.

 یزدگرد در گیر‌و‌دار گریزهای طولانی، سرانجام، در سال ۳۱هجری (۶۵۲م) پس از جان به‌ دربردن از توطئه ماهوی سوری، مرزبان مَرو، به آسیابی پناه برد و آسیابان به طَمع دستیابی به لباس شاهانه و زر و زیورش او را از‌پای افکند.

 با کشته شدن یزدگرد سوّم شعله تلاش برای بازگرداندن شاهی به خاندان ساسانی، در دلِ سرداران و خاندانهای درباری کهن خاموش شد و سراسر ایران، به‌ جز بخشهایی از شمال کشور، به دست مسلمانان افتاد. مبارزات مردم نیز که بیشتر برای رهاشدن از زیر بار «جِزیه و خَراج و ذِمّه» تحمیلی جان می‌گرفت، به ‌تدریج، ازمیان رفت و خاموشی و سکوت بر سراسر ایران سایه گسترد.

 *** 

 در سالهای پایانی خلافت عثمان، مدینه، مرکز خلافت، با درگیریهای داخلی رو به ‌رو شد، که ناشی از سیاستهای تبعیض ‌آمیز خلیفه وقت بود. عثمان با وجود مخالفتهای گسترده حاضر نشد از سیاستهای تبعیض‌ آمیز و پشتیبانیهایش از خاندان بنی ‌امیه و والیهایی که به مردم بیداد می‌کردند،‌ به ویژه والی مصر (عبداللّه پسر اَبی‌ سَرح، برادر رِضاعی و هَمشیرِ او) دست بکشد.

 دامنه نارضاییها بالاگرفت و سرانجام، ناراضیان خانه ‌اش را به محاصره درآوردند. این محاصره چند هفته به طول انجامید. چون حاضر به تسلیم در برابر خواست شورشیان نشد، مردم ـ‌‌ با وجود تلاشهای بسیار حضرت علی برای جلوگیری از قتل او‌ ـ او را در روز ۱۸ ذی ‌حَجّه ۳۵ هـ‌ (۱۷ ژوئن ۶۵۶م)، ۱۲روز مانده به پایان سال۳۵هـ‌، در خانه ‌اش به قتل رساندند. عثمان نزدیک به ۱۲ سال خلافت کرد و به هنگام مرگ، به سال قمری، ۸۳ ساله بود.‌