عبدالعلی معصومی ـ میراث انقلاب مشروطه

میراث انقلاب مشروطه

 

عبدالعلی معصومی

 

روز 14مرداد, سالگرد صدور فرمان مشروطه ایران است. 104سال پیش, در 14مرداد 1285 شمسی, جنبشی که خودکامگیهای شاه قاجار و ایادی دربار و دست نشاندگان روسیه تزاری برانگیخته بود, مظفرالدین شاه را ناچار کرد این فرمان را صادرکند. پرچمداران خط اول این رویارویی, بازاریان, بازرگانان و روحانیان و روشنفکران همبسته به آنها بودند که مالیاتهای کمرشکن, به ویژه «حقوق گمرکی», راه نفس کشیدن را بر آنها بسته بود. اما از آنجایی که نیش زهرآگین خودکامگیهای شاه قاجار جان و پیکر همه مردم ایران را زخمدار و خونبار کرده بود, این جنبش در سراسر ایران جاری شد و نفی استبداد و تحقق آزادی به یک خواست سراسری تبدیل گردید.

بازار به ویژه در شهرهای تهران و تبریز و اصفهان که مراکز عمده تجارت ایران با کشورهای اروپایی و روسیه و هند بودند, کانون نشر فرهنگ نوینی بود که تمدن جدید دنیای نو, آن را به ارمغان آورده بود. تاجرانی که به این کشورها آمد و رفت داشتند و امنیت شغلی و قضایی, رفاه اقتصادی بازاریان و صاحبان صنایع و امنیت راهها و قوانین آن کشورها را در حمایت از اقشار مختلف اجتماعی می دیدند, زبان و سخنگوی تمدن جدید در گوشه و کنار بازار و مراکز تجمع بازاریان بودند و مشعل راه رستن از جور استبدادی که در سراسر ایران توسط ایادی دربار قاجار جاری بود.

قرارداد گمرکی با روسیه در بهمن 1283, حدود دو سال و نیم پیش از پیروزی جنبش, جرقه یی بود که آتش ناخوشنودیها را یکباره شعله ور کرد و اعتراضات شدیدی را علیه این قرارداد و مسیو نوز بلژیکی, وزیر کل گمرکات, که دست نشانده و فرمانبر روسیه تزاری بود, برانگیخت. این اعتراضات در بازارهای شهرهای تهران و تبریز و اصفهان که مرکز تجاری ایران یا بر سر راههای تجاری به اروپا و روسیه و هند بودند, شدیدتر بود. بازار که کانون اصلی جنبش بود, در پی تغییر مناسباتی بود که راهبند فعالیتهای تجاری بود از جمله, مالیاتهای سنگین, ناامن بودن راهها, نبود امنیت قضایی و هرگونه قانونی که پشتیبان تاجران و بازاریان باشد.

بازاریان و تاجران و روحانیان حامی آنها, و در راٌس آنها آیت الله طباطبایی و بهبهانی, در روز 21 آذر 1284, حدود هفت ماه پیش از صدور فرمان مشروطه, در حضرت عبدالعظیم متحصن شدند. خواستهای آنها از این قرار بود: ـ ایجاد عدالتخانه (عدلیه), عزل مسیو نوز بلژیکی, برکناری عین الدوله. صدراعظم وقت و عزل علاءالدوله, حاکم تهران, که یکی از بازاریان خوشنام تهران, به نام سیدهاشم قندی را به بهانه گران فروختن قند در روز 20آذر1284, در بازار تهران به فلک بست و تازیانه زد. بستن بازار و اقدام به تحصن در اعتراض به این عمل ظالمانه انجام شد.

این تحصن یک ماه به طول انجامید و مردم تهران همراهی پرشوری از بست نشینان نشان دادند، به‌طوری که رفت و آمد بین تهران و شاه‌عبدالعظیم چنان بود که گویی دو آبادی به‌هم پیوسته‌اند و «مردم همه در تکان و جوشش می‌بودند».

روز 22دیماه 1284ش (16 ذی قعده 1323ق), پس از گذشت یک ماه از بست‌نشینی در شاه عبدالعظیم (هجرت صغری), سرانجام مظفّرالدّین شاه  خواستهای بست‌نشینان را پذیرفت و به «آقایان» «دستخط» داد و از آنها خواهش کرد که به تهران برگردند. بست نشینان پذیرفتند و دست از تحصّن کشیدند.    

‌ «در این روز با دستور شاه،‌ امیربهادر (وزیر دربار)... ‌و کسان دیگری از درباریان، با کالسکه‌های سلطنتی... با شکوه بسیار، به عبدالعظیم رفتند که آقایان را به شهر آورند». مظفّرالدّین شاه پس از بازگشت «آقایان»، آنها را به کاخ گلستان فراخواند و مورد نوازش بسیار قرار داد.

روز 23 دیماه 1284ش, علاءالدوله از حکمرانی تهران برکنار شد ولی نه تنها از برکناری عین‌الدوله و مسیو نوز و بازگشایی «عدالتخانه» خبری نشد بلکه فشارها و سختگیریهای عین الدوله بر بازاریان و مردم بیشتر هم شد.

سرانجام خیزشها, اعتراضها و بست نشینیهای بعدی در قم و سفارت انگلیس و پشتیبانی مردم تهران و شهرها از این خیزشها, باعث شد که مظفّرالدّین شاه به ناچار به خواست آزادیخواهان تن داد و در روز 14 مرداد 1285شفرمان مشروطه را در کاخ صاحبقرانیه امضاکرد. خواستهای اولیه جنبش تهران با صدور فرمان مشروطه و برکناری عین الدوله و علاءالدوله و  مسیو نوز بلژیکی و انتخابات مجلس شورای ملی و بازگشایی مجلس برآورده شد و برپا دارندگان پرچم جنبش با دستیابی به این خواستها,  با ادامه خیزش تا نفی نظام استبدادی, مخالف بودند و عملاً از آن پس سد و راهبند آن شدند.

 به نوشته تاریخ مشروطه ایران (احمد کسروی), آقایان طباطبایی و بهبهانی و همفکرانشان , از آن جا که خواهان اصلاحات جزئی اجتماعی بودند, برای رسیدن به وضع دلخواه, که با وضع موجود چندان تفاوتی نداشت, عصیان, خشونت و قهر را لازم نمی دیدند و «با زبان اندرز» (ص373), «آرامش و بی خونریزی» (ص200) و «ایستادگیهای آشتی جویانه» (ص393) درصدد «جَبر کُسور» بودند. نتیجة چنین راه و شیوه یی «خرسندی به آمادگیهای جنگجویانه... ندادن» (ص392) و درنتیجه, تلاشهای شبانه روزی مجاهدان تبریز را در این زمینه, «مایة اغتشاش»  (ص237) دانستن, بود. حتّی, وقتی مردم قحطی زدة تبریز, به جان آمده از ظلم احتکارکنندگان گندم, حاجی میرزا حسن مجتهد, روحانی محتکر مشهور تبریزی, را به جرم درافتادن با مشروطه خواهان از شهر بیرون کردند, بهبهانی آنها را به «تندروی» متّهم می کند و طباطبایی مردم را به «وحدت کلمه» می خواند: «معظّم لَه را به تبریز معاودت دهند. این قسم اعراض مجتهد... به کلّی منافی مقصود خیرخواهان مملکت است. اختلاف کلمه... صحیح نیست» (ص297).

     نمایندگان مجلس اول نیز, از آن جا که عمدتاً از بازرگانان معتبر و فئودالها یا چون تقی زاده «کبوتر دو بُرجه» بودند و آب و دانه از کف «آنگلوفیلها» می خوردند, همان خُرده عقب نشینیهای سیاسی ـ اقتصادی محمّدعلی شاه خواستشان را تاٌمین می کرد و نیازی به توسّل به قهر نمی دیدند. آنها «می خواستند کار را با ستمدیدگی از پیش برند و نیازی به بسیج نیرو نمی دیدند» (ص503). تقی زاده و مستشارالدّوله چون معتقد بودند «یک تودة بیمار بهتر است از یک تودة مرده, بر این شدند که دربرابر شاه تفنگ و افراز جنگ به کار نبرند» (ص565).

     مجلس در همراهی با محمّدعلی شاه آن قدر پیش رفت که اعدام انقلابی اتابک را به دست عباس آقا مجاهد تبریزی, که در تودة مردم شور و امیدی تازه برانگیخت و درباریان را به عجز و لابه واداشت, ضایعه یی اَسَفبار شمرد: «قتل مرحوم اتابک از ضایعات عظیم و موجب تاٌسّف و تحسّر کلّی است, امید است کشف منشاٌ فساد در سایة قدرت و سطوت مجلس شورای ملی به سهولت میسّر و از برای عموم ملّت ایران تشفّی عادلانه حاصل شود» (ص452). اینان و «چون مردان جانفشانی نبودند و به  کندن ریشة بدخواهیهای دربار دلیری نمی داشتند» (ص562), با دربار از در نرمی و  سازش درمی آمدند. صنیع الدّوله, رئیس مجلس اول, که بلافاصله بعد از اعدام انقلابی اتابک امین السّلطان استعفا داد, «با جنبش توده ـ که معنی درست مشروطه همین است ـ همراهی نمی توانست, به مشروطه دلخوشی نشان نمی داد و در کشاکشها به سوی دربار گرایش می نمود» (ص455). برادر وی, حاجی مخبرالسّلطنه, نیز که در کابینه اتابک وزیر بود, در سر بزنگاههایی که محمّدعلی شاه به عنصر سیّاس و چرب زبانی نیاز داشت, به کمک او می شتافت. دیگر  همپالکیهای او نیز چنین بودند: از درون هواخواه محمّدعلی شاه و از بیرون دارای سیاستی یکی به نعل و یکی به میخ.

  مجلس و «دو سید» با محمدعلی شاه قاجار که پس از درگذشت پدرش مظفرالدین شاه (حدود شش ماه پس از صدور فرمان مشروطه) به تخت شاهی نشسته بود و در رویارویی با مشروطه خواهان و قلع و قمع آنها حد و مرزی نمی شناخت, همراهی می کردند.

«انجمن تبریز» و آزادیخواهان آن شهر در اعتراض به توطئه اوباش طرفدار شیخ فضل الله نوری که در نیمه دوم آبان 1286شمسی, در میدان توپخانه برای مبارزه با مشروطه خواهان چادر زده بودند و با حمایت محمدعلی شاه در صدد آسیب رساندن به مشروطه خواهان بودند, محمدعلی شاه را از سلطنت خلع کردند و بیزاری از او را به همه شهرها و «علمای نجف» خبردادند. نفرت مردم از محمّدعلی شاه به حدّی بود که به محض دریافت این خبر «از همة شهرها این خواهش را پذیرفتند و از همة آنها تلگراف بیزاری به خود او و به دارالشّورا فرستاده گردید» (ص517).

این تلگرامها محمّدعلی شاه را بسیار بیمناک کرد و بی درنگ, کابینه را تشکیل داد و وزیران را ماٌمور گفتگو با مجلس و میانجیگری نمود. حتّی, زبونی را تا آن جا رساند که دست به دامن نمایندگان روس و انگلیس زده, آنان را نیز به میانجیگری برانگیخت. 

     محمّدعلی شاه روز اول دیماه بر پشت قرآن قسم نامه یی نوشت مبنی بر این که  اساس مشروطیّت و قوانین اساسی را مورد پشتیبانی قرار خواهد داد و از اجرای آن, به هیچ وجه, غفلت نخواهد کرد.

     در «بی ارجی» مجلس همین بس که در این موقعیت خطیر به جای آن که «از پیشامد بهره جوید و محمّدعلی میرزا را از تخت برداشته, ریشة آشوب را براندازد, و از آن سوی, دست بیگانگان را از کشور کوتاه گرداند» (ص522), پنهانی با دربار کنارآمد و همان روزی که محمّدعلی شاه سوگندنامه به مجلس فرستاد, «دو سیّد» و نمایندگان مجلس, در جلسة غیرعلنی مجلس سوگندنامه یی در پشت قرآن نوشتند و در پای آن مُهر نهادند و برای محمّدعلی شاه فرستادند: «در این موقع که بندگان اعلیحضرت شاهنشاه, محمّدعلی شاه قاجار, خَلّدالله مُلکُه, به واسطة بروز انقلابات, برای رفع سوء ظن عموم ملّت به کلام الله مجید قسم یاد فرمودند, ما وکلای ملّت, امضاکنندگان ذیل, نیز به این کلام الله مجید قسم یاد می کنیم مادامی که قوانین اساسی و حدود مشروطیّت را اعلیحضرت اقدس همایونی حامی و مجری و نگهبان باشند, به هیچ وجه, خیانت به اساس سلطنت ایشان نکنیم و حدود و حقوق پادشاه مَتبوع عادل خودمان را موافق قانون اساسی, محفوظ و محترم بداریم و هرگاه مخالف این عهد و قسم را بکنیم نزد خدا و رسول مسئول باشیم» (ص522).

    این تسلیم طلبی مجلس خشم آزادیخواهان را برانگیخت. وقتی بهبهانی ضمن خطابه یی برای آرام کردن مردم خطاب به آنها گفت: «ما در مقام اصلاح می باشیم و عَمّاً قریب (=به زودی) اصلاح خواهیم نمود, مردم فریاد کردند که هرگز ما اصلاح نخواهیم نمود و جز عزل و انفصال این شاه, دیگر علاج و چاره نمی باشد. یکی از حاضران قَدّاره کشید که شکم خودش را پاره کند, مردم او را گرفتند و مانع شدند» (8).

     نفرت شاه از انجمنها, پس از واقعة هشتم اسفند1286, که طی آن کالسکة وی در اثر انفجار نارنجک لطمه دید, باز هم بیشتر شد. چرا که شور و خروش بی وقفة انجمنها برای آزادی مسبّبان این واقعه باعث شد که شاه ناچار شود آنها را آزاد کند.

     بعد از این واقعه بود که محمّدعلی شاه با «لیاخوف و نمایندگان سیاسی روس به گفتگو پرداخت و نقشة بمباران مجلس را آغاز  کرد» (ص551) و در راه اجرای این نقشه, روز دوشنبه 18خرداد 1287, طی اطلاعیّه یی با عنوان «راه نجات و امیدواری», «مشروطه طلبان» را «مفسد» و کار آنان را «ظلم ایران خراب کن» نامید و برای قلع و قمع آنها به توطئه چینی پرداخت. او این اطلاعیّه را به همة شهرها فرستاد.

     انجمنهای تهران به محض اطّلاع از مضمون آن «با افزار جنگ و رده و شکوه» در مسجد سپهسالار گردآمدند و تصمیم به پایداری گرفتند.

     روز جمعه 22خرداد, بهبهانی, طباطبایی, تقی زاده و... به هر حیله یی بود انجمنها را پراکنده کردند. شب همان روز, «یوزباشی مهدی که از پیشگامان آزادی بود و در دورة عین الدّوله آسیب و گزند فراوانی دیده بود, از بس نومیدی تریاک خورده, خود را کشت, و نخستین قربانی دورنگی نمایندگان شد» (ص588).

    تقی زاده درحالی که به پراکندن انجمنها مباهات می کرد, می گفت: «ملّت را آنارشیست قلم داده بودند, می خواستند میان ملل متمدّنه بدنام سازند. حال دیگر نمی توانند کاری کنند. ملّت مظلومیّت خود را به عالم اثبات نمود» (ص588).

شاه و لیاخوف, «فرمانده بریگاد قزّاق», به این پراکندن ارج بسیاری می دادند (ص589).

     روز دوم تیرماه 1287, مجلس بمباران شد و مشروطه خواهان پس از چند ساعت مقاومت دلیرانه, به زانو  درآمدند. روز بعد, در تهران حکومت نظامی برپا شد. با یک یورش «همة نشانه های مشروطه, ازمیان برخاست. نه روزنامه یی, نه انجمنی, نه گفتاری». آقایان طباطبایی و بهبهانی پس از سه روز اسارت, آزاد شدند. آزادیخواهان تسلیم ناپذیر, زبانهای گویای انقلاب مشروطه ـ ملک المتکلّمین, سیدجمال واعظ, میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل, سلطان العلما (مدیر نشریة روح القُدُس), قاضی اَرداقی و... سر در راه آرمانهای رهایی بخش و ستم ستیز خود نهادند. مشروطة تهران, به ناگزیر, به استبداد تن درداد. محمّدعلی شاه در نخستین یورش پیروز شد. سران «رفُرمیست» و سازشکار در اولین تهاجم, به گوشة عافیت خزیدند. مشروطة تهران. چون لاشه یی بر خاک نشست تا از قعر آن مشروطة تبریز, قُقنوس وار, سربردارد.

     بمباران مجلس مشروطة تهران را به زانو نشاند. فریاد که نه, حتّی, نیم صدایی هم نماند. خاموشی در تهران, «به هزار زبان» به سخن درآمد. سه روز پس از بمباران, به گزارش یک «شاهد عینی» در تهران «بازارها باز, عموم مردم از مشروطه بد می گفتند».

     بازتاب بمباران در تهران سکوت و دلسردی آفرید. امّا, بر صلابت مجاهدان در تبریز افزود. مبارزة تبریز, در قالب یک تشکیلات انقلابی به نام «مرکز غیبی» و متّکی به شیوة قهرآمیز انقلابی بود. «مرکز غیبی» با الهام از تجربیّات انقلاب 1905 روسیه پی ریزی شده بود و در آن اصول و ضوابط یک تشکیلات انقلابی و مسائل امنیّتی, به دقّت, رعایت می شد. گردانندگان این مرکز و بازوی مسلّح آن ـ مجاهدین ـ شناخت واقع گرایانه یی از محمّدعلی شاه داشتند. وی سالها, در دوران ولیعهدیش در تبریز, با خودکامگی, حکومت کرده بود. بر پایة این شناخت, «مرکز غیبی», به عکس سران مشروطة تهران, به خوبی می دانستند که «خودکامگی از میان نرفته و تنها نام مشروطه نتیجه یی دربرنخواهد داشت. باید نیرو بسیجید و برای نبرد آماده گردید». آنان برای ایجاد تواناییهای لازم برای رویاروییهای ناگزیر آینده با رژیم خودکامه, از همان نخستین ماههای آغاز جنبش, همپای تعلیمات سیاسی ـ که توسّط سخنگویان و وُعّاظ مشروطه خواه با بیانی همه فهم ارائه می شد ـ بر تعلیمات و آموزشهای نظامی نیز تاٌکید ورزیدند و «مشق سپاهیگری», هر روزه, در تمام میدانهای تبریز اجرا می شد. «آزادیخواهان تهران, از بی سامانی و بی سری, زبون گردیدند» (ص638). امّا, در تبریز, «کانون نهانی (مرکز غیبی) شایندگی از خود نشان می داد» (ص237) و در صدد جبران این نقیصه بود. مشروطة تهران برای توده بهایی قائل نبود و جنبش بر محور «سران جنبش» می چرخید. منافع آن هم, به کیسة لایه های بالایی «بورژوازی تجاری» (تجّار عمده), روحانیّت وابسته به آنها و رجال مرتبط به انگلیس, سرازیر شد و توده ها از آن نصیبی ندیدند. امّا, در تبریز چنین نبود. جنبش, عمیقاً, متّکی به «بی چیزان» بود که مجاهدان ـ«سپاهیان توده» ـ را تشکیل می دادند. منافع آنها در صورت لگام بستن و از تَک و دو افکندن خودکامگی, تاٌمین می شد و چون وضع حاکم بر جامعه, برایشان قابل تحمٌل نبود, تا پای جان حاضر بودند در راه آرمانهای آزادیبخش  فداکاری کنند. به هنگام فرستادن نمایندگان مجلس به تهران, مردم در محل انجمن ایالتی فریاد می زدند «با داراک (= دارایی) و  جان تا آخرین قطرة خون خود از یاری و نگهداری آنان آماده ایم» (ص193).

     رهبران جنبش در تبریز, به عکس رهبران تهران ـ که موج خودبه خودی آنها را به عرصة سیاست کشانده بود و با  انگیزه های ناسَره, نه تنها گامی در راستای منافع مردم  برنداشتند, بلکه در انحراف خیزش توده ها نقش بارزی داشتندـ پاک و پاکباز بودند و جز در راستای مقاصد به حقّ مردم قدمی نمی نهادند و چون مجاهدان, مظهر فدا و ایثار بودند. آنها «با سرهای پرشور و دلهای پاک به کوشش برخاسته, جز پیشرفت کار را نمی خواستند و از جانفشانی بازنمی ایستادند. سردستگان که در پشت سنگر می کوشیدند و پول و نان و افزار می بسیجیدند, همگی دلبستگی به مشروطه داشته, بَهر خود سودی نمی خواستند. ستّارخان و باقرخان با یکدیگر, برادرانه, راه می رفتند» (ص732). اینان, گُرده هایشان, از تازیانة بهره کشی خونین بود و فقر و گرسنگی, میهمان هر روزة سفره هاشان . «کمیابی و گرانی نان در تبریز, یک گرفتاری برای مردم کم چیز شده بود و  چند بار آشوبی پدید آورد که یکی از آنها, آشوب خونین مرداد 1277 و تاراج خانه های نظام العلما و  علاءالملک و... بود در این سال, نان کمیاب تر و سختی مردم بیشتر بود» (ص140).

     «مشروطه در سراسر ایران برچیده شد و در همه جا ایرانیان باردیگر گردن به یوغ خودکامگی گزارده و این تنها تبریز می بود که ایستادگی می کرد». این کانون نیز, هر چه شتابان تر, می بایست در هم بشکند تا سراسر ایران به ماٌمنی دلخواه برای شاه خودکامة قاجار و همدستان خارجی او تبدیل شود.  سپاه از دو گونه فراهم شد: یکی, سپاهی متّکی بر جهل و خرافات و تعصّبات خشن مذهبی به نام «مشروعه», و دیگر, سپاهی مسلّح به آخرین افزار جنگ و کشتار, خونریز و  بی ترحّم. این دو سپاه, به یکباره, بر سر تبریزیان به پاخاسته فروریختند تا مقاومت پرشور و افراشته قامت آن شهر  را به نعش مردارشده یی بدل کند.

پایداری پاکبازانة ستارخان و یاران اندکش, در رزمی خونین و نابرابر با قشون 40هزارنفره محمدعلی شاه قاجار به سرکردگی عین الدوله و نیروهای ایلات و عشایر تحت فرمان او, بن بست انقلاب مشروطه را گشود و فتح تهران و سرنگونی حکومت خودکامة محمدعلی شاه را ممکن کرد.

روز 22تیرماه 1287شمسی, کمتر از سه هفته پس از بمباران نخستین مجلس شورای ملی, رحیمخان (سردار نصرت), سرکردة سواران قره داغی با یاری همدستان «مشروعه خواه» محمدعلیشاه قاجار در محلة دَوَچی تبریز بر سراسر شهر چیره شدند. یورش مهاجمان تحت فرمان محمدعلیشاه آن چنان قدرتمند و کارساز بود که توانست آتش نبرد را در تمام محله های شهر, حتی محلة خیابان, که باقرخان در آن می جنگید,  خاموش کند. در پی این پیروزی ایادی استبداد, «انبوه مجاهدان نومید شدند». مردم از بیم آن که خانه هایشان غارت شود, بیرق سفید, به نشانة تسلیم, بر سر در خانه هایشان به اهتزاز درآوردند. خانة کربلایی علی مسیو, از بنیانگذاران «مرکز غیبی»  و از پیشگامان جنبش در تبریز در همین روز غارت شد و برادر و پسرانش دستگیر شدند. «مشروطه از تمام ایران رخت بربسته بود و از تمام تبریز فقط در کوی امیرخیز و به دست ستّار زنده بود». در این روز «مجاهدان به گرد سر او کم می بودند و بی گمان شمارشان به بیست تن نمی رسید» (تاریخ مشروطه ایران, احمد کسروی).

در این روز رُعب انگیز, تنها ستارخان و یاران کم شمارش پرچم پایداری را در محلة امیرخیز برپا نگه داشته بودند و بی بیم و باک, دلاورانه, می جنگیدند. یکی از همرزمان قفقازی ستّارخان که با او در سنگر امیرخیز می جنگید, می نویسد: «هرگز لحظه یی بحرانی تر و یاٌس آمیزتر از آن لحظه ندیده بودم, همه می گفتیم ”کار تمام است, ستارخان دیگر نمی تواند از این مهلکه جان سالم به درببرد, او برای آن که زنده به دست دشمن نیفتد, خودکشی خواهد کرد“. امّا, او لحظه یی هم وانمی داد. پس از ساعتی تیراندازی تفنگش را به گوشه یی تکیه داد و خطاب به یکی از همسنگران خود گفت: ”میرزامَمد برایم قلیانی چاق کن“. و بعد از آن که چند پُک به قلیان زد, به شوخی گفت: ”من ستارخان روزهای سخت و خطرناک هستم, در روزهای بی خطر صدها ستارخان پیدامی شود“» (تبریز مه آلود, محمد سعید اردوبادی, ترجمة رحیم رئیس نیا, جلد اول, ص513).

پایداری دلیرانة ستارخان و یاران اندکش, دوباره, شور رزمندگی را در مردم تبریز به جوش آورد و آتش نبرد, باردیگر, شعله کشید و تا پیروزی انقلاب مشروطه دوام یافت.

در ایران هیچ انسان آزاده یی را نمی توان یافت که پایداری ستارخان, سردار قهرمان انقلاب مشروطه, را نستاید و بر این دلاوری درود نفرستد. مردم ایران, در هیچ دوره یی از تاریخ این سرزمین, از ستایش و همراهی و همیاری  با پاکبازان راه آزادی میهنشان دریغ نکرده اند و یاد خونین نگهبانان شرف و بلندنامی ایران ؛ آنهایی که در هنگامه های پر خوف و خطر, دست از جان شستند و برای پیراستن سرزمینشان از ننگ بیدادگران داخلی و بیگانه, به پاخاستند و سر در راه آزادی و آبادی و استقلال ایران زمین نهادند, در دل و ذهن و زبان هر ایرانی دلبستة ایران, همواره زنده مانده و ضامن سربلندی و ماندگاری سرزمین مان بوده است. سربلندی و شرف ایران و ایرانی در رهگذار تاریخ سراسر خون و شکنجه و کشتارش, در سایة همین سرنهادنهای پاکبازانه بر آستان آزادی به بارننشسته است. البته، تردیدی نباید داشت که این پایداریهای شورانگیز در چشم مدّعیانی که جز به چپاول دستمایه های مردم و سرمایه های ملی یک ملت نمی اندیشند, گناهی نابخشودنی است. مگر مصدق, پیشوای آزادی ایران , به کدام گناه نابخشودنی و گذشت ناپذیری دست زده بود که بایست این چنین آماج تیرهای زهرآگین تهمتها و ناسزاها قرارگیرد و سالها بند و اسارت و خانه نشینی تحمیلی را تحمل کند؟ گناه مصدق در عشق او به مردم و دلبستگیش به آزادی و استقلال و برقراری حاکمیت ملی بود و بس. او در این راه نه  از جان باختن هراسید و نه از برباد رفتن هستی و خانمان. می گفت: «تا من و عدّه یی در راه آزادی ازبین نرویم, ملت ایران روی آسایش را نخواهد دید و به استفاده از حقّ ملّی و حیاتی نایل نخواهد شد» (نطقهای مصدّق در دورة شانزدهم مجلس, ج1, ص30).

رزمندگان پاکباز امیرخیز امروز ایران ـ اشرف ـ این میراثداران مصدق کبیر نیز به گناه عشق به آزادی و استقلال و برقراری حاکمیت ملی، آماج زهرآگین ترین دشمنیها قرارگرفته اند. در نگاه مردمخواران گناهی عظیم تر از مردمخواهی و عشق به آزادی و استقلال و  تلاش برای شناساندن چهرة دشمنان آزادی مردم نیست و همین گناه آنها را مستحق شدیدترین شکنجه ها کرده است.

در این دوران بیم انگیز و تیره و تاری که خمینی و میراثداران خونخوارش بر سراسر ایران زمین گسترده اند و چون «سَموم» زهرآگین، هستی و دستمایه های مردم ایران را به نابودی سپرده اند, «شهر شرف» ـ اشرف ـ, پرچم بر زمین ماندة ستارخان را دوباره برافراشت و آرمان بلند او را برای آزادی مردم داغدار و تحقق حاکمیت ملی به اهتزاز درآورد و به همة مشتاقان آزادی ایران زمین, امید و اعتمادی دگرباره برای رهایی از چنبرة ویرانگر خمینی و بازماندگان رسوای او بخشید. تجربة تاریخی نشان از این دارد که مردم ایران همواره پاکبازانی را که در راه ازمیان بردن دشمنان آزادی ایران پرچم نبردی شورانگیز را برافراشتند, با تمام توان و دستمایة جان خود پشتیبانی کردند و با زبان سپاس و همدلی و همنوایی, درودگوی رزم افتخارآفرین آنها بودند. مگر مردم ما هرگز یاد جانبازیهای بابک خرمدین در مبارزه با مهاجمان سفّاک معتصم, خلیفة عباسی را از یاد برده اند, که امروز یاد پاکبازیهای سازمان مجاهدین را به فراموشی بسپارند؟ مگر حتی در همین سالهای ایلغار خمینی و رجّالگان دودمان او, هرساله هزاران نفر در قلعة بابک, تنها یادگار پاکبازیهای او, یاد همواره زنده و بیدار او را گرامی نمی دارند؟ مگر نخوانده ایم که در آن سالی که یحیی, فرزند زید بن علی در خراسان در نبرد با ایادی بیدادگر خلیفة اموی به شهادت رسید, هر پسری که در سرزمین خراسان به دنیاآمد, او را یحیی نامیدند؟

   بی تردید, امروز که به مدد افشاگریهای چند ده سالة مجاهدین, طبل رسوایی رژیم آخوندی از بام دنیا فروافتاده و هیچ دل و ذهن بیداری نیست که این «جوفروشان گندم نمای» را نشناسد و بر نقش آنها در ویرانی و نابودی ایران زمین آگاه نباشد, دلهای مشتاقان آزادی وطن داغدار, در هوای پایداریهای تابناک 45سالة مجاهدین می تپد و زبان جان شیفتگان «زیباترین وطن», در نهان, ستایشگر این پایداریها و آرزومند پیروزی این پایداران بلندنام است. اگر جز این است قداره بندان حاکم بر ایران بخت خود را بیازمایند و دار و درفش و شکنجه و کشتار را, در حدّ یک تجربة کوتاه, به کناری نهند و یک انتخابات آزاد, زیر نظارت سازمان ملل متحد را بپذیرند تا «سیه روی شود هرکه در او غش باشد».