رحمان کریمی: وقتی که وجدان مرده، زنده می شود

 

(وصف حال یک تواب و نه یک مزدور نفوذی)

وقتی می خواستم از آن حصار لعنتی ابلیسان خونخوار بیرون بیایم، دو دلخوشی بیشتر نداشتم. یکی دور ماندن از نگاه های شماتت بار و پر از نفرت زندانیان سر موضع و دیگر اینکه برادر و خواهرم با بچه های شان بی تابانه منتظرند تا غرق بوسه ها در آغوشم بگیرند و بگویند: دایی جان را، عموجان را ببوسید. هیچ کس نبود. دو ریالی ام افتاد که می دانند چه آشغالی می خواهد بیرون بیاید که نه به دایی و عمو که به هیچ آدمیزاد با شرفی نمی برد. مرده شوی این آزادی و زندگی که من دارم. به خاطر آزادی رفتم در آن نفرین شده، ضد همان آزادی آمدم بیرون. هرچه در من می ارزید دادم تا این خلاصی با ننگ و عذاب برای خود بخرم. هیچ عاقلی به چنین معامله گران و پرضرر نمی رود که من رفتم. ای لعنت بر این ملایان، پاسداران و بازجویان و تواب های کاسه داغتر از آش که به چه روزگارم انداختند که نه شب دارم و نه روز. یک لحظه از سایه ها و ارواح کبود و خونین تن با چوبه های بر پشت خود خلاص نمی شوم. تا می آیم نگاهی به التماس و شرمندگی کنم از فراز دارها با لبخندی تلخ و پر سرزنش تمام جوارحم را به لرزه در می آورند. آنها همه جا با من هستند. الان چند نفری به صف نشسته اند روبرویم و قاه قاه می خندند. یک لیوان آب راحت نمی توانم بخورم. پیکر عزیزانی که به مرگ دادم شان روی آب شناور می شوند. مادر و پدر و کس و کارشان از لیوان می پرند و تا حد خفگی گلویم را می فشارند. فریاد ضجه آورشان که ای قاتل نامرد دیوانه ام می کند. نمی دانستم چون از آن حصار بیرون آیم در چنگ کابوس ها گرفتار می شوم. حق است که این جسد گندیده که بوی آخوند و پاسدار و بازجوی و تواب های بدتر از بازجو را گرفته جلو سگ های هار بیاندازند. من دیگر بیشتر از این ارزشی ندارم. من با خیانت و آدم فروشی آزادی خود را از گرگ ها و گرازها خریدم. الآن همه باید بدانند من ضعیفی بودم و خود نمی دانستم. نه موقعیت را می شناختم و نه دشمن را. فکر می کردم چون با نام مستعار در فضای مجازی دلیری می کنم یاران گمان می برند که ما هم بله. جلو بازجوی ریشو که نشستم خود را باختم. اما او هنوز نمی فهمید که من چه در سر دارم. شروع کردم به ناز و ادا و فلسفه بافی و گران فروشی. ضعیف و ترسو بودم اما پدر سوخته و قالتاق هم بودم. زبانباز و خر رنگ کن هم بودم. یک خائن بازیگر تمام عیار بودم. امتیاز بازجو این بود که قدرت داشت، تازیانه داشت و آنچه نداشت حس و قلب بود. فکر می کردم که به چند تن لو دادن راضی می شود ولی او بیشتر و بیشتر می خواست. زانو زده بودم و تسلیم شده بودم.زندانیانی بودند بنا به ایمانی که داشتند تا حد خائن نشدن نقش تواب را انتخاب می کردند تا بیرون بیایند و به جنبش بپیوندند تا مبارزه را ادامه دهند. اما من شخصیتی پست و متقلبی داشتم. بدین حیله که سر موضعم هستم از یارانم حرف ها کشیدم.
 قهوه چی آمد بالای سرش که آقا حالتان خوش نیست؟ می خواهید یک لیوان آب بیاورم؟. از شنیدن لیوان آب چه فریادی کشیده بودم که بیرونم کرد. سرگردان بودم. بوی متعفن خودم عذابم می داد. بوی مرده شوی و گورکن را گرفته بودم. دلم می خواست به جایی بروم که جز مرگ، کسی بدان دسترسی نداشته باشد. در حیرتم از بی‌رگ‌ها و بی غیرت ها که از بازجو بدتر شده اند. در آزادی هم به مزدوری خود ادامه می دهند. دیدنی ست آن بدبخت و پستی که در خارج کشور هم نان خیانت می خورد و خم به ابرو نمی آورد. مصداق یک خودفروش تمام عیار می شود و دلخوش که در خارج کشور محبوب مشکوکان است. دو هفته است که اطلاعات سپاه را به لطایف الحیل دست به سر کرده ام. بی شرف‌ها بیرون از زندان هم ولم نمی کنند که باید برایشان جاسوسی کنم. در برنامه های دروغ تلویزیونی آنها شرکت کنم. دیگر از من برخاسته نیست. هوای درد و رنج و شکنج این مردم نه تنها نمی گذارد بلکه کارنامه خیانتم را هم به دستم داه است. متأسفانه راه فرار ندارم و نمی توانم به خیانت هم ادامه دهم. من یک خائن سرافکنده و پشیمانم که فقط در پی راه جبرانم. چه بی همه چیز هستند آنان که به خیانت خود ادامه می دهند.
 به اتاقش برگشت. طناب را از پیش آماده کرده بود. صندلی گذاشت و طناب را انداخت به قلابی که در سقف بود. سر دیگر طناب را به گردن خود حلقه کرد. آمد که با لگد صندلی را به سویی پرتاب کند که ناگهان جیغ و فریاد زنی را از خیابان شنید. دریچه مشرف به خیابان را باز کرد. چند تا پاسدار و لباس شخصی جوانی را هل می دادند در یک مینی بوس. زنی فریاد می زد که پسرم کاری نکرده. کتاب خواندن هم جرم است؟ سر بیرون کرد و با تمام وجود نعره زد: «جلاد ها ولش کنید. مملکت را که زندان کرده اید. مرگ بر آدمکشان دزد فاسد. مرگ بر اصل ولایت فقیه» دوتا از پاسدارها و یک لباس شخصی بدو آمدند طرف در ورودی خانه اش. با فریاد گفت: «بیایید که دیگر خوشنامی و نجات من در زندان شما و زیر چوبه دار شماست».
 صدای کف زدن مردم را شنید.