جمشید پیمان: از عشق در این دایره پَرگار تری نیست

در میکده جز شاهد صاحب نظری نیست

از بی بصران هیچ در آن جا خبری نیست

جز معرفت از ساقی میخانه ندیدیم

در سینه ی آن یار بجز شور و شری نیست

 

هرجا که رَوی، قفل و دَری راه ببندد

جز میکده، کآنجا اثر از قفل و دری نیست

 

هرجا که رَوی از تو بپرسند ؛"که هستی؟"

جز میکده،کآنجا ز من و ما اثری نیست

 

سرگشته ی عشقند در آن جا همه، امّا

از عشق در آن دایره پَرگار تری نیست

 

میخانه ببستند و خُم خسته شکستند

از جام تهی مانده، دل تشنه تری نیست

 

میخانه ببستند و ندیدند پریشانی ما را

این جا چو من و دختر رَز در به دری نیست

 

در این شب تاریک و بیابان پُر از هول

جز عشق،تو را همسفر و راهبری نیست