مهدی رضوی: بیاد قهرمان ملی علی اکبر اکبری‎

(خاطره ای کوچک از زندان مشهد)
لاجوردی سفاک یا  سفاکی لاجوردی !!؟؟

از لاجوردی زیاد خوانده، شنیده و یا خود دیده اید. پدیده ای کم نظیر از قتل و جنایت و شکنجه و تجاوز، و در یک کلام نمونه بارز و خلّص رژیم قرون وسطایی ملایان و بخشی از تعفن پلید خمینی.
غرض، تکرار حدیث مکرر شکنجة او نیست بلکه بخش دیگری از شخصیت اوست. غیر از شکنجه و بازجویی، برخوردهای دیگرش را بخصوص در شوهای چندش آور و بی شرمانه و ضد انسانی حسینیة اوین، همة زندانیان آنموقع به یاد دارند که مثلا چگونه پدر اسیری را در مقابل فرزند نوجوانش که زیر شکنجة فراوان مرعوب شده قرار می داد تا اشک پدر در جلوی آنهمه جمعیت بیرون بیاید و یا سریال حسین روحانی و غیره. و خود به عنوان یک شومن موفق شکنجه ، خندة کریهش را سر می داد.
آنچه اینجا از او نقل می شود رفتاری خارج از دژ مخوف فرمانرواییش ( اوین ) است و به عنوان یک برخورد عادی احساسی که هر انسان می تواند داشته باشد. که اصولا طینت و سرشت هر فرد را عکس العمل های غیر محاسبه شده آنی بهتر نشان می دهد.

یک روز تابستانی سال 62، زندان وکیل آباد مشهد، بند چهار سیاسی:

یکی دو ساعتی بود که دو سه نفر از سفلگان بریده، این نوکران بی جیره مواجب دژخیمان مشغول پهن کردن موکت در محوطة هواخوری بند بودند و این نشان از گوش دادن اجباری به اراجیف یکی از مسئولین زندان، یا نظام، و از بین رفتن وقت هواخوری بود.
طولی نکشید که از بلندگوها اعلام شد برای شنیدن سخنرانی حاج آقا لاجوردی همه به هواخوری بیایند. لحظاتی بعد لاجوردی جلاد به اتفاق رازینی جنایتکار حاکم شرع وقت مشهد وارد شدند. یکی دو نفری از بچه های زندانی سیاسی رژیم قبل که در همین زندان مدتی با لاجوردی همبند بودند خود را از تیررس نگاه پلید او دور کردند و در انتهای جمعیت پشت بچه ها قرار گرفتند. چه اینکه لاجوردی را خوب می شناختند(از جمله مرحوم احمد مظفری از بچه های جریانهای چپ که کنار من بود و فورا خودش را لای جمعیت مخفی کرد).
در بند ما از جمله زندانیان سیاسی رژیم گذشته پیرمردی بود هفتاد، هشتاد ساله با چهره ای روستایی و قامتی بلند و لاغر و استوار از روستاهای مرزی شمال خراسان هم مرز با شوروی سابق که در زمان شاه در ارتباط با داشتن اسلحه و مسائل مرزی با جرم سیاسی به زندان افتاده بود و با لاجوردی هم بند و هم اتاق بوده بود. (فکر می کنم اسمش مرصادقلی حضرتی بود). و او را هم دوباره چون تمام زندانیان سیاسی سابق که در دسترسشان بود دستگیر کرده و مجدد به زندان آورده بودند. پیر مرد که هنوز سادگی و بی آلایشی و صفای روستایی خود را داشت، با دیدن دوستی دیرین و هم اتاقی سابق خود، پس از سالیان زیاد به وجد آمده با اشتیاق و لبخندی دوستانه جلو رفت و طبق عادت خودش که متواضعانه به همه سلام می کرد به او هم سلام کرد و با چهره ای مهربان و صمیمی و لبخندی منتظر ، آمادة شنیدن چاق سلامتی و احیانا بقل گرفتنی دوستانه بود. او با سنش در زمرة پدر بزرگها بود و براحتی سن پدر لاجوردی را هم داشت. لاجوردی به طرف پیر مرد برگشت و بدون اینکه در خطوط چهره اش ذره ای تغییر پیدا شود با همان هیبت لاجوردی گونه اش نگاهی بی تفاوت به پیرمرد کرد و بدون هیچ جواب سلامی روبه همپالکی جنایتکارش رازینی کرد و گفت: حاج آقا این فقط همان پروندة سابقش است یا چیز دیگری هم دارد و رازینی با نگاه خبیث به پیرمرد و پوزخندی تمسخر آلود به لاجوردی گفت: بله همان چیزهای قبلی، ای .. یک چیزهای جدید هم شاید داشته باشد. و بلافاصله لاجوردی گفت: چرا اعدامش نکردی، اگر می خواهی بفرستش پیش خودم. و با خونسردی به راهش ادامه داد  . . .
پیرمرد به شدت یکه خورد، چهره اش برای لحظاتی یخ زد، لبخند و مهر و صمیمیت بر چهره اش ماسید. دهانش از تعجب و بهت ناباورانة این برخورد باز مانده بود. اگر ازدحام جمعیت نبود شاید می شد صدای شکستن سلام صمیمانه و گرمش را که به جای نشستن بر دلی گرم در برخورد با کوه یخ، یخ زده و در فرو افتادن به زمین چون بلوری نازک و شفاف شکست، را شنید. پیرمرد شوکه شده بود و بچه های دیگر به او کمک کردند تا به اتاقش برود.

بعدا وقتی از او پرسیده شد چرا جلو رفتی؟ گفت واقعا بی اختیار بود و برای سلام و احوالپرسی و اصلا تصور چنین برخوردی را نداشتم. چون بعد از سالها کسی را می دیدم که قبلا مدتها در یک جا زندگی کرده بودیم و اتفاقا با او که آن موقع با کمتر کسی دوست می شد مناسبات دوستانه ای داشتم هم اتاقی من بوده بارها از کره های محلی که برایم در ملاقات می آوردند از او پذیرایی کرده بودم و فقط می خواستم احوالش را بپرسم.

شاید نقل این مورد در مقابل کوهی از جنایت و شقاوت بی معنا باشد. ولی منظور اشاره به شخصیت بیمارگونه ایست که حتی قادر نیست حداقل عکس العمل یک انسان معمولی را در شرایط معمولی داشته باشد. کسی که دیگر در چهارچوب روابط و عواطف انسانی قرار ندارد. و الا در موضع شغلی اش آنجا که یک شکنجه گر حرفه ای است که کاملا مشخص است. اتفاقا در همین جلسه بعد از توجیهش نسبت به شکنجه و اینکه همه بر مبنای احکام شرعی هستند و تعزیر است نه شکنجه، از طرف یکی از بچه ها مورد سئوال قرار گرفت که تعزیر نباید از حداکثر صد تا بیشتر باشد ولی من چند هزارتا کابل خورده ام. لاجوردی با همان عنصر مافوق وقاحت که خاص تمامی دست پروردگان خمینی ملعون بود گفت: بازجو می گوید بگو .. و چون تو نمی گویی یعنی دروغ و مستوجب صد ضربه و دو مرتبه می گوید بگو و نمی دانم یعنی دروغ و باز صد ضربه و همین طور تا وقتی که راستش را بگویی. پس بهتر است همان اول همه چیز را بگویید تا مستوجب تعزیر نباشید. و بعد از یکی دو سئوال دیگر مثل آویزان کردن و قپانی از کدام حکم آمده است. یکی از بچه ها پرسید پس جواب مرا چه می دهید که پس از تحمل هزار و خورده ای کابل و متلاشی شدن پایم بلاخره فهمیدند که من در آن مورد که از من سئوال می شد هیچ نمی دانستم و امثال من هم کم نیستند. او با همان شیوه و با تمسخر گفت: می توانید از بازجویتان شکایت کنید به شرط آنکه بتوانید او را معرفی کنید و شاهد هم داشته باشید. و او جواب داد با چشم بند هم مگر می شود کسی را آنجا دید و یا شاهدی داشت.(خندة کریه و تمسخرناک لاجوردی).  

از موضوع اصلی دور نشویم وقتی که رفتار خشک و بدون هیچگونه احساس انسانی را از طرف این عنصر جنایتکار دیدم، به یاد پیر کفتار دجال افتادم که چگونه او هم در شرایطی که بعد از سالها می خواست به ایران برگردد آنهم در لحظات شکوهمند پیروزی که هر انسان معمولی حتی در پایین ترین سطوح آگاهی را هم به وجد می آورد، بخصوص در آن شور و هیجان همبستگی عمومی و یکپارچة تمامی مردم که بسیار غرور انگیز می باشد او با بی تفاوتی در مقابل سئوال چه احساسی داری می گوید هیچ!!. این دو رفتار منشاء یکسانی دارند و چقدر شبیه هم هستند. (وجودهایی پر از نفرت و کینه و انتقام و خالی از ذره ای شرافت انسانی).
اصولا انگیزة نفرت حتی نسبت به دشمنان نمی تواند انگیزه ای سالم و پایا برای مبارزه باشد و اگر عنصر مبارز دلش و تمام وجودش سرشار از عشق به خلقش نباشد و نفی دشمن را از موضع رهایی و عشق به خلق ننگرد، نمونه های لاجوردی و یا کشتار تا عناصر دسته چندم رژیم ضد خلقی پس از سرنگونی نا محتمل نخواهد بود. برای همین است که لاجوردی را در اول این نوشته بخشی از تعفن پلید خمینی نام نهادم و فکر می کنم تعبیر مناسبی باشد.
وقتی سخن از لاجوردی است وقتی او را سفاک می نامیم این صفت در کنار او رنگ می بازد. کلمة بیرحم در کنار اسم او چون لالایی به نظر می رسد. کلمات جلاد، سنگدل و شقی هم به همین سان کم رنگ و  کم محتوا می شوند. لاجوردی به نمایندگی از کلیت رژیم مرزهایی بس فراتر را در همة این حوزه ها در نوردیده است. لاجوردی فقط لاجوردی است. قبلا این کلمه برایم رنگی زیبا را تداعی می کرد. ولی حالا لاجوردی برایم صفتی شده است که تمامی عفونت و گند رژیم را از صدر تا به ذیل در یک کلمه بیان می کند. رنگ آبی تیرة خوش رنگش در نظرم آنچنان تیره تر شد که به رنگ خون مردگی پاهای ورم کردة شکنجه شده در آمد. حتی می توان گند تعفن شدید واپس گرایی رژیم پلید را که در اتاقهای شکنجه با بوی خون و عرق و فحش و کابل در هم می پیچید را هم از آن حس کرد. برای همین وقتی ترکیب لاجوردی اوین را به صورت اوین لاجوردی به کار ببریم، فضای بیشتر و گویاتری به آن می دهد و به جای سفاکی فوق العاده زیاد ترکیب "سفاکی لاجوردی" مفهوم را رساتر می سازد.

و در یک کلام: لاجوردی اوین در اوین لاجوردی خط لاجوردی امام لاجوردیش را بر پاها و پیکر فرزندان خلق لاجوردیانه نشاند. 

با درود فراوان بر "شیر آهنکوه مردی از این گونه عاشق" علی اکبر اکبری فرزند دلیر خلق که جانش را که همانا تبلور خروش خشم خلقش بود، آرش گونه در تیری کرد و در سینة لاجوردی لاجوردی فرونشاند و قلبهای فراوانی را شاد کرده و خندة گمشده را بر لبان زیادی پس از سالها نشاند و به حق قهرمان ملی نام گرفت.