م. سروش: جنون خودپرستی


خودپرستی و خودبینی و کبر و غرور کاذب، مبتلایش را در چنان گردابی فرو می برد که بیرون آمدن از آن چیزی شبیه معجزه خواهد بود

تندباد گلی شکست و پژمرد
در پهنه یک شب سیه کار

صبح آمد و باغبان فرو ماند
از آنچه که مانده بود، آثار

با اشک به ناله گفت آن پیر
ای کودک من خدا نگهدار

یک عمر تو را به خون دل من
پروردم و دور کردم از خار

بلبل ز جمال رنگ تو مست
بیرنگ چرا شدی به یکبار؟!

هر صبح نوازشت نمودم
شُستم ز رُخت غبار، صدبار

من طاقت خُفتنت ندارم
یکبار سخن بگوی، یکبار

 *****

لرزید گل و به ناله و آه
اینگونه شروع نمود گفتار:

من از تو شکستم ای نگهبان
من از تو تبه شدم، پرستار

از لطف رُخم تو مدح گفتی
هر شام و سحر همیشه بسیار

کرد رخنه غرور در وجودم
غافل شدم از سپهر غدّار

دیشب ز جنون خودپرستی
صد طعنه زدم به باد و رگبار

گفتم چو تو هست حتما او هم
در چنگ جمال من گرفتار

فارغ ز خیال خام بودم
هر جا نبُود کسی خریدار

فرجام غرور و کبر این است
دست از این شکسته بردار

با مرگ شدم کنون هماغوش
ما را به هوای خویش بگذار