رحمان کریمی:‌ دریغا... و حرفهایی به انگیزه آخرین طرح استاد بهرام عالیوندی

دریغا، پنج سال از درگذشت استاد هنرمند ارزنده مقاومت ایران؛ بهرام عالیوندی؛ گذشت. او از میان ما با امیدها و انتظاراتش رفت اما یاد و خاطره او هرگز. آن پیر هدفمند که من می شناختم به عشق مجاهدین خلق و رهایی میهنش از چنگال مخوف ملایان حاکم همراه با شیفتگی شورانگیز هنری اش، زنده بود. او رنج می برد و صبوری می کرد که به روزگاری رسیده است که متأسفانه هنرمندان ایران جز قلیلی، تعهد انسانی و هنری را فرو هشته اند و به زندگی هرچه راحت تر و مرفه تر زندگی خود آنهم نه زیر سایه یک استبداد متعارف که یک استبداد نامتعارف و بدهنگام؛ چسبیده اند و از ستم های هولناکی که بر یک ملت می رود، ککشان هم نمی گزد. استاد همچون همسر هنرمندش ناهید خانم همت آبادی بی خیال از ارزش های زودگذر مادی و نامگستری، در قلب وین در آپارتمانی که واقعا یک کلبه حقیر بیش نبود، زندگی می کرد و می دانست که نبض تپنده هنر و زندگی در شریان های زمان و نسل ها می تپد و نه فقط امروزیان. این هنرمند بزرگ قدیمی حتا اتاق کار کوچکی هم برای خود نداشت. استاد چون سال های کودکی خود را در زلال آب و هوای آزاد کوهستانی ممسنی گذرانده بود وقتی به جوانی شهر نشین شد، همچنان خوی ساده و بی پیرایه کوهپایه نشینان را داشت. او درد محرومان، ستمدیدگان و زحمتکشان را با گوشت و پوست و استخوان خود تجربه کرده بود و بنابراین هدفمند و آرمانگرا شد و این را در آثار رئالیستی خود منعکس می کرد. او هنرمندی حاضر و غایب و پیدا و ناپیدا بود. هیچگاه ندیدم که از ارزش هنری خود، سخنی به میان آورد. می گفت: محرومان میهنم را تصویر می کنم و برای همانان. چنین بود که در بلوای پر خون و فتنه و فریب خمینی به شورای ملی مقاومت پیوست که همواره بدان سربلند و دلگرم بود. استاد دوبار با آمدن پیش ما، یکبار در بن که بودیم و یکبار هم در کلن، فرشته و مرا خوشنود و سرفراز کرد. چه سخن ها که میان من و او رد و بدل شد. استاد همچون ناهید هنرمند، سیاست جهانی را با همه دوز و کلک ها و کثافتکاری ها به خوبی می شناخت. آدم شناس تیز مجربی بود. به من متذکر می شد که اپورتونیست ها همگی دور یک رژیم مستبد بدنام جمع نمی شوند. بخشی از آنان که نمی خواهند این ننگ را بر پیشانی داشته باشند، برای معروفیت به اپوزیسیون روی می آورند، آنچنان سنگ داغ به سینه می زنند که ما باید لنگ بیاندازیم!! و می گفت ساده دلانی هستند که چنین جنسی را نمی شناسند و میدان می دهند. در یک کلام او به دنبال نام و شهرت نبود زیرا به خود و هنرش اعتماد کافی داشت. دو روزی که من و فرشته در خدمت ناهید خانم و استاد بودیم، همه حواسم به این جاودانه راز راستان بود که وقتی انسان متعهد باشی و هنرمندی بزرگ و واقعی، یک سلول زندان هم نمی تواند در تو یأس و تزلزل ایجاد کند. احوال دو جوان برومند اشرفی آنان را که می پرسیدی، از احوال اشرفیان می گفتند و نه فرزندان خود و آنهم با چه غروری. بگذار که کاسبکاران بازار جنجالی و پر هرج و مرج هنری امروز، خود را از امثال استاد بهرام عالیوندی هرچه بیشتر دورتر کنند که این موجب نظافت و پاکیزگی هنرمند متعهد خواهد شد. استاد همچون دیگر هنرمندان راستین، مردنی نیست که نام مبارک او بر صفحه تاریخ خواهد ماند.
وقتی مقاله زیر را نوشتم، بر این گمان بودم که استاد دگرباره بر مرگ فایق خواهد آمد و شاداب تر و امید بخش تر به کانون ایده آلش یعنی مقاومت ایران باز خواهد گشت. دریغا که تا به امروز نه انسان که هیچ موجود زنده یی به وقت مقرر، حریف مرگ نشده است و این یک قانون مسلم طبیعت است و بس.

حرف هایی به انگیزه آخرین طرح استاد بهرام عالیوندی

 رحمان کریمی

فرشته که از کنفرانس جهانی روز زن از پاریس برگشت، پرسیدم: ناهید خانم را هم دیدی*؟ گفت: نیامده بود. ریه های استاد عفونی شده، دربیمارستان زیر سرم ومراقبت پزشکی؛ بستری ست. دلم فروریخت. چیزی درآن سحرگاه خاموش درمن شکست. چنان سنگین و پر شتاب و مضطرب شکست که فقط یک پاره آن کافی بود تا دگرباره مرا به گذشته های دور، به شصت سال پیش؛ پرتاب کند. گفتم پرتاب اما پرتابی شبیه درغلطیدن روی جاده یی ناهموار و پراز شیب و فراز. جسم با آنکه زنده است و زندگی بخش اما بالاخره یک مجموعه متشکل فیزیکو- شیمیایی ست و پیوسته در معرض سایش وفرسایش. جسم یک قالب حیاتی ست که موجودی بنام آدم درآن جا گرفته است اما آدمیت این موجود درارتباط با موجودات دیگر واز جمله و به ویژه با جامعه نوع خود چه درحوزه اقلیمی، چه جهانی وتاریخی می باشد. بدین دلیل است که هفتصد سال پیش، سعدی می فرماید: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» از تفسیراین بیت می گذریم که خود گویا تر از هر تفسیراست. نهایت آنچه قابل تأمل وتعمق است، بار معنوی چند بُعدی «جان» است که مظهر تمامی نُمودهای اخلاقی، فرهنگی، سنتی وتاریخی ونیز نوع اندیشگی عنصری اجتماعی ولی سخت پیچیده ولایه لایه بنام آدمی یا انسان. دربرخورد با این جان است که قشریون وبی ریشه گان دریک پروسه کوتاه یا دراز مدت تغییر شکل وجبهه می دهند وبه یک اپورتونیسم حاصل ازفطرت و زدگی از شرایط حاد موجود به نیهیلیسم اجتماعی وسیاسی می رسند ودراین تقابل است که جان های ریشه دار ریشه گستر درمعرض ویرانگرترین توفان ها و سیلاب ها می مانند ومی پایند. سال هاست که جسم با جان استاد عالیوندی وهمسروفادار هنرمند اوناهید، همراهی و همخوانی نمی کند اما اینان به حکم همان جوهرهٌ جوشان درونی که مبتنی بر آرمان ملی وبشری ست، شجاع واز خود گذشته درکنار مقاومت سرفراز ایران ایستاده اند وخم به ابرو نمی آورند.
دو روز بعد از خبربود که آخرین طرح سیاسی استاد را درسایت همبستگی ملی به مناسبت روز ملی کردن صنعت نفت دیدم. باز پرتاب سفری به گذشته های دور و دوسال و دوماه دولت ملی بزرگمرد تاریخ ایران، جاوید یاد دکتر محمد مصدق. چه ایام پر شرو شوری. کوی وبرزن و خیابان ها از جوش وخروش ما آسودگی نداشت. ما توده ای های آن روزگار با اطمینان خاطر ازآنکه با ارتجاع حاکم و حامیان استعمارگر او درنبرد هستیم، نمی فهمیدیم که داریم تیشه را به چه ریشه عزیزی یعنی مصدق و نهضت ملی او می زنیم. این رهبران ما بودند که دریک کوران باند بازی، خودگرایی و دلچسب ومطیع بودن برای حزب کمونیست اتحاد شوروی؛ چه سان اوضاع روشن روز ایران را به تحلیل سر قدم و قلم می روند. آری، ما نمی دانستیم. مصدق از هرسوی واز درون جبهه ی خود در تهدید و محاصره بود، حزب توده هم با سیاست ومشی غلط خود روی همه آنها پر جنجال تر. این را می گویم تا نسل امروزدریابد هنر اصیل وصادق رهبری مقاومت ایران را که از حیث شدت و حدت تهدیدات و هجوم ها وتوطئه های بی وقفه مطلقا با آن زمان نرم، قابل قیاس و مقایسه نیست. من استاد بهرام عالیوندی را فرز و چابک وآتشین درآن سال ها شناختم. زیر تابلوهای بزرگ او به ابعاد سه درچهار حرکت می کردیم، متینگ می دادیم وانرژی می گرفتیم. نام او نه فقط در گستره حزب توده که درسراسر ایران مطرح و آشنا بود. سیزده سال بیشتر نداشتم که استثنائاً درزمان نخست وزیری سپهبد رزم آرا یعنی سال 1329 به عضویت سازمان جوانان حزب توده ایران درآمدم. استاد ده سال ازمن بزرگتر بود وشاید عضو حزب. این مهم نیست، مهم آنکه او هنرمند سیاسی زمان بود. بیاد می آورم به خوبی که نام استاد رضا اولیا هم کاملاً سرزبان ها بود اما مطمئن نیستم که این برمی گردد به بعد از کودتای بیست وهشتم مرداد ماه 1332 ویا به همان ایام مذکور. کارهای رئالیستی استاد عالیوندی مثل کارهای امروزش به ویژه حول اشرفیان قهرمان، صریح وبی غل وغش بود. وقتی هنرمند خود را عنصری کاملاً سیاسی ودر جبهه یی مشخص می بیند، باید که درکارهای هنری اش هم این موضعگیری بی ابهام تجلی داشته باشد. بعد ازکودتا دوران سرد تفرقه ها و مفارقت ها وپراکنده شدن ها در رسید. درطول این فاصله رنجبار پراز عبرت است که استاد، سبک های دیگر را هم تجربه می کند تا خود به خلق یک سبک بدیع یعنی «فلسی» می رسد. او پیش از کودتا درهنر، پیشرو بود و بعد ازکودتا هم به پیشروی ادامه می دهد. استاد درکارهای هنری اش که عمدتاً حجمی ست ونه خطی، به کهکشان ها، به کیهان وجهان بی حدو مرز بالا سفر می کند. اگرخط فاصله دو نقطه هست اما نقطه ها وفلس گردی های او کاملاً حجمی و مواج و فراگیر است، دریک اتحاد تنگاتنگ هنری. به کیهان رفتن های عالیوندی درعصر تسخیر فضا، نه مکانیکی و فیزیکی ست ونه مُقتبس ازکار دیگران. او به دلیل شعور انسانی وهنری، فرزند خلف زمان خویشتن است. همچنانکه سفینه ها به مدد موشک های فضاپیما به قصد اکتشاف بالا می روند، او نیز سفرهای آسمانی اش را دریک حرکت مواج وپرپیچ وتاب اما نرم و خوش آهنگ آغاز می کند. استاد درتجربه های هنری به جایی رسیده است که باهمان انبوهی و پرشماری نقطه ها وفلس های حجمی به فیگوراسیون انسانی یک هنرمند پیشرو هم دست می یابد. فیگورهای انسانی وعمدتاً زن که گویی آمیزه یی ازفانتزی و طنز درخود دارد. هرکس آگاه که طرز کار وآفرینش هنری استاد را ببیند، جریان آزاد شاعران سوررئالیست برایش تداعی خواهد شد. او اتود یا طرح پیشین واولیه ندارد. دست می گذارد روی بوم یا صفحه ومثل عبور همآهنگ وجمعی لک لک ها مسیر خود را بی شناسایی قبلی طی می کند. پس اگر لک لک ها رفت وآمدشان غریزی ست، مال استاد از شور پرشعور روح هنری ست. جسم فرسوده با همه بد قلقی ها وناسازگاری ها نمی تواند مانع ریزش وبارش تند شیفتگی جان از هنرنطفه گرفته به شود.
اینک استاد دربیمارستانی از وین زیر سرُم دریک نزاع ناگزیر درگیر دفاع از زندگی ست. آرزو کنیم که چراغ تابان عمرش، چونان چراغی که به جاودان مصدق درساحت سیاسی ایران افروخت؛ بسوزد و خاموشی نگیرد تا چیزهای درانتظار ودر رأس همه سقوط اوباش فاشیست ها را که سال هاست که با هنرش درنبرد با آن درندگان است ببیند و شادمان شود. به راستی که آخرین طرح رئالیست سیاسی این استاد به مناسبت روز ملی شدن نفت درایران،
چه ساده ودر عین حال پرحرف و پر تفسیراست. خلاصه آنکه فقط به یک معنی، چراغ به ما این مثل را متذکر می شود که: «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است». نفت خرج مسجد و امام و امامزاده نمی شد و نمی شود. مصدق را برکندند تا این طلای سیاه به معابد و بتکده های سرمایه جاری و ساری شود. گناه مصدق همین که می خواست چراغی باشد روشنی بخش ایران. ویک سئوال دیگر و تمام: گناه مسعود ومریم، بزرگتر و کبیره تر نیست؟!!!.

غزل زیر، درمراسم وداع با روانشاد استاد بهرام عالیوندی ؛ توسط این سراینده خوانده شد.

 

یاران بزنید طبل که استاد هنر رفت

 

یاران بزنید طبل که استاد هنر رفت

آن یار وفادار و آن اهل نظر رفت

همواره مرا بود به او الفت دیرین

آن دیرینه دریغا، به تصمیم قـَدَر رفت

میلش به هنر بود و به آزادی ایران

ناهید هنر، باز نهاد وبی موقع سفررفت

انگشت ندامت بگز ای مرگ گرانبار

کز سرداران هنر، سردار دگر رفت

بی شرم تراز تو، حقا که فقیه است

کزبی رحمی داسش چه گل ها به شرر رفت

چندان زدی ای جان گرانسوز تو نعره

که ت غرش شیران بخروش تا به قمررفت

پنهان کنید ازسرد دلان،آتش جان را

کز خیل همه هیمه فروشان،به ضرر رفت

افسرده نباشیم ازاین دور زمانه

که ش باردگر تیراجل برقصد گـُهر رفت

دانم رفیقا ! که تو آسوده نخوابی

تا نشنوی ازما که دشمن به هدر رفت

رحمان تو مشو خسته زپیکار نهایی

زیرا که دسترنج دلیران به سرفصل ثمررفت

 

تقدیم به: هنرمند نامدار قدیمی و پیشکسوت هنرمدرن نقاشی استاد بهرام عالیوندی 

 

در پیــرســالـی هــم مـی تــوان

 

رحمان کریمی

 

در پیرسالی هم می توان

ردایی از آفتاب بردوش کشید

و

بدیدار جهان رفت :

فسردگان را با صفای دل گرمایی بخشید

دل شکستگان را با کلامی از مهر، تسلایی داد .

 

در پیرسالی هم می توان

لخته های خون را از دل شست

میان زندگی و آرزومندان رفت و گفت:

فردا دروغ نیست

چرا که شما و کودکان شما

دروغ نیستند .

 

در پیرسالی هم می توان

به نبرد با تاریکی ها رفت

و با بارش شورانگیز آفتاب

شب را آسیمه کرد .

 

در پیرسالی هم می توان

بر مزرعهٌ سوخته از بیداد

بذری افشاند و روزهای برداشت حاصل را

زیر آسمان عبوس جهان

جار زد .

 

درپیرسالی هم می توان

به میان مردم رفت

با جوانان هم پیمان شد

و سهمی از رنج ها را بردوش کشید .

 

درپیرسالی هم می توان

با “ ناهید » * در کنج دنج کافه یی نشست

و از پشت شیشهٌ بلند تماشا

سال های جوانی را دید که هنوز

تورا به پیکار زندگی

فرا می خواند .

 

در پیرسالی هم می توان

از تپه های سنگین برف انبار ابرها گذشت

خواب زمستانی شب آسمان را برآشفت

به مجمع الجزایر بی پایان افلاک سفرکرد

و با امواج و گرداب های عظیم کهکشانی

به خانه کوچک خویش در “ وین » بازگشت

تا هنر به آیینی نو

در آشفتگی بی بند و بار زمین

هم چنان ستاره بماند .

 

در پیرسالی هم می توان

با رگبار خوش آذین نقطه ها

قلب تاریکی ها و نابکاران را نشانه گرفت

و از اجتماع تنگاتنگ ملیونی

هستی را به تصویر درآورد .

 

درپیرسالی هم می توان

با مختصرترین زندگی

جهانی آفرید که از غنای سرشار آن

انسان بیدار دل

نا میرایی هنر اصیل را باور کند .

چه زیباست ای مرد کهن !

نقطه ها را در زمین و آسمان

کلاف نرم و چابک رنگ و اندیشه کرد .

چه زیباست رقصان نقطه هایی که

انسان و هستی را دور می زند

تا بوم هنرمند را مغبون مگذارد .

 

درپیرسالی هم می توان

با نازک ترین دل عاشق

با شکنجه شدگان، شکنجه شد

با اعدامیان، اعدام

با زندانیان هم بند

با بی خانمانان ، بی خانه

با رزمندگان، همرزم

با مجاهدان ، همراه .

 

درپیرسالی هم می توان

به ندای دلاور بانوی سرفراز ایران“مریم » پاسخ داد:

آری

“ می توان

و باید » .

 

12 ژانویه 2005

* ناهید همت آبادی هنرمند برجسته و نویسنده صاحب سبک، همسر استاد