و آن روز در شامگاه هفتم آبان ضحاکان خونخوار و خونریز بازهم بدون هیچ گونه «ساده اندیشی» و «وسوسه و شک و تردید» عمل کردند و 24 عاشق خونین بال به پرواز درآمدند.
و کرکسان بازهم زمین بی همتایی را یافتند که در آن مرگ مائده می آفرید و زوزه هایشان دوباره آغازیدن گرفت.
به عکسها و فیلمها می نگرم. آوارهای فروریخته، ویرانیهای به بار آمده و پیکرهای شهیدان، عکسهای یارانی که سالها در کنارم بوده اند و چه خاطرات زیبایی، و قلبم فشرده می شود.
و باز می نگرم، این بار رزمندگان مجروح مشت پر از کین خود را به نشانه پایداری می فشرند.
آنچه فرو ریخته است، نه آوارهای یک کمپ در عراق، بلکه هیبت و ابهت پوشالی یک رژیم درهم شکسته و فرتوت است که در روزهای پایانی خود راهی جز قتل عام برای ادامه حیات نمی یابد.
بازهم می نگرم... حمید خادمی جوان رشیدی بازمانده از خانه یی در تهران در یورشی در سال 1360 با تنی پر از ترکش به جای مانده از آن روزها و مجید حنیف نژاد فرزند احمد آقا و برادرزاده حنیف کبیر و آن دیگری که نامش را فراموش کرده ام، سرحال و شاداب و خندان در کنار هم. در دلم می گویم: ”ای جان”... و می بینم: اگر بتوانی بر دشمن در درون خودت چیره شوی، پس تردید نکن که او را در بیرون هم نابود خواهی کرد.
با نگاهی به چهره های خسته اما سرفراز این زنان و مردان بی همتا در تاریخ بشر، احساس می کنم که ذره یی، ابسیلنی و گردی از رژیم خونخوار و پلید ولایت فقیه بر آنان ننشسته است... تمام وجودشان در نقطه مقابل این دژخیمان خونریز است.
در میان خرابه های لیبرتی، نوجوانان و جوانانی را می بینم که پسرم طاهر نیز در میانشان است، می کوبند و می نوازند و می سرایند و می خوانند و آوای استقامت و پایداری و ایستادگی سرمی دهند. به یکباره خرابه ها از چشمانم محو می شوند... از کرکسها جز لاشه هایی بر روی زمین نمانده است... سرنگونی رژیم ضد بشری حاکم بر میهنم را می بینم و خنده بر لبهای دخترکان کارتن خواب.
می بینم، عجب! من اینان را با دستانی خالی تصور می کردم، چه دستهای پُری!
ما همین حالا هم دشمن را شکست داده ایم، ما پیروزیم، صبح دمیده است...
من سپیده دمان آزادی ملت ایران را از میان دو انگشت رزمندگان مجاهد خلق دیدم.
13ابان1394