«جمهوری سوار»

(میرزاده عشقی)

«جمهوری سوار» شعر طنزآمیزی است از شهید راه آزادی، میرزاده عشقی، که در آخرین شماره روزنامه «قرن بیستم» به چاپ رسید.

  اولین شماره «قرن بیستم»، که صاحب امتیاز و نویسنده اش، میرزاده عشقی بود، در 16 اردیبهشت1300 شمسی، حدود دو ماه و نیم پس از کودتای سوم اسفند1299 منتشرشد. این روزنامه که آخرین شماره اش در هفتم تیرماه 1303، همزمان با غوغای جمهوری خواهی رضاخان سردارسپه منتشر شد، دربردارنده مقالات و شعرهایی بود علیه «جمهوری قلّابی» سردارسپه که همانها زمینه ساز ترور او به دست عوامل رضاخان شد.

    عشقی درست 5روز پس از انتشار این شماره «قرن بیستم» در بامداد 7تیرماه 1303 در خانه اش در نزدیکی «دروازه دولت» تهران هدف گلوله های دو تن از مأموران رضاخان سردار سپه قرارگرفت و به شهادت رسید.

    در این شماره «قرن بیستم» سه شعر «جمهوری سوار»، «مظهر جمهوری» و «نوحه جمهوری»، به طور مستقیم، «جمهوری» رضاخانی را آماج انتقاد قرارداده یود.

  صفحه اوّل روزنامه، کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می داد که در پای خُم «شیره» درحال خوردن «شیره» بود. در توضیح کاریکاتور نوشته شده بود: ««جناب جَمبول (=انگلیس) بر خر جمهوری سوار شده، شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد».

   شعر «جمهوری سوار» نقش «جمبول» را روشن تر نشان می دهد. خلاصه آن شعر را در زیر می خوانید:

در اطراف کردستان دهی بود به نام «قاسم آباد» که «خاندان چند کرد» در آن زندگی می کردند. این حکایت در آن ده اتّفاق افتاد.

«کـدخـدایی بـود کـاکـا عـابـدین/ سـرپـرسـت مــردم آن سـرزمـیـن

خُمره‌ یی را پـر ز شیـره داشــته/ از بـــرای خــود ذخـیــره داشـتـه

مــرد دزدی، نـاقـلا، "یــاسی" بـه نـام/ اهـل ده در زحـمـت از او، صـبح و شام

بــود هـمـسایه بـر آن کـاکـای زار/ وای بــر هــمـسـایـه نـاسـازگـار

عـابـدیـن هـر گـه که می‌رفته برون/ یـاسـی انـدر خـانـه مـی ‌رفته درون

نـزد خُـمّ شـیـره مـی ‌کـرده مـکان/ هـم از آن شـیریـن هـمـی ‌کرده دهان

این عمل تکرار هی می ‌گشـته است/ شـیـره هی رو بر کمی می‌ هشته است

تـا کــه روزی کـدخــدای دهکده/ دیـد از مـقـدار شـیـره کــم شـــده

لاجـرم اطـراف خُـم را کـرد ســیر/ دیـد پـای خـمـره جـای پـای غـیـر

پـس هـمه جا، جای پـاهـا را بـدیـد/ تـا بـه‌درب خــانــه یــاسـی رسیـد

بانک زد: ای یاسی از خانه درآ/ آن قَـــدَر هـمـسـایه آزاری چرا؟

دزد شـیـره، یـاسـی نـیـرنـگ بـاز/کـــــرد گـــــردن را ز لای در دراز

گفت او را این‌چـنین کـاکـا سـخـن:/ "تو چـه حـق داری خوری از رزق من؟

شـیـره، مـن از بـهـر خود پرورده ام"/ خـواسـت تـا گوید که "من کی کرده ام؟"

عابدین گفتش: "نـظـر کن بـر زمـین/ جـایهای پـایهای خـود بـبـیـن"

دیـد یـاسی مـوقـع انـکار نیست/ چـاره‌ یی جـز عَـرض استغفار نیست

گـفـت: "مـن کردم ولی کاکا ببخش/ بـنـده را بـر حـضـرت مـولا ببخش

بـار دیـگر گـر کـه کـردم این چنین/کـن بـرونـم، یـکسر، از این سرزمین"

از تــرحـّـم، عـابـدیـن صـاف دل/ جـرم او بـخـشـید و شد یاسی خَجل

چـون‌ که از این گفت و گو چندی گذشت/ نفـس اَمّـاره بـه یـاسـی چیره گشت

بـاز مـیل شیــره کـرد آن نـابــکار/ اشــتـها از دســت او بـرد اخـتـیـار

دیـد بـسـته عــهـد او با عـابـدیـن/ کـه نـدزدد شــیره‌ اش را بـعد از این

فــکر بـسـیـاری نـمـود آن نابکار/ تا در این بـابــت بـَرَد حـیلـه بـه کـار

رفـت و بر پشت خری شد جاگزین/ رانـد خـر را در سـرای عـابـدیـن

خـویشـتـن را تـا بـه پیش شیره برد/ تا دلـش می‌ خواست از آن شیره خورد

کـار خـود را کـرد چون بر پشت خر/ بـا هــمان خــر آمــد از خــانه بـه در

بـار دیگــر بـاز کـاکـا در رسـید/ تـا نـمـایـد شــیـره‌ اش را بـازدیـد

بـاز دیـد اوضـاع خـُم بـر هـم شده/ هـم‌چنیـن از خُـمّ شـیره کـم شـده

پـای خــم را کـرد بـا دقــّت نـظـر/ دیـد پـای خـمـره جـای پـای خــر

انـدرون خـمره هـم سـر بـُرد دیـد/ هسـت جـای پـنـجـه یـاسـی پدید

سـخـت در حیرت فرو شد عابدین/ هـم ز خـر بـددل، هـم از یـاسی ظنین

پیش خود می‌ گفت این و می‌گریست/ "ای خـدا! ایـن کـار، آخـر، کـار کـیست؟

گر که خر کرده است، خر را نیست دست/ یاسی ار کرده است یاسی بی سُم است"

زد دو دستی بر سر، آخر، عابدین/ و ز تـعـجـّب بـانـگ بر زد این چنین:

"چـنگ، چـنگ یـاسـی و پا، پای خر/ من که از ایـن کـار، نــارم ســر بـه‌ در!»

   ـ راوی داستان می گوید: من این حکایت را از این رو بیان کردم که آدمها به این حیله ها آگاهی پیداکنند و بدانند که اگر کسی بخواهد «پی گم کند، پایهای خویشتن را سُم کند». هرکه در خانه اش مایه یی دارد همسایه یی هم مثل یاسی دارد، امّا:

«یـاسی مـا هـست ای یــار عــزیـز/حـضرت جَـمبـول، یـعـنی انگلیس

آن که دایـم کـار یـاسـی مـی‌ کـنـد/ و ز طـریق دیــپلـومـاسی مـی کـنـد

مـُلـک مـا را خوردنی فهمیده است/ بر سـر مـا شـیـره‌ هـا مـالـیـده است

او گمان دارد که ایـران بـُردنی است/ همچو شیره سرزمینی خوردنی است

با وثــوق الـدّوله بـسـت اوّل قـرار/ دیــد از آن حــاصـلی نـامـد بـه بـار

پـول او خـوردنـد و بـر زیرش زدند/ پـشـت پـا بـر فـکر و تـدبیرش زدند

چون که او مـأیوس گردید از وثوق/ کـودتـایی کـرد و ایـران شـد شـلوغ

کـودتـا هـم کـام او شـیریـن نکرد/ ایــن حـنـا هـم دست او رنگین نکرد

دیـد هـرچـه مـستـقیـمـاً می‌کـند/ مــلّــت، او را زود بــر هـم مـی ‌زنـد

مـردمان از نـام او رم مـی‌کــننـد/ مـقصدش را نـیز بـر هـم مـی‌ زنـنـد

گـفـت: "آن بـه تـا بـرآیـد کــام مـن/ از رهــی کـانــجـا نـبـاشد نـام مـن

انـدر ایـن ره مـدتی انـدیـشـه کرد/ تـا کـه آخـر کـار یـاسـی پیـشـه کرد

گـفـت: "جـمـهوری بیــارم در میان/ هـم از آن بـر دسـت بـر گـیـرم عـنان

خـلـق جـمـهوری‌ طلب را خر کنم/ زان چـه کـردم بـعـد از ایـن بدتر کنم

پـای جـمـهـوری چـو آمد در میان/ خـر شـــوند از رؤیـتش ایـرانـیـان

پس بریـزم در بـر هـر یـک عَـلـیـق (=خوراک چهارپایان)/جمله را افسـار سـازم زین طــریــق

گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار/ مـی شـوم بــر گـُـرده آنــهــا سوار

فـرق جـمـعی شـیـره‌ مالی می‌ کنم/ خـمـره را از شیـره خـالی مـی‌کـنــم"

ظاهراً، جـمـهوری پـر زرق و بــرق/ و ز تـجـدّد هـم کـُـلَـه آن را بـه فـرق

بـاطـنـاً، یـاسـیّ ایـران، انـگـلـیس/ خـرشود بـدنـام و یـاسـی شیره‌لیس

کـرد زیـن رو پـخت و پز با سوسیال/ گـفـت با آنـهـا روم در یــک جـوال

شـد سـوار خـر کـه دزدد شـیـره را/ پــس بگـیرد پـنـج مـیـلـیون لیره را

نقش جـمـهوری بـه پای خر ببست/ محرمــانـه زد بــه خمّ شـیـره دست

ناگهـان ایــرانیــان هــوشـیــار/ هم ز خــر بدبـیـن و هـم از خـرسوار

هـای و هـو کردند کین جمهوری است؟/ در قـَواره از چـه رو یَـغفـوری است؟

پـای جـمـهوریّ و دست انگلیس!/دزد آمـد، دزد آمـــد، آی پــلـیــس!

ایـن چـه بـیرقهای سرخ و آبی است/ مـردم، این "جــمهوری قـلّابی" اسـت

ناگهان ملـت بـنـای هُو گـذاشـت/ کرّه‌خـر رم کـرد و پـا بـر دو گـذاشت

نـه بـه زر قـصـدش ادا شد، نه به زور/ شــیـره بـاقی ماند و یـارو گشت بور»!

( کلیات مصوّر میرزاده عشقی، علی اکبر مشیر سلیمی، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ هفتم، 1357).

ـ در صفحه 5 آخرین شماره روزنامه «قرن بیستم» عکس تابوتی بود که زیر آن نوشته شده بود: «جنازه مرحوم جمهوری قلّابی»، همراه با این شعر:

«آه که جمهوری ما شد فنا/ پیرهن لاشخوران شد قبا»

ـ در صفحه 4 روزنامه «قرن بیستم»، «مظهر جمهوری»، «به صورت مردی مسلّح و غضب آلود تصویر شده بود که در دست راست تفنگ و در دست چپ کیسه پول داشت و سایه اجنبی بر بالای سرش نمایان بود و روزنامه های طرفدار جمهوری به شکل جانوران زشت پلید ـ "ناهید" (افعی)، تجدّد (جغد)، کوشش (موش)، ستاره (سگ)، گلشن (الاغ) و جارچی (گربه)، دور و بر اورا گرفته بودند و شاعر از زبان "مظهر جمهوری" و هریک از روزنامه ها...سخنانی به شعر ساده عامیانه در زیر آن آورده بود... این اشارات، بسیار صریح و ضربت قاطع بود. روزنامه فوراً توقیف و نسخه های آن به وسیله شهربانی و خود او، چنان که مکرّر پیش بینی کرده بود، بامداد روز آخر ذیقعده 1342هجری قمری (12تیرماه 1303ش) در خانه خویش، جنب دروازه دولت، به دست دو تن ناشناس هدف تیر قرارگرفت و نزدیک ظهر همان روز در بیمارستان شهربانی جان داد.

(بازسازی قتل میرزاده عشقی توسّط خانم آزاده اخلاقی)

 

عشقی جوان مرد و هنگام مرگ بیش از سی و یک سال نداشت... جسد او را مردم با احترام زیاد تشییع و در ابن بابویه به خاک سپردند.

(مراسم تشییع جنازه میرزاده عشقی)

 

بر سنگ مزارش نوشتند:

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند/ لاغرصفتان زشتخو را نکشند

گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز/ مردار بود هر آن که او را نکشند»

             (از صبا تا نیما، یحیی آرین پور، جلد دوم، تهران1357، ص364).