جمشید پیمان: لحظه ای را که رو به روی توام

گفته بودی به من که دریابم

لحظه ای را که رو به روی توام !

بارها از برای من گفتی

قصّه ی برف و آفتاب تموز

و شقایق که تا غروب نماند .

با خودم گفتم ؛ او چه می گوید؟

«رو به رو »چیست،«لحظه» یعنی چه؟

شب گذشت و فلق گریزان شد

آسمانم پُـر از نگاهت بود

دیده بستم ،چرا ؟ نمی دانم.

دیده بستم وَ لحظه را کُشتم .

در سکوتم کسی ترانه نخواند

 

وای من ، رفته بود از یادم

آن چه خواندی به گوشم از سر پند .

پلک برهم زدم ،چرا؟ نمی دانم

رفته بودی ز ساحت نگه ام

رو به رویم غروب بود و غبار

یادم آمد که گفتی ام ؛ «دریاب،

لحظه ای را که رو به روی توام!» .

 

لحظه رفت و تو رفتی و تنها

مانده ام با خیال تو در خویش

با خیال تو در تو غوطه وَرَم

بی تو و لحظه های تو اینک

با تو سرشار گفت و گوی تواَم .

21 ـ 02 ـ 2015