حسین پویا: داستان سیدعلی و دزد نخودی!

 

 

به مناسبت قطع انگشتان یک "آفتابه دزد" بینوا! در زندان مرکزی قم.

مقامات همچنان به اختلاسهای هزار میلیاردی ادامه میدهند. علی برکت اله!!

 

داستان سیدعلی و دزد نخودی!

 

سیدعلی دزدی "به ره دید و گریبانش گرفت"

دزد گفت ای شیخ ول کن بنده زوّار تو ام

 

سیدعلی از این سخن جا خورد و گفت ای دزد بد

می خوری تنهایی و میگی که من یار تو ام؟

 

می سپارم من تو را دست "سلامی" ای پلید

تا بدانی تا کجا من ضدّ رفتار تو ام

 

دزد ازین گفتار ترسید و کمی رنگش پرید

گفت من ترسیده از تهدید و آزار تو ام

 

بعد گفت ای سیدعلی تنها اگر خوردم ببخش

گرچه من دزدم  ولی در اصل سردار تو ام

 

دزدی من هست عاقا تازه در آغاز راه

زین سبب محتاج الطاف شکربار تو ام

 

آنچه من دزدیده ام در حد یک آفتابه است

پس چرا میگی که بنده خصم و خونخوار تو ام؟

 

چون بدزدم من شتر آیم به پابوس شما

بی گمان من آن زمان محبوب دلدار تو ام

 

سیدعلی گفتا که ای ملعون زبان بازی نکن

من خودم مغازه دارِ توی بازار تو ام

 

از همان آفتابه اول اگر غفلت شود

می بری از یاد کین جانب طلبکار تو ام

 

لاکن اکنون گیر افتادی و در بند منی

می بُرم انگشتهایت، بنده سوسمار تو ام

 

دزد گفت ای حضرت عاقا غلط کردم ببخش

هرچه گویی می کنم من بنده ی خوار تو ام

 

گفت بنده شرط هایم جمله سخت و مشکلند

گفت عاقا هرچه باشد بنده بشّار تو ام

 

سیدعلی گفتا به وی صد آفرین صد آفرین

بعد ازین تو نوکر و من شیخ و سالار تو ام