منوچهرهزارخانی: سفرنامه «اعتدالی»

می گویند اگوست ببل روزی در پارلمان، طبق مرسوم خود، یکی از آن سخنرانیهای پرشور و آتشینش را ایراد می کرد. ناگهان صدای کف زدنهای شورانگیز و شدیدی به گوشش رسید. او سرش را بلند کرد و دید صدا از نیمکتهایی برمی خیزد که محل نشستن رقیبان اوست، نه از میان دوستانش. نطقش را قطع کرد، یک لحظه به منظره خیره شد، بعد، انگار که دارد با خودش حرف می زند، با صدای بلند گفت: پیرمرد خرف! باز چه دسته گلی به آب دادی که خوکها را چنین به وجد آورده است!

من وقتی اظهارنظر بی سروته آقای رژیس دبره را، که در واقع جز شمه یی از دروغ پردازی تبلیغاتی آخوندها نیست و می تواند از دهن ها و قلمهای بی اسم و عنوانی هم در آید (که درمی آید و به وفور) در روزنامة لوموند(یکشنبه26 و دوشنبه 27 ژانویه) خواندم، بی اختیار این آنکدوت(که ازدرصد صحت و سقمش هم بی خبرم) در ذهنم تداعی شد. همراه با این سؤال مقدر که حضرت فیلسوف، هنگامی که پس از دو سه روز گشت و گذار در تهران و قم سوار هواپیما می شد که به فرانسه برگردد، چرا این سؤال را ـ ولو با صدای خفیف یا به صورت درونی ـ از خودش نکرد؟
از روی بی انصافی؟ بی تفاوتی مطلق؟ مماشات مبتذل و روزمره؟ یا به عکس ناشی از یک موضعگیری سیاسی در جنگ بین مردم ایران و حاکمیت ضد بشر؟
نظر شما چیست؟