آوازهای جاودانه

مجاهد سربدار شاهرخ نامداری


..........................................................................................

دختر 4ساله شاهرخ با یکدسته گل بابونه به جلو در زندان رفت تا پدرش را ملاقات کند. جلادان خمینی در مقابل زندان یک جلد قرآن و یک جلد نهجالبلاغه به همراه لباسهای خونین شاهرخ، در مقابل دخترش گذاشتند و به او گفتند: دیگر پدرت را نمیبینی، او را کشتیم.
دخترک معصوم در کنار مادرش همین کلمات را تکرار میکرد.
یکی از همرزمان شاهرخ نوشته است: «شاهرخ در 15فروردین سال64 در ماهشهر دستگیر شده بود و بعد از اینکه به 7سال زندان محکوم شد، او را به نزد ما آوردند. در زندان گفت که اسم دخترم را «طنین» گذاشتم و این اسم را به این دلیل برایش انتخاب کردهام تا طنین فریادهای هزاران هزار عمو و خالههایی باشد که در زندانها و شکنجه گاهها فریادشان و حتی نامشان را کسی نشنیده است. دخترش در همان روزهای دستگیری او قدم به یکسالگی گذاشته بود.
وقتی با او خداحافظی کردم و گفتم که دارم نزد بچه ها به منطقه میروم، گفت سلام ما را برسان و بگو ما تا به آخر ایستاده ایم».
شاهرخ در سال1336 در یک خانوادة کارگری در مسجدسلیمان متولد شد. در انقلاب ضدسلطنتی سال57 فعالانه شرکت کرد و پس از انقلاب یک انجمن صنفی سیاسی به نام کانون دیپلمه های بیکار مسجدسلیمان تشکیل داد. تجمع اعضای روبه افزایش این کانون در فرمانداری شهر توسط پاسداران به شدت سرکوب شد. از این پس، شاهرخ به هواداران مجاهدین پیوست. در تابستان58 او را به خاطر فعالیت تبلیغی به سود مجاهدین، به زندان انداختند و پس از آزادی از زندان به فعالیت تمام وقت سیاسی روی آورد.
پس از 30خرداد60 دیگر با سازمان ارتباط مستقیم نداشت. اما تا اوایل سال64 ضمن فعالیتهای پراکندهاش به حمایت از خانواده های زندانیان سیاسی میپرداخت. شاهرخ و شمار دیگری از قهرمانان شهید زندان مسجدسلیمان را در یک گور جمعی به خاک سپردند.

«خدایا فروزانم کن چون عبدی در راه تو بمیرم»

مجاهد شهید فروزان عبدی ستاره یی شبکوب و ظلمت سوز از کهکشان جاودانه فروغهای آزادی است که درجریان قتل عام زندانیان مجاهد در سال67 به شهادت رسید. قهرمانی از میان ورزشکاران آزادة ایرانزمین که افتخاراتش در میدانهای ورزشی را با جانبازی و قهرمانی در میدان رزم با دژخمیان خمینی در زندان و شکنجه گاه و سپس در میدان اعدام به کمال رساند.
خواهر مجاهد فروزان عبدی پیربازاریتهرانی، متولد سال1336 در تهران، هنگامی که دستگیر شد دانشجوی سال آخر ورزش بود و در رشتة والیبال فعالیت میکرد. فروزان در ادامة فعالیتهای ورزشیش به عضویت تیم ملی والیبال زنان ایران درآمد.
فروزان بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی به هواداری از مجاهدین پرداخت و پساز 30خرداد60 بهجرم ارتباط با مجاهدین دستگیر شد و از آنپس در بند و زنجیر دژخیمان، دوران درخشانی در دفتر زندگیش گشوده شد. او با مشاهدة قهرمانیهای شیرزنان مجاهد خلق در زندان، هرچه بیشتر به صفوف مجاهدین نزدیک شد و از آن پس به عنوان مجاهدی پاکباز، به دفاع از شرف انقلابی مجاهد خلق در زیر شکنجه و داغ و درفش دژخیمان همت گماشت.
یکی از همبندانش که چندسال با او در زندان بوده، دربارهاش میگوید: «فروزان در دوران زندان به نقطة اوج زندگی خودش رسید و به نمونه یی از زن مجاهد خلق تبدیل شد. شهید فروزان به محض ورود به زندان مرزبندیهای خودش را به خوبی شناخت و مشخص کرد. یعنی مقاومت و سرسختیش باعث شد که از همان اول او را به بندهای تنبیهی منتقل کنند. اولینبار در اوائل سال61 او را در بند8 زندان قزلحصار دیدم. آنجا یک بند تنبیهی بود که در آنزمان در هرسلول انفرادی تا 27نفر جا میدادند، به طوری که مجبور بودیم شبها و روزها نشستن و خوابیدن و ایستادن را نوبتی کنیم.
مهمترین چیزی که درمورد فروزان برایم همیشه خاطرهانگیز و بارز است، روحیة فوقالعاده بالا و در عینحال مهر و محبتی بود که فروزان داشت. خیلی وقتها موقعی که او حرف میزد احساس میکردم که از تک تک کلماتش عشق به سازمان و بچه های زندانی میبارد. فروزان هنرمند هم بود و نقاشیهای خیلی قشنگی داشت. هرکس میخواست سنگ بتراشد، از فروزان میخواست که روی سنگ برایش نقاشی کند».
ورزشکاری توانا و نقاشی چیره دست که همواره میکوشید تا از تمام توان و امکانش برای بالا بردن روحیة مقاومت و تلاش و تحرک در محیط زندان استفاده کند. به همین دلیل هم بود که دژخیمان تاب تحمل او را نداشتند، بیهوده تلاش میکردند تا با فشار بیشتر برروی او صدایش را خاموش کنند.
یکی از خواهران مجاهد دربارة او نوشته است: «در اواخر سال61 بود که رژیم باز طاقت نیاورد و حتی تنبیه بند8 را هم برایش کافی نمیدانست. او را همراه چندخواهر دیگر بهمدت 8ماه به توالت زیر بند8 منتقل کردند. در تمام این مدت در بدترین شرایط و زیر شکنجه و بیخوابیهای مستمر و تنبیهات شبانه روزی بود و سپس به گوهردشت منتقل شد و در آنجا نیز ابتدا بهمدت 7ماه در سلولهای انفرادی بود، دوباره او را به زندان قزلحصار برگرداندند و پساز آن که دوماه در قرنطینة واحد یک بهداری قزلحصار بود، به بند عمومی و بعد هم بهاتاقهای دربستة اوین و در بدترین شرایط منتقل شد. اما از روحیة بسیار بالایی برخوردار بود و ذره یی سازش با رژیم در او راه نداشت.
هنگامی که در زندان خبر انقلاب ایدئولوژیک را شنیدیم، فروزان بهصراحت میگفت که همة ما باید در اینجا انقلاب کنیم. برایم خیلی عجیب بود که او سابقة تشکیلاتی چندانی در بیرون زندان نداشت، ولی در زندان بسیار قابل اتکا بود. او با من دربارة انقلاب ایدئولوژیک و این که چه کارها و زمینه های بسیاری برای فداکاری هست که باید وارد آن بشویم، صحبت کرد.
یکبار که دژخیمان بهداخل بند ریختند و همة ما را به صورت جمعی کتک زدند، فروزان با تندی و پرخاش درمقابلشان ایستاد و کوتاه نیامد. فروزان همیشه در زندان میگفت «مگر این پدرسوخته ها چه کاری از دستشان برمیآید که نکرده اند؟ اصلاً درنهایت با ما چکار خواهند کرد. پس ما چرا باید دربرابرشان کوتاه بیاییم؟» فروزان هم بهدلیل روحیة مقاومش و هم عواطف سرشاری که به بچه ها داشت و روحیة ورزشکاری و جوشش زیادش با همه، در شمار محبوبترین خواهران زندانی بود. به 5سال زندان محکوم شده بود، اما به دلیل موضعگیری اصولی و جدیش و کوتاه نیامدنش دربرابر رژیم و این که در پایان محکومیتش حاضر نشد هیچ تعهدی به رژیم بدهد، آزاد نشد و بعد هم در قتلعام سال67 بههمین دلیل تیربارانش کردند».
سال63 همزمان بود با سیاست جدید رژیم ضدبشری در زندانها، برای شکنجة هرچه بیشتر و به تسلیم واداشتن زندانیان مقاوم. برای پیشبرد این سیاست، دژخیمان از یکطرف اعدام و شکنجه را برروی زندانیان قهرمان مجاهد افزایش میدادند و ازسوی دیگر با یکسری تسهیلات مثل هواخوری و از این قبیل تلاش میکردند تا مقاصد پلیدشان را در زندانها پیش ببرند. اما قهرمانان در زنجیر این سیاست دشمن پلید را به وسیله یی علیه خودش تبدیل کردند و با تشکیل تیمهای ورزشی و دست زدن به فعالیتهای جمعی روحیة مقاومت را هرچه بیشتر در زندانها بالا بردند و دست به اعتراضات و اعتصابات گسترده یی زدند. در این میان فروزان قهرمان نقش بهسزایی داشت. یکی از همزنجیرانش در این باره میگوید: «تا پایمان به هواخوری رسید، اولین کاری که فروزان انجام داد تشکیل تیمهای ورزشی بود و همزمان آموزش والیبال را شروع کرد. از صبح تا ساعت12 ظهر با بچه ها در هواخوری بود و به تیمهای مختلفی که درست کرده بود، والیبال یاد میداد، بعدازظهرها هم که با بچه ها میدوید. وقتی که اعتراضات بچه ها کمکم در بندها شروع شد، فروزان پابه پای اعتراضها جلو میآمد. چیزی که برای همة ما خیلی عجیب بود، بهرغم سابقة اندک تشکیلاتیش، کیفیت مناسبات و برخورد او با کارهای جمعی و خط و سیاست تشکیلات در زندان بود که به سرعت او را رشد داده بود و تبدیل به سرمشق بچه های دیگر کرده بود.
در قتلعامهای سال67 فروزان در میان اولین سری زندانیانی بود که آنها را برای آن محاکمات چنددقیقه یی میبردند. بچه هایی که در آموزشگاه پایین همراهش بودند تعــریف میکـــردند که وقتی میخواستند فروزان را ببرند همان روحیة خندان و پرنشاط را داشت، شوخی میکرد و میگفت: بچه ها ناراحت نباشید از دستمان خسته شدهاند میخواهند آزادمان کنند.
یکی از بچه ها پرسیده بود: مطمئنی؟
و فروزان با خنده جواب دادهبود: البته که مطمئنم. همسلولیهایش گفتند بلافاصله بعداز رفتنش فهمیدیم که فروزان دقیقاً میدانسته است که او را برای اعدام میبرند، این جمله یی بود که او قبلاز خارج شدن از سلول روی دیوار نوشته بود: «خدایا فروزانم کن چون عبدی در راه تو بمیرم».
هیچکس تصور نمیکرد که فروزان را با آن روحیة سرشار و مقاومش آزاد کنند. فروزان هم مثل تمام بچه هایی که در سال67 تیرباران شدند، از کسانی بود که از تأثیرشان در زندان میشد فهمید که اگر آزاد بشوند و پایشان به بیرون برسد هرکدامشان پیرامون خودشان را برمیانگیزانند».

 

حدیث مجاهد پاکباز

مجاهد قهرمان ملیحه اقوامی از شهیدان پاکباز قتل عام سال 1367 است . در دستخطی که از او باقی مانده و به منزله وصیتنامه او است آمده است :
13مرداد67

 

 

 

 

من ملیحه اقوامی ساعت 3بعد از ظهر دادگاه رفته و حکم اعدام به من ابلاغ شد الان ساعت7 بعد از ظهر است که برای اعدام می روم.

حدیث مرد مؤمن با تو گویم
که چون مرگش رسد خندان بمیرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قاسم علیزاده زاهد صفت سربداری روشن بین 

«ولو قطعه قطعه ام کنند، حاضر نخواهم بود یک موی مسعود رجوی را به هزار مدعی دروغین رهبری دیگر بدهم»

مجاهد شهید قاسم علیزاده زاهد صفت در 30خرداد60 دستگیر و پس از آزادی قصد خروج از کشور و پیوستن به مجاهدین را داشت که مجدداً دستگیر و به 4سال زندان محکوم شد. اما درجریان قتل عام زندانیان او را نیز به شهادت رساندند. وی متولد ارومیه و 28 ساله بود. یکی از آشنایانش دربارة او نوشته است: قاسم در هرشرایطی مروج و تبلیغ کنندة ایدئولوژی سازمان بود. برای اولین بار او من را با سازمان آشنا کرد. گفت: «بیا نواری به تو بدهم، گوش کن و بعد نظرت را بده». نوار را بردم و گوش کردم. سخنرانی برادر مسعود در امجدیه (چه باید کرد؟) بود. بعد که آمد نوار را بگیرد، گفت: «بین اسلام مجاهدین و خمینی یک دنیا فاصله است. خمینی کمر بسته نسل مسعود را ازبین ببرد، ولی نمیتواند، چون مسعود گفته نمیتوان جلو تابش نور آفتاب را گرفت». پدرش توده یی و برادرانش اکثریتی بودند. در خانه فشار زیادی روی او میآوردند و مزاحمش میشدند. یکبار در جمع همة فامیل، با صدای بلند گفت: «ولو قطعه قطعه ام کنند، حاضر نخواهم بود یک موی مسعود رجوی را به هزار مدعی دروغین رهبری دیگر بدهم». آخرین دیدار او یک هفته قبل از اعدام با مادرش بود. در این ملاقات قاسم که احتمال اعدام خود را میداده به مادرش میگوید احتمال انتقالش به زندان تبریز وجود دارد و از او خواسته بود که به ملاقاتش نیاید. اما هفتة بعد مادرش طاقت نیاورده و به زندان مراجعه کرده بود. مزدوران رژیم در کمال شقاوت و وقاحت از او پول و شیرینی مطالبه میکنند. مادر که فکر میکند میخواهند او را آزاد کنند به آنها مقداری پول میدهد و برایشان شیرینی میخرد. آنها بعد از گرفتن پول و خوردن شیرینی خبر تیرباران کردن قاسم و محل دفنش را میدهند. مادر، تازه متوجه میشود پول و شیرینی را بابت گلوله هایی گرفته اند که به فرزندش زده اند.

مجاهد سربه دار، محسن

محمد باقر

«اگر خواستند دارم بزنند اول یک بار پشتک می زنم و بعد با عصایم توی سر «جواد شش انگشتی» میزنم، بعد می روم بالا دار»
شب آخر به او گفتم محسن چطوری؟ گفت: «مرگ حق است». روحیهاش خیلی بالا بود. وقتی صدایش زدند، گویی مدتها منتظر همین لحظه بود، مثل شیر از جا پرید».
محسن از دوپا فلج بود. دو عصا در دست داشت و با آنها حرکت میکرد. او (در دوران شاه) در فیلم غریبه و مه، نقش یک بچة فلج را بازی کرده بود. محسن محمدباقر در گویندگی تعدادی از فیلمهای کارتونی کودکان نقش داشت و در فیلمهای سینمایی فارسی نیز بازی کرده بود. با تجربه و دانشی که در زمینة تئاتر و نمایش داشت، همیشه در تولید نمایشنامه هایی که در زندان به طور مخفیانه نوشته و اجرا میشد، کمکهای بسیار مؤثری به بچه ها میکرد.
در بازی فوتبال هرکس تلاش میکرد اول او را برای تیم خودش انتخاب کند. با عصاهایش در دروازه میایستاد و با حرکتدادن آنها گویی بالهایش را باز میکند و مثل یک عقاب توپ را میگرفت. میگفت میدانید چرا در بازی فوتبال ستارة تیم هستم؟ برای این که من دوتا پای فلزی بیشتر از دیگران دارم. محسن در دروازه میایستاد و توپهای زمینی را با پا و توپهای هوایی را با عصا میگرفت.
به گفته یکی از همزنجیرانش کوهی از اراده و عشق بود که نمیشد باور کرد پاهایش فلج است با این همه شاداب و خندان، ذره یی در مقابل پاسداران کوتاه نیامد.
هنگامی که قتلعام زندانیان شروع شد، محسن پرشورترین و جسورانه ترین برخوردها را داشت. مرتب شعر میخواند و پاسدارها را مسخره میکرد و آنها را در حضور خودشان دست میانداخت و بلند بلند میخندید و بچه ها را میخنداند.
در آن روزهای آخر یکبار گفت: من حساب همه چیز را کرده ام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یکبار پشتک میزنم و بعد با عصایم میکوبم توی سر «جواد شش انگشتی» بعد میروم بالای دار…»(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ (جواد شش انگشتی از دژخیمان رژیم در زندان گوهردشت
است).

مجاهد سربدار زهرا بیژن یار

زهرا در نامه یی از زندان نوشته است: «…ولی باید واقع بین بود. به صحیفه و نهج پناه میبرم. چه مناجات عمیقی. چگونه به هستی، انسانها و خودشان مینگرند.

این را فهمیدم که ظالمان تاریخ، از زمان آدم و حوا تا به امروز، حتی اگر اعضای بدن مسلمانی را قطعه قطعه کنند، حیات را تا زمانیکه در ایمان به خدا ثابت باشند از آنها نمیگیرند. بلکه زندگی را زمانی از ما خواهند گرفت که ما دین و قلب خودمان را به آنها بفروشیم و این رمز مقاومت و ایثار همة

مسلمانان در گوشه و کنار این جهان میباشد. برایم از خداوند بخواه که بهمن یقین و باوری دهد که هیچ[گاه] خواست خودم را به خواست او برنگزینم».
مجاهد شهید زهرا بیژنیار در سال1339 متولد شد. او مبارزات خود را از زمان شاه آغاز کرد و در همانزمان بود که به جرگة هواداران سازمان پیوست. زهرا پس از پیروزی انقلاب، در روابط درونی مجاهدین عهده دار مسئولیتهای سنگین و حساسی بود. او در سال60 هنگامی که باردار بود، دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. دژخیمان او را از قبل میشناختند و به همین دلیل برای دست یافتن به اسراری که از سازمان میدانست، از هیچ رذالتی در حق او ابا نکردند. زهرای قهرمان در زیر شکنجه طفل  به دنیا نیامدة خود را ازدست داد، اما هیچگاه در برابر دژخیمان تسلیم نشد.
یکی از زندانیان سیاسی که طی سالهای60 تا 67 با مجاهد شهید زهرا بیژنیار در زندان بوده، نوشته است «زهرا در شمار کسانی بود که طی7سال اسارت، پروندهاش باز بود و در سراسر این 7سال هرلحظه احتمال اعدام او وجود داشت.
در سال61 هنگامی که تشکیلات زندان قزلحصار برای دشمن مشخص شد، زهرا را هم بهواحد مسکونی قزلحصار بردند. در این دوران به طور دائم زیر شکنجه و بازجوییهای طولانی قرار داشت، اما هرگز تسلیم نشد و سرخم نکرد.
در مرداد67، هنگامی که قتلعام آغاز شد، من همراه زهرا به سلولهای انفرادی منتقل شدم. باهم در یک سلول بودیم. بهرغم آن شرایط سخت و چشماندازی که وجود داشت روحیة زهرا هیچ چیز تغییر نکرده بود. در سلول به من زبان آلمانی یاد میداد. بعداً توانست از طریقی یک قرآن کوچک را بهداخل سلول بیاورد. از آن به بعد هر روز با هم قرآن میخواندیم و حفظ می‌کردیم.
شوخیهایش، به خصوص وقتی که در آن روزهای سیاه و سخت در داخل سلول ادای آخوندها و هیأت سه نفره «کمیسیون مرگ» را در میآورد و بیدادگاه خمینی را مسخره میکرد، هرگز فراموشم نمیشوند. در روزهای آخر همة ترانه هایی را که بلد بود میخواند».
همرزم دیگرش نوشته است: «تمام فکر و تلاش زهرا و توصیه اش به هرکس که در معرض آزاد شدن قرار داشت این بود که در اولین فرصت خود را به ارتش آزادیبخش برساند. زهرا به صراحت میگفت پهنة اصلی مبارزه آنجاست، بدون پیوند با مبارزة مسلحانه و ارتش آزادیبخش هیچ کار دیگری مشروعیت ندارد»

رودی در بستر زمان، تا همیشه...
(دربارة مجاهد شهید مهران بی غم)

«بعد از سرکشیدن جام زهر آتشبس توسط خمینی، تمام زندانیها را به صورت گروههای 10نفره برای بازجویی یا دادگاههای چندکلمه یی میبردند. هیچکس نمیدانست چه خواهد شد؟ و اغلب از هم میپرسیدیم چرا عوامل رژیم در زندان اینقدر عجله دارند؟
چشمهایمان بسته بود، دستهایمان را هم از پشت بسته بودند. وقتی مرا بردند از پشت سرم کسی صدایم کرد. صدای آشنایی بود. فهمیدم مهران بیغم است. در بند9 زندان گوهردشت، همة بچه ها مهران را میشناختند. او یکی از محبوبترین بچه های زندان بود. از او پرسیدم، مهران، اینجا کجاست؟
خیلی محکم و بلند جواب داد: آخر خط!
پرسیدم میخواهید چکار کنید؟
گفت: من تصمیم خودم را گرفته ام، هرکس خودش باید تصمیم بگیرد».

در شب 29مرداد1367، ازمیان 103تن زندانیان سیاسی در بند9 زندان گوهردشت، 99نفر تیرباران یا حلق آویز شدند. مجاهد شهید امیرمهران بیغم در شمار این شهیدان پاکباز بود.
مهران در روز 5آذر1342 در تهران بهدنیا آمد. از 15سالگی و به دنبال پیروزی انقلاب ضدسلطنتی با راه و آرمان مجاهدین آشنا شد و به صفوف میلیشیای مجاهد خلق پیوست. طی دوران مبارزة سیاسی، بیوقفه در تمام تظاهرات و افشاگریها و فعالیتهای سیاسی تبلیغی شرکت فعال داشت.
مهران در تظاهرات 30خرداد1360 در تهران دستگیر شد و از همان روزهای اول دستگیریش به زندان قزلحصار کرج منتقل گردید. 4سال را در آن زندان گذراند و سپس به زندان گوهردشت منتقل شد. پساز دوسال در زندان گوهردشت، توانست از زندان یک مرخصی40روزه بگیرد و به طور موقت آزاد شود.
ظرف همین مدت کوتاه همة امکانات پیرامونش را برای خروج از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش به کار گرفت. وی هنگام خروج از ایران در منطقة مرزی به اتفاق یکی از همرزمانش دستگیر شد و اینبار او را به یکی از سلولهای انفرادی گوهردشت انداختند. مهران بیغم در شمار اولین دسته های زندانیان سیاسی است که در سال67 قتل عام شدند، قهرمانانی که به دژخیم تسلیم نشدند و بر راه و آرمان آزادی مردم ایران پای فشردند و مرگ سرخ را بر ننگ ذلت و تسلیم ترجیح دادند.

دو نامه از زندان گوهردشت

«…زندگی جولانگاه سدها و عقبه هاست و فقط صالحین، همان کسانی که بتوانند با وضع جدید تطبیق پیدا کنند و چون رودی در بستر زمان تا همیشه جریان پیدا کنند، به دریای عشق و انسانیت میریزند و جاودانه میشوند».
دوستدارت مهران25/9/65

«نباید فراموش کنی که اگر این دلبستگی و علاقة من و تو یا فامیل در همین حد باقی بماند و نتواند ریشه های تنومندش را در مزرعة مستعد حیات اجتماعی بگستراند و اگر نتواند مرهمی بر مصائب و آلام دیگران باشد، جز ابزاری کم مصرف و دلخوشکنکی زودگذر نیست. در این عرصه الگوی ما بیشک حسین و زینب است که چون رابطه شان پیوستگی عمیقی با دوران و تاریخ دارد، اینگونه هنوز بر تارک قلة تاریخ چون مشعلی فروزان میدرخشند…»
 روز تولد امام حسین
 14/1/66

نامه یی از زندان قزلـحصار

سبحان ربی الاعلی و بحمده
…اکنون تو پا به مرحلة جدیدی میگذاری، باید بدانی که هرمرحلة نو با خود دشواریهای متنوع و متفاوتی دارد، چه در شکل و چه در ماهیت. دو نکته را باید یادآوری کنم، اول این که، انسان موجودی است آگاه و با اراده، و این دوعنصر تنها وجوه مشخصة انسان از تمام موجودات دیگر است.
دوم: تمام دشواریها درمقابل انسانهای باشعور و قوی درهم میشکنند و نابود میشوند. بنابراین اگر میخواهی در آینده مشکلات زندگی تو را درهم نپیچد و خرد نکند، آگاه باش و با اراده، همین!
«همه را سلام میرسانم» دوستدارت مهران
 28/3/64ساعت 12ش

جسومه حیدری زاده، مجاهدی که بی نام سربه دار شد

جسومه حیدری در یک گور جمعی

مجاهد شهید علیرضا اسلامی در گزارشی دربارة شهادت خواهر مجاهدش فرح اسلامی نوشته است: «در شب 5آذر67 از دادستانی ایلام با منزل ما تماس گرفتند و گفتند یکنفر از شما فردا صبح ساعت10 به دادستانی ایلام مراجعه کند. پدرم رفت. دژخیمان در کمال شقاوت و بیرحمی ساک و وسایل خواهرم فرح را به دست پدرم داده و گفته بودند: «دخترت را به جرم هواداری از مجاهدین اعدام کرده ایم. اگر صدایتان دربیاید و مراسم بگذارید یا کسی را برای مجلس ختم دعوت کنید، همة شما را اعدام میکنیم».
علیرضا در ادامة گزارش خود به شرح واقعه یی تکاندهنده پرداخته است: «به پدرم  گفتند 10روز بعد بیایید تا محل قبر دخترت را بگوییم. ده روز بعد پدرم برای گرفتن آدرس محل مزار فرح رفت. قبل از این که آدرس را بدهند به او گفتند: «فقط با یک ماشین سواری، آن هم حداکثر با چهارنفر، میتوانید سر قبر بروید». آدرسی که دادند در صالح آباد بود. بر روی تپه یی، خارج از قبرستان عمومی شهر، نشانی تعدادی قبر شماره گذاری شده را دادند. براساس گفتة آنها قبر شماره6 متعلق به فرح بود. همراه پدرم با دونفر دیگر به آنجا رفتیم. در گودالی به طول 10متر اجساد چندین نفر را روی هم ریخته بودند. به طوری که پای یک شهید روی سر شهید دیگر قرار داشت. در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزوندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، جسومه حیدریزاده، نبی مروتی و نصرالله بختیاری دفن شده بودند».

قبل از شهادت…
در میان خواهران مجاهدی که همراه با فرح اسلامی اعدام شده اند نام جسومه حیدری زاده از درخشش خاصی برخوردار است.
در گزارشی آمده است:«جسومه حیدریزاده یکی از هوادارانی بود که از مدتها پیش ارتباطش با سازمان قطع شده بود. در اردیبهشت67، او را با همسر و کودکش هنگام عبور از مرز دستگیر کردند و به زندان ایلام بردند. بلافاصله بعد از پذیرش آتش بس همسر جسومه را به اسلام آباد برده و به دار آویختند. خود جسومه را هم در صالح آباد تیرباران کردند».
در این گزارش نام همسر جسومه قید نشده اما در بارة جسومه و آثاری که از وی روی بدنش مانده بود، نوشته شده: «پسر شیرخوار جسومه با خودش در زندان بود. زنی که بعد از تیرباران جسومه جسد او را شسته بود تعریف کرد که او تا قبل از شهادت هنوز به پسرش شیر میداده است».

گزارش دیگر مربوط به نحوة انتقال اسیران به این گور جمعی است. در این قسمت گزارش آمده است: «بعد از پذیرش آتش بس، فرح اسلامی، حکیمه ریزوندی، مرضیه رحمتی، نسرین رجبی و جسومه حیدری را به بهانة امن نبودن زندان ایلام و انتقال آنها به جایی امن سوار ماشین کرده و بردند. ما ابتدا تصور کردیم آنها را به کرمانشاه یا تهران برده اند. اما چندی بعد خبر از "شباب" یکی از روستاهای اطراف "سرابله" به دستمان رسید. هنگام عبور آنها از شباب ماشینشان خراب میشود. و چون شب بوده به ناچار شب را در آن روستا میگذرانند و به خانة یکی از اهالی میروند. فردای آن روز آنها را به تپه یی در اطراف صالحآباد منتقل کرده و تیرباران میکنند».
گزارش مستند دیگری که در آرشیو واحد تحقیق موجود است، گوشة دیگری را روشن میکند. یکی از رزمندگان ارتش آزادیبخش که ایلامی بوده و خود از نزدیک با تعدادی از شهیدان آشناست، دربارة همین گورجمعی گزارش مستندی نوشته است و نام دوشهید دیگر این گودال را ذکر کرده است: «بهزاد پورنوروز، عبادالله نادری». همین گزارش تصریح میکند که خواهران قبل از تیرباران، مورد تجاوز قرار گرفته اند.
مزدوران پس از این که محل دفن شهیدان را به خانوادهها نشان دادند، چندین بار سنگ مزار آنان را تخریب کردهاند و حتی از کاشتن درختی بر مزار آنان جلوگیری میکنند.

مجاهد سر به دار، احمد غلامی

آرزوی بزرگ احمد جغل

 یکی از همرزمانش درباره احمد غلامی نوشته: با احمد همبند بودیم. او هنگامی که در سال60 دستگیرشده بود، 14 یا 15ساله بود. جثة ریز و کوچکی داشت، ولی خیلی زرنگ و چالاک بود.  بچه های بند او را «احمد جغله» صدا میکردند. هنوز چندروز از زمانی که او را از سلول انفرادی آورده بودند نمیگذشت که به سرعت با بچه هایی که از منطقه (ارتش آزادیبخش) آمده و حالا در زندان بودند، آشنا شد. خبرهایی را که از وضع سازمان و ارتش آزادیبخش گرفته بود با شور و احساسات خاصی برایمان تعریف میکرد. یکبار بهمن گفت: «دلم میخواهد اول ارتش آزادیبخش را ببینیم و بعد بمیرم». با خنده به او گفتم: «اگر هم همین جا شهید شدیم عیبی ندارد آن دنیا بهشت هست که از ارتش آزادیبخش بهتر است». احمد با لحن طنزآمیز همیشگی اش گفت: «ای بابا، بهشت آن دنیا را چه کسی دیده؟ من بهشت همین دنیا، ارتش آزادیبخش را میخواهم». احمد حوالی 20مرداد از سلول برده شد و دیگر او را ندیدم.

مجاهد سربدار، حمید جلالی

دژخیم نیری: آیا سازمان و عملکرد آن را قبول داری؟
حمید: من سالهاست که در زندانم و از سازمان خبری ندارم تا بتوانم در مورد آن موضعگیری کنم.
دژخیم نیری: ما به تو خبر میدهیم! سازمان، ارتش تشکیل داده، به خاک ایران حمله کرده تا کرمانشاه پیش آمده و میخواهد جمهوری اسلامی را سرنگون کند. حالا موضع تو در اینباره چیست؟
حمید: اگر برای سرنگونی شما آمده، سازمان را قبول دارم.
دژخیم نیری: اینبار حتی عمویت هم نمیتواند نجاتت دهد و اعدام خواهی شد.
حمید: آندفعه هم من از عمویم چنین درخواستی نکرده بودم که حالا چنین انتظاری داشته باشم.

این آخرین گفتگوی مجاهددلاور، حمیدجلالی، با آخوندجنایتکارحسینعلی نیری عضو هیأت مرگ بود. او به فتوای خمینی وظیفة گفتگو با مجاهدین دربند و تعیین تکلیف نهایی آنها را داشت. و این دادگاهی بود که در چند دقیقه حکم نهایی را برای مجاهدین اسیر صادر می کرد.
حمید جلالی برادرزاده سرهنگ جلالی، وزیر دفاع سابق رژیم بود که توسط عمویش لو رفت و در سال 60 در حالیکه 17 ـ 16 ساله بود، دستگیر شد. حمید متهم بود که اسناد سری و اطلاعات مهمی را که در دست سرهنگ جلالی بود، به سازمان رسانده بود. به همین دلیل هم به دو بار اعدام محکوم شد. برای اجرای حکم او را به میدان تیرباران هم بردند. اما به دلایل نامعلوم و عجیبی، حکم اجرا نشد و او زنده ماند و محکومیتش به حبس ابد تغییر پیدا کرد.
روز 20مرداد76 حمید جلالی را از سلول بردند و دیگر کسی او را ندید. یکی از همسلولیهایش نوشته است: «موقعی که میرفت با شوخی به من که نگرانش بودم، با اشاره به صحنة اعدام ناتمام قبلیش،گفت: «خوبیش این است که من این راه را، یکبار رفته ام و مسیر را خوب بلدم. شما فکری به حال خودتان بکنید که دفعة اولتان است».
 

«خدایا فروزانم کن چون عبدی در راه تو بمیرم»

مجاهد شهید فروزان عبدی ستارهیی شبکوب و ظلمتسوز از کهکشان جاودانهفروغهای آزادی است که درجریان قتلعام زندانیان مجاهد در سال67  بهشهادت رسید. قهرمانی از میان ورزشکاران آزادة ایرانزمین که افتخاراتش در میدانهای ورزشی را با جانبازی و قهرمانی در میدان رزم با دژخمیان خمینی در زندان و شکنجهگاه و سپس در میدان اعدام بهکمال رساند.

خواهر مجاهد فروزان عبدی پیربازاریتهرانی، متولد سال1336 در تهران، هنگامی که دستگیر شد دانشجوی سال آخر ورزش بود و در رشتة والیبال فعالیت میکرد. فروزان در ادامة فعالیتهای ورزشیش بهعضویت تیم ملی والیبال زنان ایران درآمد.

فروزان بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی به هواداری از مجاهدین پرداخت و پساز 30خرداد60 بهجرم ارتباط با مجاهدین دستگیر شد و از آنپس در بند و زنجیر دژخیمان، دوران درخشانی در دفتر زندگیش گشوده شد. او با مشاهدة قهرمانیهای شیرزنان مجاهد خلق در زندان، هرچه بیشتر به صفوف مجاهدین نزدیک شد و از آن پس بهعنوان مجاهدی پاکباز، به دفاع از شرف انقلابی مجاهد خلق در زیر شکنجه و داغ و درفش دژخیمان همت گماشت.

یکی از همبندانش که چندسال با او در زندان بوده، دربارهاش میگوید: «فروزان در دوران زندان به نقطة اوج زندگی خودش رسید و بهنمونهیی از زن مجاهد خلق تبدیل شد. شهید فروزان به محض ورود به زندان مرزبندیهای خودش را بهخوبی شناخت و مشخص کرد. یعنی مقاومت و سرسختیش باعث شد که از همان اول او را بهبندهای تنبیهی منتقل کنند. اولینبار در اوائل سال61 او را در بند8 زندان قزلحصار دیدم. آنجا یکبند تنبیهی بود که در آنزمان در هرسلول انفرادی تا 27نفر جا میدادند، بهطوری که مجبور بودیم شبها و روزها نشستن و خوابیدن و ایستادن را نوبتی کنیم.

مهمترین چیزی که درمورد فروزان برایم همیشه خاطرهانگیز و بارز است، روحیة فوقالعاده بالا و در عینحال مهر و محبتی بود که فروزان داشت. خیلی وقتها موقعی که او حرف میزد احساس میکردم که از تکتک کلماتش عشق به سازمان و بچههای زندانی میبارد. فروزان هنرمند هم بود و نقاشیهای خیلی قشنگی داشت. هرکس میخواست سنگ بتراشد، از فروزان میخواست که روی سنگ برایش نقاشی کند».

ورزشکاری توانا و نقاشی چیرهدست که همواره میکوشید تا از تمام توان و امکانش برای بالا بردن روحیة مقاومت و تلاش و تحرک در محیط زندان استفاده کند. بههمین دلیل هم بود که دژخیمان تاب تحمل او را نداشتند، بیهوده تلاش میکردند تا با فشار بیشتر برروی او صدایش را خاموش کنند.

یکی از خواهران مجاهد دربارة او نوشته است: «در اواخر سال61 بود که رژیم باز طاقت نیاورد و حتی تنبیه بند8 را هم برایش کافی نمیدانست. او را همراه چندخواهر دیگر بهمدت 8ماه به توالت زیر بند8 منتقل کردند. در تمام این مدت در بدترین شرایط و زیر شکنجه و بیخوابیهای مستمر و تنبیهات شبانهروزی بود و سپس به گوهردشت منتقل شد و در آنجا نیز ابتدا بهمدت 7ماه در سلولهای انفرادی بود، دوباره او را به زندان قزلحصار برگرداندند و پساز آن که دوماه در قرنطینة واحد یک بهداری قزلحصار بود، به بند عمومی و بعد هم بهاتاقهای دربستة اوین و در بدترین شرایط منتقل شد. اما از روحیة بسیار بالایی برخوردار بود و ذرهیی سازش با رژیم در او راه نداشت.

هنگامی که در زندان خبر انقلاب ایدئولوژیک را شنیدیم، فروزان بهصراحت میگفت که همة ما باید در اینجا انقلاب کنیم. برایم خیلی عجیب بود که او سابقة تشکیلاتی چندانی در بیرون زندان نداشت، ولی در زندان بسیار قابل اتکا بود. او با من دربارة انقلاب ایدئولوژیک و این که چه کارها و زمینههای بسیاری برای فداکاری هست که باید وارد آن بشویم، صحبت کرد.

یکبار که دژخیمان بهداخل بند ریختند و همة ما را به صورت جمعی کتک زدند، فروزان با تندی و پرخاش درمقابلشان ایستاد و کوتاه نیامد. فروزان همیشه در زندان میگفت «مگر این پدرسوختهها چهکاری از دستشان برمیآید که نکردهاند؟ اصلاً درنهایت با ما چکار خواهند کرد. پس ما چرا باید دربرابرشان کوتاه بیاییم؟» فروزان هم بهدلیل روحیة مقاومش و هم عواطف سرشاری که به بچهها داشت و روحیة ورزشکاری و جوشش زیادش با همه، در شمار محبوبترین خواهران زندانی بود. به 5سال زندان محکوم شده بود، اما بهدلیل موضعگیری اصولی و جدیش و کوتاه نیامدنش دربرابر رژیم و این که در پایان محکومیتش حاضر نشد هیچ تعهدی به رژیم بدهد، آزاد نشد و بعد هم در قتلعام سال67 بههمین دلیل تیربارانش کردند».

سال63 همزمان بود با سیاست جدید رژیم ضدبشری در زندانها، برای شکنجة هرچه بیشتر و به تسلیم واداشتن زندانیان مقاوم. برای پیشبرد این سیاست، دژخیمان از یکطرف اعدام و شکنجه را برروی زندانیان قهرمان مجاهد افزایش میدادند و ازسوی دیگر با یکسری تسهیلات مثل هواخوری و از این قبیل تلاش میکردند تا مقاصد پلیدشان را در زندانها پیش ببرند. اما قهرمانان در زنجیر این سیاست دشمن پلید را بهوسیلهیی علیه خودش تبدیل کردند و با تشکیل تیمهای ورزشی و دست زدن به فعالیتهای جمعی روحیة مقاومت را هرچه بیشتر در زندانها بالا بردند و دست به اعتراضات و اعتصابات گستردهیی زدند. در این میان فروزان قهرمان نقش بهسزایی داشت. یکی از همزنجیرانش در این باره میگوید: «تا پایمان به هواخوری رسید، اولین کاری که فروزان انجام داد تشکیل تیمهای ورزشی بود و همزمان آموزش والیبال را شروع کرد. از صبح تا ساعت12 ظهر با بچهها در هواخوری بود و بهتیمهای مختلفی که درست کرده بود، والیبال یاد میداد، بعدازظهرها هم که با بچهها میدوید. وقتی که اعتراضات بچهها کمکم در بندها شروع شد، فروزان پابهپای اعتراضها جلو میآمد. چیزی که برای همة ما خیلی عجیب بود، بهرغم سابقة اندک تشکیلاتیش، کیفیت مناسبات و برخورد او با کارهای جمعی و خط و سیاست تشکیلات در زندان بود که بهسرعت او را رشد داده بود و تبدیل به سرمشق بچههای دیگر کرده بود.

در قتلعامهای سال67 فروزان در میان اولین سری زندانیانی بود که آنها را برای آن محاکمات چنددقیقهیی میبردند. بچههایی که در آموزشگاه پایین همراهش بودند تعــریف میکـــردند که وقتی میخواستند فروزان را ببرند همان روحیة خندان و پرنشاط را داشت، شوخی میکرد و میگفت: بچهها ناراحت نباشید از دستمان خسته شدهاند میخواهند آزادمان کنند.

یکی از بچهها پرسیده بود: مطمئنی؟

و فروزان با خنده جواب دادهبود: البته که مطمئنم. همسلولیهایش گفتند بلافاصله بعداز رفتنش فهمیدیم که فروزان دقیقاً میدانسته است که او را برای اعدام میبرند، این جملهیی بود که او قبلاز خارج شدن از سلول روی دیوار نوشته بود: «خدایا فروزانم کن چون عبدی در راه تو بمیرم».

هیچکس تصور نمیکرد که فروزان را با آن روحیة سرشار و مقاومش آزاد کنند. فروزان هم مثل تمام بچههایی که در سال67 تیرباران شدند، از کسانی بود که از تأثیرشان در زندان میشد فهمید که اگر آزاد بشوند و پایشان بهبیرون برسد هرکدامشان پیرامون خودشان را برمیانگیزانند».