نبرد اکرم حبیب خانی با شارلاتانیسم آخوندی – از جمشید پیمان


برای قدردانی از بانو اکرم حبیب خانی، مجاهدی که شارلاتانیسم لجام گسیخته از سوی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی را همه جانبه بور و منفور کرده است.

توضیح: برای قدردانی از بانو اکرم حبیب خانی، مجاهدی که شارلاتانیسم لجام گسیخته از سوی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی را همه جانبه بور و منفور کرده است.

اکرم حبیب خانی تنها یک سخن دارد: «حاضر به دیدار و مصاحبت با کسی نیستم که لکهٔ ننگ رژیم آخوندی به پیشانی دارد!» البته سفره چینان وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی نه دلشان برای اکرم حبیب خانی سوخته است و نه جگرشان برای پسرش! هدفشان زدن مجاهدینی است که البته ضد ضربه اند!

فُرات از تشنگی تب کرد، عطش در سینه تاول زد
نـزد آن کهـنه ابـر آخـر، به چشمی قطره ای باران
نه سر برکرد خورشیدی، نه ماهی خنده زد در شب
سـیـاهی سـایـه افکـن شد، بر ایـن غمسار بی پایان
کهـن شد قصهٔ یوسف، سـتـَروَن مـادر عــیـسـا
صدای هـق هـق یعـقـوب، بـشـد گـم در دل کـنعـان
برفت از یاد کی خـسرو، سیاوش غرقه درخون شد
فرو در چاه شد رستم، نه از دشـمـن که از اَخـوان
نـه کـس سـر داد آوازی، نـه زد شـوریـده ای چنـگی
زمـستی شـد تـهـی بـاده، بشد دیر مغان ویــران
نه دستی دست کس بفشرد، نه حرفی خوش به لب آمد
نه بـر پا کـرد دیگر شـب، کـسی آتـش به کوهـستان
نـه راه و ره سـپـار آنجا، نـه چاووشـی بـه کار آنجـا
نـه در سـینه دلـی دیگر، که گـردد زیـن بـلا پـیـچـان
رخ مردم پر از چین شد، جـهان یک‌سر بـدآییـن شد
چو شد دشمن رفیق ره، چو بگذشت از سر پیمان
تـنـور دشمـنی افـروخـت، تهی از مهـر و پر ازکـین
ز بـیـداد جـحـیمـش شد، دل پـیـر و جـوان بــریـان
در آن صحرای ظلمانی، که شب برشب گره می زد
امـیـد تـازه ای گـل داد، بـه دشـت سـیـنهٔ ایــران
” بـرآمد نیل گون ابـری، ز روی نیل گون دریا “*
فــرو بـاریـد بـی پـروا، بـرایـن دیـرینه قـحطـستـان
خـجـسـته ره گشای شب، بـزد راه و سـرودی نـو
ز هـم بگسست قـفـل غـم، دل از دیــدار او شــادان
کـلامـش حــرف آزادی، نگاهش سر به سر تصمیم
به دستش پرچم کاوه، به جانش آتش عصیان
سلامش پیک پـیـروزی، پـیـامـش مـژدهٔ فــردا
طلسم شب به دستانش، زهم بگسست و شد ویران
بگفت: ازخویش بیرون شو، برآور شعـله از جانت
امید ازاین و آن بـرکن، بـخواه از سینه ات تـوفـان
خـوشا با او سفـر کـردن، زتـوفـان هـا گـذر کـردن
”چه باک ازموج بحر آن را، که باشد نوح کشتی بان” **

پانویس:

*     از فرخی سیستانی
**   از سعدی شیرازی