م. سروش: تو بهار جاودانی

 

تو بهار جاودانی


نگه از تو برنگیرم که تو ماه این جهانی
تو نهایت رسیدن به کمال بیکرانی

تو بیا که چون درآیی ز صفای مقدم تو
نه اثر زغصه مانَد نه ز غم بُود نشانی

 به طلوع فجر صادق که برآید از دل شب
تو نماز عشق خوانی به نوای آسمانی

تن چشمه از تو جوشد همه لاله از تو روید
نه شکوفه ای نه باغی، تو بهار جاودانی

بخروش تا بجوشد همه چشمه ها خروشان
همه نهرها شتابان، که نیاز تشنگانی

به دیار دردمندان تب آه و داغ حسرت
تو بیا که باز روید همه شور زندگانی

تو بهار در بهاری که دَمد به فصل انسان
بفروز لاله ها را، تو که دشمن خزانی

به دیار دردمندان، نه سپیده زد نه صبحی
تو بخوان سحر برآید، تو که عشق را بیانی

تب عشق دارد آنکس که تو در دلش نشینی
و عجب نباشد آنرا، که تو ماه عاشقانی