م. سروش: «بیا که انتظار تو آسان نمی شود هرگز»

 

«بیا که انتظار تو آسان نمی شود هرگز»

بیا که انتظار تو آسان نمی شود هرگز
لب از فراق تو خندان نمی شود هرگز

هزار خرمن گل گر که بردمد از خاک
بدون روی تو، بستان نمی شود هرگز

اگر که من بسرایم غزل، تهی از عشق
به رنگ جوهر عرفان نمی شود هرگز

کجا ستاره برآید ز عمق این شب تار؟!
که ماه نیز درخشان نمی شود هرگز

عطش زند به تن خاک و تشنه می ماند
نصیب باغ، نعمت باران نمی شود هرگز

هزار بهار بی تو بیاید و بگذرد، هیهات!
یکی بهار گل افشان نمی شود هرگز

بگویمت که چه دردیست درد فراق؟!
بدون روی تو، درمان نمی شود هرگز

دلی که از تو ببرّد و بگسلد پیوند
قرین رحمت رحمان نمی شود هرگز

بیا که عشق و محبت و معرفت و وفا
به پاس مقدمت ارزان نمی شود هرگز

نگاه پنجره بر دشت منتظر مانده
بیا که انتظار تو آسان نمی شود هرگز