جمشید پیمان: باده از جام عشق نوشیدی

 

 

قصّه ات گشته نقل محفل ها
خُنُک آبی فشانده بر دل ها

از هزاران خطر گذر کردی
بی خیال از هراس مُشکل ها

نه گشودی میان ره بارت
نه فرود آمدی به منزل ها

نه شدی سست در میانه ی کار
نه دلت رفت پیش غافل ها

باده از جام عشق نوشیدی
سرخو ش افتاده در مقاتل ها

باده ی عشق را بلی شاید
سر کشی با صلای "ناولها"

شور و شوق رهائی ات آخر
بشکند هیبت سلاسل ها

ره سپُردی به پهنه ی دریا
پشت کردی به امن ساحل ها

نشدی اهل منطق بازار
همنشین ات نی اند نازل ها

می رود کاروان تو تا صبح
دل بریده ز شام و "اهملها"

۱۱ ـ ۰۱ ـ ۲۰۱۹