یارَک: اَمر ز هستی رسید - در بزرگداشت "بابا"ی قهرمان.

 

 

یار مخور غم که یار از تو جدا نیست نیست

ترک سرای تن است جان که سوا نیست نیست

جان و تنی پر ز ریش بر سر پیمان خویش

مکتب و در مسلکش خلف وفا نیست نیست

مرگ چو دردی به بَر جان ز تن آرد به در

تن زدن از تن ، بدن ، غیر دوا نیست نیست

خلق چنان طعمه اند مرگ عقابی به سر

تنگ که شد تن به جان جز یک هُما نیست نیست

خاک کشد تن به نیش عرش بَرَد جان به خویش

هستی و گامی به پیش مرگ فنا نیست نیست

جان شده دیگر یَله جسته ز هر فاصله

همره جان قافله مانده به جا نیست نیست

پیش نگر ، رو ببین ! گُرد سپاه سَتین

گر ندوَد پیش رو در پَس ما نیست نیست

هاتفَم آواز داد : داد کُنی ! مرگ داد

دادگری ، دادخواه ، عدل ، جفا نیست نیست

جان چو غزالی رَمید حکمتی آمد پدید

حکم ز هستی رسید راست ، خطا نیست نیست

حیرت ! از این بخشش و جود و کرم ٬ یاد باد !

داد و « گرفتن » بدید مثل عطا نیست نیست

عشق چنین ، عزم این ، شعله کشان تاختن

خائن و بیغ هر که گفت : درس فدا نیست نیست

راه گشایند راست رفته چنین رهروان

معتبر آن رهنُما راهگشا نیست نیست

سر در هوای وطن آن که نهاده سری

سروَر سردادگی ست سر به هوا نیست نیست

بی خرَد ای جاهلان !؟ علم زده غافلان

نیست کس از هست نیست نیست هلا ! نیست نیست

فقر و فنا شسته را عرشی بشکسته را

جز به دَف حق زدن بانگ و ندا نیست نیست

هر چه نظر می کنم در پی و در قصد و کار

هیچ نشانی بجز خلق و خدا نیست نیست

باد فرحبخش صدق ، رزم و فدا و شرف

از نَفَس پاک مثل کم ز صبا نیست نیست