جمشید پیمان: غوغای کوچه خواب ز چشمت نبُرده است؟


ای از حضور زشت تو ،خلق و خدا پریش
کم زن دَم از خدا و مکن دین لباس خویش

عمری به گند جامه ی خود آب دین زدی
بر چهره رنگ ریب ،به نام یقین زدی

عمری شرار کین به دل خود نهفته ای
امّا شنیده ام سخن از عشق گفته ای

بنیاد عشق مثل مرام تو سست نیست
از خود رها نگشته وُ کارَت درست نیست

بی معرفت تر از تو به عالم ندیده ایم
باری بغیر جهل ز شاخت نچیده ایم

ترسانده ای ز دشمن موهوم، ملتی
دشمن توئی که مایه ی ننگ و مذلتی

دشمن توئی، نشانه مده جای دیگری
زین آب و خاک، به نا حق تو می بَری

بیهوده مانده ای و تو را هرزگی بس است
فکر فرار باش که اینجا هوا پس است

کفگیر غارتت به ته دیگ خورده است
در ذهن خلق، باور زشت تو مُرده است

باور نمی کنی به آخر این خط رسیده ای؟
یعنی هنوز شورش مردم ندیده ای

بیهوده پَرسه میزنی اینجا، بگو چرا؟
نشنیده ای شعار " تمام است ماجرا"؟

غوغای کوچه خواب ز چشمت نبُرده است؟
" مرگت فرا رسیده " به گوشَت نخورده است؟

توفان نوح، شورش خلق است این زمان
از اوج و موج او به کجا می شوی نهان؟

آتش به ریش و ریشه ات از خشم مردم است
نیرنگ و رنگ های تو ،اینجا دگر گُم است!