م. سروش: شورشی! خیز که تاریخ تو را می خواند

گل که برآمده در باغ بهاران، زیباست
خلوت صبحدم و نم نم باران، زیباست

آسمان آبی و بی ابر کران تا به کران
دشت در همهمه شاد سواران، زیباست

کوچه از خلوت و مرگ ابدی بیزار است
پر هیاهو و پراز نغمه یاران، زیباست

شب حدیثی است که ناگفته بماند، بهتر
قصه نور در این شام غریبان، زیباست

با شقایق که دلش خون زغم دوران است
صحبت لاله نورسته به بستان، زیباست

کافر است آنکه ز امید نبرده ست نشان
کفر آنگه که شود محو ز ایمان، زیباست

بر سر عهد اگر سر برود، باکی نیست
آنکه تا جان برود بر سر پیمان، زیباست

خون به دل حافظ شیراز شد از زهد و ریا
فارغ از دوز و دغل مستی رندان، زیباست

گفت آن پیر به بخشنده که گر می بخشی
نیکی آنگه که بُود خالص و پنهان، زیباست

سعی مروه به صفا واجب حج است ولی
از سرای دل و جان راندن شیطان، زیباست

خُرّم آن لحظه فرخنده و این بانگ رسا،
که فرو ریخته دیواره زندان، زیباست

آن خزان رفت و زمستان برود از پی او
ذوب برف و ستم و سوز زمستان، زیباست

خو گرفتن به غل و بند چه دارد سودی؟!
لرزه بر کاخ ستم در پی عصیان، زیباست

شورشی! خیز که تاریخ تو را می خواند
شهر را یکسره در شورش و طغیان، زیباست


م. سروش

09 جولای 2018 (18 تیر ماه 1397)