م. سروش:‌ به افول است کنون دولت این دیو پلید

کشت آزادی ما، نوبت زندانش باد
جان به لب کرد وطن، بر لب او جانش باد

بست میخانه و بتخانه سالوس گشود
زین سبب در دو جهان لعنت مستانش باد

نفس آمیخته با جنگ و خرابی به جهان
جغد را همنفس صبح سحرخوانش باد

کفر خود ترجمه کرده ست به دین واعجبا!
شعله خشم بر این ظلمت ایمانش باد

دین او مظهر ظلم است و تباهی و ریا
بسته تا صبح ابد رونق دکّانش باد

به عمل دیو بُد او گرچه به ظاهر انسان
همنشین تا به ابد با دد و دیوانش باد

آن درختی است که مسموم بُود میوه او
 جمله گم در دو جهان ریشه و بنیانش باد

راحت و امن گرفته ست ز هر خُرد وکلان
وحشت و ترس به هر ثانیه مهمانش باد

نان ربوده است چو از سفره ایتام صغیر
لقمه از سنگ سر سفره و بر خوانش باد

خلق را مضطرب از نکبت این خرقه به دوش
خاطرش مضطرب هر لحظه پریشانش باد

به افول است کنون دولت این دیو پلید
لعنت خلق و خدا بر تن و بر جانش باد