سهیلا دشتی: بهار

بهار

بهار معجزه است هر چند بار که بیاید
تکرار نیست
آنجا که می بینی ...
جوانه ای
می شکفد و
سرسختی شاخه را به سخره می گیرد
بیرون می زند
وتن نازکش را از لای منفذی
ولو هر چقدر تنگ بیرون می کشد
سر به خورشید می گذارد
و بالا می کشد
من مست می شوم از بهار
که به تقدیر کور زمستان
تن نمی دهد
در من هم جوشش بهار
در تو هم سر سختی جوانه
بیا که هر دو بهار شویم
نه! همه بهار شویم
و سر به خورشید دهیم