جمشید پیمان:‌ شدی سرمست به به، چَه چَه دیو

برای لقمه نانی، تکه نامی
برای بردن از یک جیفه، کامی
خوراندی مغز خود بر مار ضحّاک
سر آوردی به ذلّت صبح و شامی

شدی هم صحبت خیل تبهکار
نقابی از ریا کردی به رخسار
ستایش های مُشتی از هنر پرت
تو را کرد از شعَف، از شور سرشار

به درگاه انیران راه بردی
ز جام ناکسان، زهرابه خوردی
به قومی یکسره از معرفت دور
قلم، آواز، رنگت را سپردی

به یاد آری تو پیروز دوانی؟
شنیدی ماجرای سیرجانی؟
ز فرخزاد و مختاری، فروهر؟
گرفتی زین شهیدان یک نشانی

چه بی حرمت نمائی آبرو را
تهی سازی ز خوبی، خُلق و خو را
نه تنها تَن، که روحت را فروشی
کنی تایید این قوم دو رو را

هنر در پای خوکان سر بریدی
به زیر بارشان یکسر خمیدی
بیفتادی دو روزی در زبان ها
برای خود عجب ننگی خریدی!

شکستی قامت " نون و قلم " را
به دست بو لهب دادی عَلَم را
شده بوجهل دوران، مقتدایت
فزودی بر دل مردم، اَلم را

تو را بر چشمشان چندی نشانند
برایت اشک تمساحی فشانند
شوی وقتی چو لیموی مکیده
به تیپائی تو را از خود برانند

نکردی با پر سیمرغ پرواز
شدی با زاغ و با کرکَس همآواز
گرفتی لانه در گنداب هستی
حریصانه زدی بر لاشه ای گاز

شدی سرمست به به، چَه چَه دیو
نه رودابه شدی نه رستم و گیو
نبودی لایق همراهی عشق!
گزیدی رسم تلبیس و رَه ریو

نمی گویم که بی ریشه درختی
فرو افتاده ای از شور بختی
ولی گویم که بارت تلخ و شور است
به شور و تلخ خود، اندیش لختی!